بازی وبلاگی تاریخنویسی وبلاگها، که خوابگرد، راه انداخته است، سبب شد دوباره بروم سراغ وبلاگهایی که یک زمانی خیلیهایشان را در گودر (گوگل ریدر) میخواندم و دوباره به پیوندهایم اضافهشان کردم و همچنان هم یکی یکی پیدایشان خواهم کرد. یک حسی به من میگوید دوباره بازار وبلاگ و وبلاگنویسی داغ میشود که اگر هم نشود، انگار وبلاگ از آن خانوادهدارهای با اصالت است، از آنهایی که میگویند ما از آن خانوادهها نیستیم که... انگار از آن ساختمانهای تاریخی است که یا سالم مانده است یا دورتادورش داربستهایی است که میگویند اینجا دارد بازسازی میشود. در هر کدام از این چند حالت فرقی در اصل قصه ندارد که همان اصالتاش است.
ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Tuesday, March 31, 2015
خوابها از آنچه در واقعیت میبینیم به ما نزدیکتر اند.
یازدهم فروردین، تهران
اسفند ۹۳، سه مدل تقویم خریدم. یکی کوچک و معمولی با جلد زرد، برای کارهای روزمره و برنامهریزیهای روزانه و تاریخ تولدها و قرارهای همایش و نمایش و دکتر و کلاس و این حرفها. دومی را برای برنامههای کلاسهای فلسفه برای کودکان خریدم، که چه روزهایی و چه ساعتهایی ممکن است کدام مدرسه یا فرهنگسرا باشم، طرح جلد این یکی شازده کوچولو است. سومی در برنامهام نبود. آخرین روز کانون بود، روز دوشنبه ۱۸ اسفند، امتحان داشتم، سر چهارراه ایستاده بودم تا چراغ سبز شود و رد شوم. پیش از سبز شدنِ چراغ چنان غافلگیر شدم که دست و پایم را گم کرده بودم، وقتی رسیدم آن سمت خیابان پالتویم از دستم افتاد، دلم میخواست یک چیزی بخرم که نشانهی امروز باشد که از یادگاری بیشتر باشد، رفتم داخل لوازمالتحریری نزدیک کانون. اما همین که در را باز کردم هر چه کاغذ کادو پشت در چیده بود با جایش پخش زمین شد، زیر لب گفتم خدا سومی را به خیر کند و کلی از آقای فروشنده عذرخواهی کردم، گفت تقصیر شما نبود ما باید جایش را محکم میکردیم. توی دلم گفتم نمیدانی در عالم چه خبر است، تمام این بند نشدنها شبیه پالتویم که روی دستم بند نشد و این کاغذ کادوها، اثر پروانهای یک اتفاق بزرگ در همین دور و برهاست.
بعد بیهوا گفتم تقویم عکسدار ۹۴ دارید؟ یک دفعه دلم خواست فال سالم را و ثبت امروزم با یک تقویم عکسدار باشد. تقویمی را نشانم داد گفت این خیلی پرفروش بوده است، عکس هم دارد. چون امتحان داشتم معطل نکردم و تقویم را خریدم وقتی بازش کردم خیلی جا خوردم فقط سه تا عکس داخل تقویم بود. بعد از امتحان با دقت بیشتری نگاه کردم. سه عکس بسیار بسیار بسیار معنیدار، داشت که بسیار به فال نیک گرفتم. این آخری ظاهرش، آنقدرها جذاب نیست اما از دو تای دیگر بیشتر دوستش میدارم....
Labels:
برای ثبت در تاریخ,
حال خوب,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
منِ معمولی,
نیم نگاهی به خودم
بارانای دوستداشتنی
سالها پیش، خیلی پیش، آقای برادر با بنیامین آشنا بود، پیش از شهرت بنیامین. وقتی لکنت، کپی و تکثیر شد و از تاکسی و مغازهها به گوش میرسید، آقای برادر یاد بعضی از خاطراتش افتاد و یکی دوباری برایمان تعریف کرد. سال گذشته وقتی برای اولین دفعه، بارانا را روی سیدی بنیامین دیدم اولین جملهای که گفتم این بود: چه موجود نازنینی.
هیچ وقت، تمام این سالها برنامههای کلاه قرمزی و آقای مجری را ندیدم. تنها به واسطهی فضای مجازی و اینترنت، شخصیتهایش را میشناسم و از برخی دیالوگهایشان هم که دیگریها زحمت میکشند، سوا میکنند و اینجا و آنجا مینویسند بسیار لذت میبرم، برنامهی دیشب را اما فقط به خاطر بارانا دیدم، همهی یک ساعت را. دیشب فکر میکردم این موجود کوچولوی دوست داشتنی فقط به خاطر ظاهر زیبایش دوستداشتنی نیست، یک فرشتهی مهربان و با ادب با قلبی بزرگتر از سناش است. امیدوارم خدا برای بنیامین، با سلامتی و آرامش و دل خوش نگهاش دارد و مادر نازنیناش را رحمت کند.
Monday, March 30, 2015
دعوت از خودم به بازی تاریخنویسی وبلاگها
تشکر از خوابگرد و رضا شکراللهی
وبلاگنویسی حالم را خوب میکند
بیش از ده سال پیش یک بار یک دوستی علاوهبر آدرس ایمیلش، آدرس وبلاگش را هم برایم نوشت. از غرورم به روی خودم نیاوردم که این یکی آدرس چیه؟ شب که رسیدم خانه، اولین کاری که کردم آدرس وبلاگش را وارد کردم و شروع کردم به خواندن پستهایش و تاریخ به تاریخاش را خواندم و از پیوندهایش درِ وبلاگهای دیگر به رویم باز شد. هر کدام رنگ خودش را داشت، حال و هوای خودش را و مهمتر از همه اینکه نوشتهها معمولی بودند اما آدم خوشاش میآمد، گاهی فقط یک توصیف و یک روزمرگی ساده بود اما خواستنی بود. چند روزی گذشت و دلم وبلاگ خواست. با کمک دوستی که وبلاگ داشت در بلاگ اسپات، سوفیا پدید آمد. با یک صفحهی سورمهای و نوشتههای سفید. پیش از اینکه این نوشته را شروع کنم فکر میکردم تصویری از آن روزهای سوفیا دارم، خیلی گشتم اما پیدا نکردم. آن روزها بلاگ اسپات فیلتر نبود و دسترسی به آن، آسان بود. نمیدانستم خوب مینویسم یا بد؟ نمیدانستم خواننده دارم یا ندارم؟ فقط سرخوش فضایی بودم که داشت جای هر نوشتنی دیگر را برایم میگرفت. ۲۰۰۵ اولین یادداشتم این بود: این یادداشت برای آزمایش است. وقتی این یادداشت را منتشر کردم و روی صفحهی وبلاگم دیدم حال خوشی داشتم.
به مرور اما حس کردم نوشتههای خودم را دوست ندارم، به ندرت اتفاق میافتاد که نوشتهای از خودم را بخواهم برای بار دوم بخوانم، حس میکردم چیزهایی کم دارد که نمیدانم چیست؟ از سال ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۲ نوشتم و یک دفعه احساس کردم دیگر نمیتوانم بنویسم. کل سال ۲۰۱۲ فقط یک پست داشتم، جملهای از کامو : «ما در هر چیز فقط تقریبا هستیم.» و رفتم که رفتم.
بلاگ اسپات فیلتر شده بود، فیس بوک روی بورس بود و به مرور خیلی از وبلاگها به روز نشدند و عملا تعطیل شدند.
بعد از یک سال که بازگشتم و نوشتم، چند ماهی که گذشت حس کردم اتفاقی در نوشتنم افتاده است که نمیفهمیدم از کجا آب میخورد، حس میکردم دیگر پرتکلف نمینویسم، دلم میخواست نوشتههایم را چند بار بخوانم بیآنکه مور مورم شود. من با نوشتههایم یکی شده بودم و دوستشان داشتم و همین برای بودن و ادامه دادن کافی بود. آگاهانه نوشتههای پیش از ۲۰۱۲ را ویرایش نکردم تا تاریخ وبلاگنویسیام تحریف نشود. میتوانم به راحتی آب خوردن، فیسبوک یا هر جای دیگری شبیه آن را ترک کنم، وبلاگ را اما وفادارانه دوست میدارم.
خیلی از دوستان، پیشنهاد میدهند که به بلاگفا یا پرشین بلاگ کوچ کنم، بهویژه که اینجا کامنت گذاشتن بسیار مشکل است، من اما دلم نمیخواهد سوفیا تکه تکه شود. وبلاگی که از روز اول با همین نام متولد شد و در محل تولدش هم باقی خواهد ماند.
تمام این ده سال در هیچ بازی وبلاگی شرکت نکردم، جز همین بازی تاریخنویسی وبلاگها. کسی را هم نمیشناسم که به این بازی دعوت کنم، اما هر وبلاگ نویسی که تصادفی از اینجا عبور کرد میتواند در این بازی وبلاگی شرکت کند. شرکت برای عموم وبلاگنویسان آزاد است.
Sunday, March 29, 2015
اول دبیرستان که بودم این عکس را از آلبومام درآوردم، دورتادور آن را قیچی کردم، اندازهی جای عکس کیف پولم و گذاشتم داخل کیف پولم، چند ماه بعد از آن کیف پولم را گم کردم یا دزدیدند نمیدانم! اما حسرتِ این عکس بر دلم مانده بود. هر وقت آلبوم بچگیهایم را درمیآوردم از این عکس از دست رفته هم یاد میکردم. البته تمام آن سالها از این بلاها سر عکسهایم زیاد آوردهام. تمام مدت چسب و قیچی دستم بود، عکسها را برای جایی که دلم میخواست اندازه میکردم. مرداد سال ۹۲ که افتادم به جان عکسها و آلبومهایم و تلاش کردم آنها را سر و سامان دهم، بابا هم یکسری نگاتیو بهم داد گفت شاید به دردت بخورد. نگاتیو تمام عکسهایی بود که یا بخشیده بودم یا قیچی کرده بودم یا شبیه این از دست داده بودم. البته بعضی از این نگاتیوها مربع شکل و بزرگ بودند و هر جایی چاپ نمیکردند اما هر چه بود، خیلی از عکسها را به من برگرداند. از این عکس سه تا ۲۰ در ۲۵ چاپ کردم و دو تایش را دادم به آقایان برادر و یکی هم ۱۰ در ۱۵ برای داخل آلبومام. واقعا دوستاش دارم اما نمیدانم برای چه سالی است؟ امروز فکر میکردم، اگر بابا نگاتیوها را نداشت هیچ وقت بیعقلیهایم جبران نمیشد.
Saturday, March 28, 2015
ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای
دشمن از دوست ندانسته و نشناختهای
من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداختهای؟
سعدی
Labels:
ادبیات و شعر,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
عاشقانههای سعدی
کتاب هفتهی اول فروردین۱۳۹۴
اگر کسی هیچ وقت هگل نخوانده است و میخواهد دربارهی هگل بداند بخش اول این کتاب دربارهی هگل فوقالعاده است. دیگر اینکه نکتههای خیلی قابل توجهی دربارهی خرد هست که بیگمان ما را به فکر فرو میبرد که در کجای عالم ایستادهایم؟ هم در زندگی فردی، هم در زندگی اجتماعی و سیاسی و اخلاقی.
خرد و انقلاب، هربرت مارکوزه، برگردان محسن ثلاثی، نشر ثالث، چاپ دوم ۱۳۹۲
۳
Friday, March 27, 2015
Thursday, March 26, 2015
دلم خیلی خانوم و آقاجان را میخواهد، نمیدانم حواسشان بهم هست یا نه؟ من، در بودنشان زیاد غافلگیرشان کردم، چون از دعایی که بیهوا از دلشان میآمد روی زبانشان لذت میبردم. چون دلم میخواست برق چشمهایشان را ببینم. چون باور کرده بودم که این دو موجود نازنین غافلگیر و شاد بشوند، یک روزی عالم طوری غافلگیرم میکند که برق چشمهایم را فقط خانوم و آقاجان میبینند حتی اگر زنده نباشند. فقط آنها میدانند که عالم با دلم چه کرده است که آنها اهل دل بودند. باور نمیکنم آقاجانی که سعدی را زندگی کرده بود، نبیند که نوهاش این روزها هیچ ندیده است و گرگ دهنآلودهی یوسف ندریده است...
دلم میخواهد از آقاجان و خانوم ادعای طلب کنم و بخواهم به جای تمام ساعتها و روزهایی که غافلگیرشان کردهام، برایم دعا کنند فقط یک بار برای همیشه در زندگیم غافلگیر شوم...
۷/فروردین/ ۱۳۹۴، آدینه
به لیوان، خیلی علاقه دارم. لیوان زیاد میخرم، در شکلها و رنگهای متنوع. دیشب یکی از آشناهایمان این لیوان را برای کادوی تولدم برایم آورد، شبیه هر سه کتابی که امسال کادو گرفتم ذوق کردم. یک لیوان دوست داشتنی به لیوانهایم اضافه شد. اما امروز داشتم فکر میکردم چون لیوان خیلی دوست دارم از خوردن چای لذت میبرم یا چون از خوردن چای لذت میبرم، لیوان خیلی دوست دارم؟!
Wednesday, March 25, 2015
وقتی خوشحالتراند گوشواره آویزان میکنند
غمگین که باشند با موهایشان ور میروند
تنها که باشند کفش میخرند، کتاب میخرند، قهوه زیاد میخورند،
دلتنگ که باشند عینک سیاه بزرگ میزنند و دور از چشم دنیا با واژههای تلخ جملههای قشنگ میسازنند،
دلگیر که میشوند... فرق میکند،
گاهی با لباسی زیبا در را برایت باز میکنند و با لبخند به یک چای دعوتت میکنند، گاهی با کتابی در دست، کنج یک کافه بیخیال حضور چشمهای کنکجاو با موهایشان بازی میکنند، حالا اگر تو مردی باشی که در هر شرایطی با همان لباس ساده، با همان عینکی که گاهگاه روی صورتت جابهجا میکنی، با همان حالت خودمانی همیشگی و دستهایی که بیشتر وقتها تکلیف خودشان را نمیدانند به دیدن زن محبوبت بروی، از کجا خواهی فهمید در درون این موجودِ آراسته، چگونه طوفان جایش را به تعادلی پر جذبه میدهد؟
چگونه زمان در لحظهی درد میایستد تا به وقتِ تنهایی بغض را به سلاخی چشمهای منتظرش بفرستد؟
چگونه خواهی فهمید زنی که تا مرز جنون به معجزهی رویا باور دارد، از پشت عینک سیاهش دیوانهوار دوستت دارد؟؟؟
نیکی فیروزکوهی
Tuesday, March 24, 2015
مقاومتم شکست، اینستاگرام را هم امروز نصب کردم. این برنامهی محترم و برنامههای شبیه به آن کار نصبشان دو دقیقه است ولی یک دفعه به خودت میآیی میبینی چند ساعت چرخیدی تا ببینی در عالم چه خبره؟ دنیا دست کیه؟ چی به چیه؟ کی به کیه؟ کجا به کجاست؟ الان دقیقا بعد از همان چند ساعت، با همهی وجود دلم خواست میرفتم توی یک غار یا وسط یک جنگل، همین طوری دراز میکشیدم آسمان را نگاه میکردم. بدون هیچی و به هیچی فکر میکردم! ولی با همان سرگیجه و سردرگمی، بهجای جنگل و غار آمدهام سراغ وبلاگ و فیسبوک و از این چیزها. همین چیزهایی که دست کمی از غار ندارند اما غار افلاتوناند، در اینجاها هم چشممان دنبال سایههایی است که فکر میکنیم حقیقتاند تا شاید یک روزی، یک جایی، یک کسی، یک فیلسوفی ما را از این غارها بیرون ببرد، بعد چشمهایمان که به تاریکی عادت کرده بود اذیت بشود، مجبور باشیم نخست به آب نگاه کنیم تا به روشنایی عادت کند، بعد به خورشید رو برگردانیم و اگر نور خورشید نابینایمان نکند، تازه ببینیم سایههایی که میدیدیم روگرفتِ روگرفتِ کدام حقیقت در عالماند؟
Labels:
حاشیه های فلسفه,
خود-نوشت,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Sunday, March 22, 2015
امشب میخواستم از بچهی آقای برادر کنار هفت سین عکس بگیرم، منتهی نه با دوربین دیجیتال و گوشی هوشمند، بلکه با این دوربینی که اینجا توصیفش کردم. یعنی یک دوربین زغالی با ۳۶ عدد فیلم. دوربین را گرفتم جلوی چشمم و گفتم عمه بخند، بچه بغض کرد و لبهایش را جمع کرد و دوربین را نشان داد و زد زیر گریه. بچهی آقای برادر از دوربین زغالیام ترسیده بود، کلی وقت صرف کردم تا با دوربینم شبیه گوشی هوشمند رفتار کردم و انگشتهایم را رویش کشیدم که یعنی ببین عمه لمسی است، بعد هم گذاشتم در گوشم خودم و باهاش حرف زدم و بعد دادم به خودش که هنوز بعض داشت گذاشت کنار گوشاش و حرف زد، تازه بعد از انجام این مراسم و مناسک توانستم یکی دو تا عکس بغضدار ازش بگیرم.
از سر شب تا حالا دارم یکی یکی ترسهای کودکیم را مرور میکنم، ببینم این یکی شبیه کدامشان است، تا این ساعت که هیچکدام.
Saturday, March 21, 2015
مادربزرگها و پدربزرگها بیشتر از اونی که طاقت بچههای خودشان را داشتند طاقت نوهها را دارند، کمتر از آنی که بچههای خودشان را دعوا میکردند، نوههایشان را دعوا میکنند. انگار به درکی از عالم رسیدهاند، شبیه درکی که من گاهی میرسم و اسمش را گذاشتهام که چی بشه؟ انگار آن زمان که بچههای خودشان را بزرگ میکردند، فکر میکردند عالم و مناسباتش آنقدر جدی است که باید جدی بود و جدی گرفت، باید دعوا کرد، باید تنبیه کرد، باید ترساند. اما نوهدار که میشوند انگار کلی فیلم دیدهاند از پشت صحنههای همهی اتفاقات عالم، انگار دست عالم برایشان رو شده است، انگار میدانند که خبری نیست، برای همین دیگر کار به کار نوهشان ندارند و به نظر نوهها هم مهربانتر میآیند. انگار در جایی و زمانی از عالم ایستادهاند که میفهمند همیشه آخر زمان است بعدی وجود ندارد.
به درکی از عالم رسیدهام که دوست ندارم کسی برایم درد دل کند، چون فکر میکنم جدی نیست و نمیگذارم جدی بگیرد. به جایی رسیدهام که میفهمم، میشود ساعتی که سال تحویل، میشود، خواب باشی و دعا هم نکنی و آب هم از آب تکان نخورد. فهمیدهام میشود، عالم را به حال خودش رها کنی و به حال خودت باشی، نیاز نیست برای هماهنگ بودن با عالم رنج مضاعف ببری.
نمیدانم نشانههای خوبی است یا نیست؟ نمیدانم این رها کردن نوههایم به منش مادربزرگانه، آسیبی به آنها میزند یا نه؟ نمیدانم چه حسی است، اما حس میکنم لیلی داستانیام که دلم میخواهد مجنوناش را صدا بزنم و در گوشش بگویم، دیوونه بازی بسته دیگر، تو برو خونتون منم میروم خونمون. اما خوب میدانم رفته نرفته، دلم میخواهد بگویم غلط کردم برگرد...
بنفشه صبح زنگ زد تولدم را تبریک بگوید، چند جملهای که حرف زد گفت تو حالت خوبه؟ گفتم آره خوبم. گفت مطمئنی؟ گفتم آره... و شگفتزده بودم از اینکه مگر من چه طوری حرف زدم؟ از کجا فهمید؟
غافل بودم از اینکه یکی از پشت صحنههای عالم این بوده است که فقط یک دوست دبیرستانی میتواند پسِ پشتِ صدایت یک عالمه که چی بشه و دلتنگی را بشنود و ساده از کنارش نگذرد و به رویت بیاورد، حتی اگر تو ذرهای زیر بار نروی که چیزیت نیست و همه چی آرومه...
یکم فروردین ۱۳۹۴ شنبه
Friday, March 20, 2015
یکم فروردین ۱۳۹۴
۴۳۲ ماه از سر گذراندهام، ۱۸۷۸ هفته را دیدهام، ۱۳۱۴۹ روز را شب کردهام و شب را روز کردهام. ۳۱۵۵۷۶ ساعت زندگیام کردهام، ساعتهایی که ۱۸۹۳۴۵۶۰ دقیقه بودهاند و کم نیست ۱۱۳۶۰۷۳۶۰۰ ثانیه برای بودن در این عالم تا امروز که روز تولدم است.
و من هیچ کدام این روزها، ساعتها و ماهها را با کم و زیادش به دلم بدهکار نبودهام، شبیه همهی آدمهای روزگار خوشحالم که به دنیا آمدهام و هر سال خوشحالترم که روز یکم فروردین به دنیا آمدهام.
Thursday, March 19, 2015
کاش پیشاپیش میدانستم در سال ۹۴ چه اتفاقهایی خواهد افتاد؟ بعد با خیال راحت به کارهای دیگرم میرسیدم...
Labels:
برای ثبت در تاریخ,
خود-نوشت,
نیم نگاهی به خودم
Wednesday, March 18, 2015
۲۷ اسفند ۹۳ چهارشنبه |
این دو تا مجسمه، دوستداشتنیترین خریدهای پایان سالام هستند. خیلی حالم را خوب کردند، همین امروز خریدم، عاشقشونم...
Labels:
برای ثبت در تاریخ,
حال خوب,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
منِ معمولی,
نیم نگاهی به خودم
Tuesday, March 17, 2015
بوی غرور و تکبر، بوی سیر است، به همان اندازه زننده و غیرقابل تحمل و آزاردهنده، گاهی زود تشخیصاش میدهم، گاهی دیر. اگر ستارهی سینمایی با همهی وجود حس میکند که باید بیایند تا دم میز گریم و از او خواهش کنند که بیاید سر کارش و تا پای اخراج یک نفر دیگر میرود، از غرورش است، هر چند که کار دستیار هم درست نباشد و عین بیادبی باشد. میخواهم بگویم قصه دو طرف دارد، اگر یک طرفاش ناشیگری و بیتجربگی است، چون بهسختی میتوانم بپذیرم از بیادبی باشد، طرف دیگر ماجرا گونهای از غرور و تکبر است. هر چه ما منم منمهایمان حجیمتر و بزرگتر میشود، انتظار و توقعمان از دیگر بالاتر میرود و چپ و راست بهمان برمیخورد. اما غافلیم که گاهی این منهای باد شدهی حجیم شده، به سادگی با یک سوزن در یک جای روزگار ممکن است چنان بترکد که همان تکههای به اطراف پرتاپ شدهاش هم به هیچ دردی نخورد.
پ.ن: لطفا متن را با دقت بخوانید، به ویژه اینکه ارزشگذاری نکردم و نمیکنم و حکم هم صادر نمیکنم که کار چه کسی درست بوده است یا غلط، اما تردید ندارم بوی تکبر از این ماجرا به مشامم رسید.
پ.ن دو: چند وقت پیش هم میخواستم دربارهی همین ماجرا بنویسم، امشب که دوباره دیدم، باز هم همان حس را داشتم و فهمیدم حسام درست بوده است، بهاضافهی اینکه امشب متوجه شدم آن خانم بازیگر چقدر بعد از سالها خودش ناراحت شده است و این نشان میدهد آن رفتار حق و درستی نبوده است.
پ.ن سه: راههای دیگری هم غیر از اخراج، میتوانست وجود داشته باشد که اخلاقیتر و شرافتمندانهتر باشد. مثل اینکه جوانی را که با خامی و بیتجربگی این حرکت را انجام داده است به گوشهای بکشانی و بگویی این جرکت مودبانه نیست و رسم و رسوماش چیز دیگری است.
پ.ن آخر: از تکبر بیزارم. مور مورم میشود، حالم را بد میکند و چنان از آدم متکبر فاصله میگیرم که از دهانی که بوی سیر میدهد.
برای بعضی از دستدادنها، نمیشود تسلیت گفت، البته ما میگوییم چون رسم است و چون زبانمان بیشتر از این را بلد نیست. زبانمان خیلی محدودتر از بزرگیِ اتفاق است. ما فقط میتوانیم بگوییم: خدا به شما صبر بدهد، بقای عمر بازماندگان، تسلیت، هر چه که خاک اوست عمر شما باشد و.... اما همه هم میدانیم از دست دادن نزدیکانی چون پدر و مادر و عزیزانی که دوستشان داریم، برای همیشه ما را عزادار و پراز حسرت میکند، هر چند که ما پس از مدتی به روال عادی زندگی برمیگردیم اما هیچ تسلیتی، تسلای دلی نیست و نخواهد بود که مادر و پدر خود را از دست داده است. در این چند روز پایان سال برای کسانی که تازه از دنیا رفتهاند و همهی پدر و مادرهای مهربانی که پیش از این آرام گرفتهاند، طلب مغفرت و آمرزش میکنم و برای همهی بچههای نا آرام و دلتنگشان از خدا آرامش میخواهم.
۲۶ اسفند ۹۳ سهشنبه
Monday, March 16, 2015
کادوی تولد، تکراریترین، غیر تکراریِ عالم
امروز کیمیای دوست داشتنی و به قول کمند، نازنین، کادوی تولدم را داد ولی بهم گفت که روز تولدم بازش کنم. بهش گفتم باشه حتما روز تولدم بازش میکنم و واقعا هم بازش نکردم و نخواهم کرد تا روز تولدم. کاغذ کادویش به این باحالی است، بیتردید خودش هم دوست داشتنی خواهد بود. کادوهای تولدم، از یکی دو ماه قبل از تولدم شروع میشود و تا یکی دو ماه، مانده است به تولد بعدی ادامه دار است. افتخار این آخری یعنی ده ماه پس از تولدم، برای دوست عزیزم، آزاده است. یک ماه پیش به شوهرش گفته بود امسال میخواهم کادوی فائزه را زودتر ببرم و در قراری که با هم داشتیم با خودش آورده بود، اما در ماشین شوهرش جا گذاشته بود. بهش گفتم: خودت را به دردسر نینداز به این تاخیر، هم من عادت کردهام هم تو، هم روزگار.
ایشان کمند سه ساله است که پیش از این هم اینجا و اینجا دربارهاش گفته بودم. مامانش بهش گفته کمند، من مامانِ نازنین شما هستم. کمند هم گفته کیمیا نازنینه شما تمساحی.
پ.ن: عکس کیمیای چهارساله پایین همین وبلاگ هست کیمیا الان سیزده ساله است.
پ.ن دو: همانطور که در تصویر هم میبینید ایشان تعلق خاطر عجیبی به پستانکهایشان دارند.
پ.ن سه: بهش گفتم کمند پستانکات را بذار دهنت ازت عکس بگیرم، میگفت: من دیگر بزرگ شدم.(!!!!) یعنی دقیقا، حرف مامانش را تحویل من داد. البته با کلی خواهش، چند دقیقه گذاشت دهنش.
پ.ن سه: بهش گفتم کمند پستانکات را بذار دهنت ازت عکس بگیرم، میگفت: من دیگر بزرگ شدم.(!!!!) یعنی دقیقا، حرف مامانش را تحویل من داد. البته با کلی خواهش، چند دقیقه گذاشت دهنش.
Sunday, March 15, 2015
ارزیابی این کلاس
عطیه: آدم نباید زیاد خودپسند باشد، خیلی خوب بود.
کیمیا ۲: خیلی خیلی داستان از خود راضی بود من پیرزنی که طمعکار باشد را دوست ندارم.
کوثر: بسیار خوب بود چون داستان جدیدی بود و خیلی جالب بود good
پریسا: لطفا باور کنید: بسیار عالی بود و موردی نداشت فقط باید تایم کلاس را بیشتر کنید.
پارمیدا: از جلسهی قبل خیلی بهتر بود چون توانستیم با هم بحث کنیم و سوالی در ذهنمان پیش بیاید.
نگار: خیلی خوب بود و من فهمیدم طمعکار چیست. خیلی به من خوش گذشت.
ملیکا: ببخشید ولی بعضی اوقات خیلی مسخره میشود.
روژینا: داستان جالبی نبود، داستان فلسفی پیکسی بهتر بود.
نیکو: از این داستان خوشم آمد اما خیلی پیچیده بود.
کیمیا ۱: خوب بود چون نظر بچهها را گفتیم.
بهار: ای کاش بازی هم بود.
سروا: عالی بود ولی از این به بعد بهتر است که جملههایی بگوییم که سادهتر باشد.
نیکی: همیشه از این نوع کتابها بخوانیم نه پیکسی، خیلی خوب بود.
ثنا: به نظر من امروز کلاس خوبی بود و این که مدام به حرف یکدیگر رای میدادیم و از مخالفان پرسش میکردیم و نظری را نگه داشته یا رد میکردیم خوب بود. داستان امروز نیز بسیار زیبا بود.
عسل: امروز بسیار خنده دار بود خیلی قشنگ
محدثه: من از نظر بچهها راضی هستم.
سوگند: خیلی خوب بود.
۱۰
۹
کلاس فلسفه برای کودکان
جلسهی سوم، دختران ۱۱ ساله
۲۴ اسفند ۹۳ یکشنبه صبح
دیشب فکر کردم برای کلاس امروز پیکسی را نبرم، به نظرم اومد شاید بچهها را کسل کند و برایشان همهاش تکراری شود، برای همین داستان خوشبختی از کتاب فیشر را انتخاب کردم. سر کلاس، گفتم: بچهها موافقید پیکسی را ادامه بدهیم یا داستان تازه؟ همه گفتند داستان تازه! اگر میگفتند پیکسی، آبرویم میرفت چون اصلا پیکسی همراهم نبود، درواقع، یک نوع رایگیری ظاهری بود که انگار پیشاپیش نتیجهاش را حدس زده بودم. بعد از تمام شدن داستان نگفتم هر پرسشی به ذهنتان میرسد بنویسید به جایش گفتم هر کس یک جمله دربارهی داستان بنویسد. قرار بود همه آخر کار جملههایشان را به من تحویل دهند اما تنها تعدادی این کار را کردند من هم همان تعداد را اینجا مینویسم.
نگار: پیرزن خیلی توقع زیادی داشت، به خاطر همین هر دفعه آرزو میکرد.
ملیکا: چشم به دنیا داشتن و سیرمونی نداشت از مال دنیا.
بهار: پیرزن بسیار غرغرو و از زندگی خود در هر موقعیتی ناراضی بود.
پریسا: پیرزن باید قدر اموالش را بداند و همیشه میگویند: شکر نعمت نعمتت افزون کند، کفر نعمت از کفت بیرون کند.
ثنا: پیرزن خواب میدیده و تمام آن خانهها در خیالش بوده و پس از بیدار شدن دیده که بطری شیشهای خودش از همه بهتر است.
...: من از این داستان این را فهمیدم یک زنی بود که خیلی وضعیت مالیاش خوب نبود و این که همیشه از خدا میخواست که خانهی بزرگ و خیلی با امکانات داشته باشد و این که همیشه یک فرشته از آنجا عبور میکرد و آرزوی او را برآورده میکرد ولی پیرزن وقتی آرزویش را برآورده میکرد باز هم زیادتر میخواست.
کیمیا ۱ : پیرزن قدر هیچ چیز را نمیدانست.
سوگند: چیزی را که به دست میآوری باید خداوند را شاکر باشی نه اینکه هی بگویی بزرگتر یا بیشتر بخواهی.
نیکی: یک پیرزن غرغرو و دیوانه. ایمنی خود را حفظ کنید تا مثل او سل و کزاز نگیرید و نمیرید.
عسل: زیاده خواهی و بیتلاش به چیزی رسیدن آدم را بدبخت میکنند.
سروا: پیرزن طمعکار بود.
وقتی قرار شد بچهها جملههایشان را بخوانند، از پشتیبانشان که در کلاس بود خواستم یک نفر را انتخاب کند و روی همان یک جمله بحث را شروع کردیم. چون اگر جملهها را پای تخته مینوشتیم و رایگیری میکردیم به بحث نمیرسیدیم، کل زمان ما ۴۵ دقیقه است. جملهای که انتخاب شد این بود: پیرزن طمعکار بود.
از بچهها پرسیدم کی با جملهی سروا مخالف است؟ سوگند گفت: طمعکار نبود میخواست زندگی خوب داشته باشد. وقتی گفتم کی با جملهی سوگند مخالف است : نیکو گفت: حرفش معنی ندارد زندگی خوب با طمعکاری نمیشود با هم باشد. چند مخالفت و موافقت گرفتیم تا جملهی سروا رای آورد.
گفتم کسی تعریف متفاوتی دارد که بخواهد بگوید، ثنا گفت طمعکار نبود زیادهخواه بود. بعد بحث شد دربارهی اینکه آیا طمعکار بودن و زیاده خواه بودن معنایشان یکی است. عسل گفت: زیادهخواه با طمعکار فرق نداره هر دو جوگیر میشوند هی میخواهند. بعد از چند مخالفت و موافقت جمع موافق بود که معنایشان یکی است پس ادعای ثنا رد شد. نیکی گفت هنوز معتقد است که متفاوت است به نیکی گفتم چون جمع به این نتیجه رسیده است کاری نمیشود کرد. اما با رایگیری از بچهها خواستم نیکی تعریفاش را از طمعکار بگوید. نیکی گفت: طمعکار یعنی کسی که ریسک میکنه.
در تمام این مدت هم گوش دادن بچهها را با خودشان چک میکردم و اگر کسی گوش نداده بود از خودشان میخواستم که برای هم توضبح بدهند.
بحث را با همان یکی دو جملهای که رای آورده بود بستم چون زنگشان خورد و از همشون خواستم پیش از بیرون رفتن ارزیابی خودشان را از جلسهی امروز بنویسند.
عطیه: آدم نباید زیاد خودپسند باشد، خیلی خوب بود.
کیمیا ۲: خیلی خیلی داستان از خود راضی بود من پیرزنی که طمعکار باشد را دوست ندارم.
کوثر: بسیار خوب بود چون داستان جدیدی بود و خیلی جالب بود good
پریسا: لطفا باور کنید: بسیار عالی بود و موردی نداشت فقط باید تایم کلاس را بیشتر کنید.
پارمیدا: از جلسهی قبل خیلی بهتر بود چون توانستیم با هم بحث کنیم و سوالی در ذهنمان پیش بیاید.
نگار: خیلی خوب بود و من فهمیدم طمعکار چیست. خیلی به من خوش گذشت.
ملیکا: ببخشید ولی بعضی اوقات خیلی مسخره میشود.
روژینا: داستان جالبی نبود، داستان فلسفی پیکسی بهتر بود.
نیکو: از این داستان خوشم آمد اما خیلی پیچیده بود.
کیمیا ۱: خوب بود چون نظر بچهها را گفتیم.
بهار: ای کاش بازی هم بود.
سروا: عالی بود ولی از این به بعد بهتر است که جملههایی بگوییم که سادهتر باشد.
نیکی: همیشه از این نوع کتابها بخوانیم نه پیکسی، خیلی خوب بود.
ثنا: به نظر من امروز کلاس خوبی بود و این که مدام به حرف یکدیگر رای میدادیم و از مخالفان پرسش میکردیم و نظری را نگه داشته یا رد میکردیم خوب بود. داستان امروز نیز بسیار زیبا بود.
عسل: امروز بسیار خنده دار بود خیلی قشنگ
محدثه: من از نظر بچهها راضی هستم.
سوگند: خیلی خوب بود.
م: روش نوین
جلسهی نخست: اینجا
جلسهی دوم: اینجا
Saturday, March 14, 2015
دیشب! برایم ارمغان آورده بودند
یک باده و چند استکان آورده بودند
تا -گوش شیطان کر- تو را از من بگیرند
سوغات از اطراف جهان آورده بودند
جادوی چشمان تو را فهمیده بودند
جادوگر و ادعیهخوان آورده بودند
دیدند، آهم آتشین است، از سر ترس
همراه خود آتشنشان آورده بودند
یک عده گریان و گروهی پایکوبان
قرآن و دف، یک درمیان آورده بودند
یک عده میگفتند، شاید مرده باشی!
امید و شک را همزمان آورده بودند
هر کار کردند، از تو اما برنگشتم
بر من به نادانی، گمان آورده بودند
محسن نظری
Friday, March 13, 2015
بارها دربارهی مکتوب کردن تجربههای فبک به عناوین مختلف گفتهام و نوشتهام. اما امروز که کامنت الهام را در وبلاگم میخواندم باز هم داغ دلم تازه شد. به نظرم مکتوب کردن تجربههای فبکی خیلی مهم است و به پیشرفت کار همهی ما که دغدغهی این برنامه را داریم کمک میکند. نمیدانم چرا نوشتن برایمان سخت است. اما بیتردید ما با نوشتن این تجربهها، نخست تجربههایمان را با دیگران به اشتراک میگذاریم و این میتواند از ناامید شدن دیگریها جلوگیری کند. چون خواهیم دید که بعضی مشکلات مربوط به همهی کلاسها و بچهها است. دیگر اینکه خوب و بد و قوت و ضعف خودمان پیش چشممان میآید ما با نوشتن، این تجربهها را پیش روی خودمان و دیگریها میآوریم و از قوتهایش، توان میگیریم برای رفع ضعفهایش. اعتراف میکنم خیلی وقتها نوشتن دربارهی کلاسی که ظاهرش شکست بوده است برایم سخت است. اما چند وقت پیش با خودم فکر کردم اینکه دیگران چیزی نمینویسند و من خبر ندارم که کلاسهایشان چگونه پیش میرود دلیلاش این نیست که کلاسهایشان صد در صد موفق بوده است و کلاس من شکست خورده است.
نکتهی دیگر اینکه به این نتیجه رسیدهام در کلاسهای فلسفه برای کودکان، شکست وجود ندارد. چون آن قدر پویاست و خودش از خودش تغذیه میکند که آنچه به نظر دیگریها شکست میآید برای ما فقط تجربه است و فکر کردن دربارهی آنچه گذشته است.
ما مربیان خیلی خوبی داریم، که سالهاست در این حوزه اجرا میکنند، اما حتی یک خط هم از تجربیات آنها را، دست کم من ندیدم. شاید برای همین از اولین روز مواجهام با این برنامه با کم و زیادش، تجربههایم را مینویسم.
فلسفه برای کوکان به نوشتن، نیاز دارد، همهاش نقد و جلسه و هماندیشی نیست که اینها هم بخش مهمی از کار است، اما مربیان باید دل به نوشتن دربارهی تجربیاتشان بدهند تا بفهمیم فبک در ایران کجای کار است؟ چند مربی متخصص دارند بر اساس اصول آن کلاسها را اجرا میکنند؟ آیا واقعا پس از ده جلسه یا پانزده جلسه، تغییری را میبینیم که انتظارش را داریم. رصد کردن این چیزها با نوشتن و ثبت آن ممکن است.
همانطور که در پاسخ الهام هم نوشتهام اگر کسی حوصلهی راهاندازی وبلاگ یا فیس بوک ندارد، نوشتهاش را برای من ایمیل کند با نام خودش در وبلاگم منتشر کنم.
نوشتن را در برنامهی فلسفه برای کودکان خیلی جدی بگیرید، هر چند که نوشتن، در تمام زندگیمان باید جدی باشد که نیست.
تو نمیخواهی عزیزت بشوم زور که نیست
یا نگاهم بکند چشم تو مجبور که نیست
شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی
با توام! خانهی تنهایی من دور که نیست
آنکه با دسته گلی حرف دلش را میزد
پر درد است ولی مثل تو مغرور که نیست
نازنین! عشق که نه، اخم شما قسمت ماست
عاشقیهای تو با این دل رنجور که نیست
تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی
تو نگو نه، دل دیوانهی من کور که نیست
خواستم دل بکنم از تو ولی حیف نشد
لعنتی غیر تو با هیچ کسی جور که نیست
مشکل اینجاست نگفتی تو به من،میدانم
تو نمیخواهی عزیزت بشوم زور که نیست
زهرا حسینی
Thursday, March 12, 2015
Wednesday, March 11, 2015
ما از حرفهایی که نمیزنیم
به حرف میافتیم
همانقدر که سکوت خفهمان کرده
این حرفهای دنبالهدار هم
فاصله بین تنفسمان می اندازد
من با تو حرف دارم و اما همرنگ سکوت شدهام
من در تو سکوت میکنم و از حرفهایم میمانم
من از حرف به حرف و از سکوت به سکوت
و سکوت به حرف از حرف به سکوت
آن قدر در رفت و شد بودهام
که دیگر تشخیص حرفهایی که باید میزدم
با سکوتهایی که فتح کردهام
ساده نیست...
من بر خرمنی از باروت و کبریتم از اشکهای خیس.
سید محمد مرکبیان
۲۰ اسفند ۹۳ چهارشنبه صبح
Tuesday, March 10, 2015
یک قاتل دیوانه در چشمان خود داری
از قوم زنجیری داعش هم روانیتر
هر کس به نحوی داستانی از تو میگوید
آوازهات از نام کوبانی جهانیتر
شبپرسه در شهری که در فکرت فرو رفته
کوچه به کوچه بی تو بودن شعر میزاید
میدانم آخر شام سگها میشوم با این
دردی که من را کرده هر شب استخوانیتر
مثل دو سیاره درون کهکشانها
با هم هزاران سال نوری فاصله داریم
من در دلت منظومهای تاریک و گمنامام
تو از هزاران راه شیری کهکشانیتر
باید که بنویسم تمام لحظههایم را
هر لحظه بیتو میشود صد سال تنهایی
شاید کتابم را بخواند بعدها دنیا
من بیتو از هر داستانی، داستانیتر
از یاد من در خاطرت ردی نخواهد ماند
مانند یک سرباز در راه تو میمیرم
گم میشوم یک روز مثل یک قطره دریا
از جای مفقودالاثرها بینشانیتر
نیما شکرکردی
۱۹ اسفند ۹۳ سه شنبه شب
پارمیدا: من از این جلسه اصلا خوشم نیامد چون هم زنگ ورزشم رفت و هم این که گروهبندیها به دست بچهها بود و کار جالب و بازی در این جلسه نداشتیم.
عسل: خوب بود.
عطیه: خیلی خسته شدم.
روژینا: خیلی خوب
کوثر: خیلی خوب بود چون سوال را میشد بحث کرد.
نگار: احساس خوبی دارم، همه چیز یاد گرفتیم.
نیکو: خیلی جالب بود.
کیمیا ۱: خیلی خوب بود.
سوگند: من خیلی حس خوبی دارم.
محدثه: خیلی خوب بود من خیلی راضی بودم و هیچ پیشنهادی ندارم.
بهار: خوب بود و امیدوارم بهتر شود.
آیلار: زیاد جالب نبود چون ورزش از دست رفت اصلا راضی نیستم.
ملیکا: عالی بود ولی کمی خیلی خیلی کم خسته کننده بود.
... افتضاح بود دوست نداشتم و پیشنهاد هم ندارم.
پریسا: به نظرم بسیار عالی بود از این به بعد کاشکی مدیریت زمان بهتر صورت بگیرد.
ثنا: گروهبندیها خیلی خوب بود ولی ای کاش شش نفره بود. فرمها زیاد و کسل کننده بود. پیکسی داستان جالبی است ولی ای کاش در خانه آن را بخوانیم و بیاییم خلاصه را تعریف کنیم. و شازده کوچولوی ناز و خوشگل را بخوانیم.
۹
۸
کلاس فلسفه برای کودکان
جلسهی دوم، دختران ۱۱ ساله
۱۹ اسفند ۹۳، سهشنبه صبح
امروز پیش از شروع کلاسم باید بچهها پرسشنامههایی را پر میکردند، که مربوط به همین کلاس بود. درواقع، یکی از دوستانی که پایاننامهاش دربارهی فلسفه برای کودکان است، پرسشنامههایی را دربارهی همین موضوع تهیه کرده بود. پرسشنامهها وقت بچههایم را گرفت و خستهشان کرد اما ضروری بود و من چاره نداشتم جز اینکه با آنها همدلی کنم. اصلا این کلاس برای همین پرسشنامهها است.
زنگ تفریح رفتند بیرون و قرار شد من زنگ ورزششان کلاس را ادامه دهم. بچهها اما دلِ ادامه دادن، نداشتند از بس که دربارهی پرسشنامهها پرسیده بودند و بحث کرده بودیم.
کلاس را با ادامهی داستان پیکسی شروع کردم. از بخش اول پیکسی به تعداد بچهها کپی گرفته بودم، چون میخواستم حتما از شیوهی هر پارگراف داستان را یکی بخواند استفاده کنم. چقدر هم خوب میخواندند، تقریبا همهشان داستان را عالی خواندند. بعد چون تعدادشان هجده نفر بود برای اینکه تعداد پرسشها زیاد نشود ۶ گروهشان کردم، شش گروه سه نفره. بعد گفتم هر گروهی برای خودش اسم بگذارد و از داستان تا جایی که خواندیم پرسشی بنویسد. فکر کنم پنج، شش جلسه زمان ببرد تا بچهها بتوانند به سمت پرسشهای اساسی و خوب بروند. درهرحال، بعد گفتم: هر گروهی اسم گروهش را با پرسشاش را بگوید که پای تخته بنویسم. (البته این وسط هم یکی از بچهها دائم و بیوقفه از اینکه زنگ ورزششان را گرفتم ناراحت بود و اعتراض میکرد. من هم بعد از اتمام کلاس با کسی که هماهنگکنندهی کلاسها بود تماس گرفتم و گفتم دلم نمیخواهد بچهها را عذاب بدهم بهتر است کلاسها را طوری تنظیم کنید که زنگ تفریح و ساعت بچهها را اشغال نکنم. نارحتی بچهها به شدت ناراحتم میکند.)
اسم گروهها و پرسشهایشان به قرار زیر بود:
۱. تیزهوشان: چرا پیکسی فکر میکرد که بدنش متعلق به خودش نیست؟
۲. دختران شگفتانگیز: آیا پیکسی موجود مرموز خود را پیدا میکند؟
۳.نویسندگان داستان پیکسی: موجود مرموز پیکسی چگونه کشف شد؟
۴. نسعهای باهوش بازیگوش: آیا تامی به کیت علاقه دارد؟
۵. سه وروجک شیطون: به چه علت معلم پیکسی گفته بود که حیوان مرموز پیدا کنند؟
۶. دختران باحال: موجود مرموز پیکسی چه بود؟
بعد از بچهها خواستم به پرسشی که به نظر میرسد قابل بحث باشد رای بدهند. پرسش نخست ۱۷ رای آورد و بقیهی پرسشها به اضافهی اسم گروهِ نخست، از روی تخته پاک شد، چون دیگر به اسم گروه نیاز نداشتیم، درواقع، برای کلاس، پرسشی مهم بود که رای آورد. بعد از بچهها خواستم روی پرسش فکر کنند و پاسخهای خود را بنویسند.
پاسخی که دربارهاش بحث کردیم این بود: چون پیکسی دستش خواب رفته بود، فکر میکرد بدنش متعلق به خودش نیست. وقتی مخالف گرفتم یکی از بچهها گفت: من مخالفم چون وقتی یک جایی از بدن من زخم میشود، هنوز بدن من متعلق به خودم است. یکی دیگر از بچهها در مخالفتاش گفت: پس وقتی آبلهمرغان میگیریم و تمام بدنمان زخم است چی؟ چند مخالفت و موافقت دیگر گرفتیم ولی چون زمان نداشتیم به بچهها گفتم به پرسش خوبی رسیدیم که قابل بحث است به حرفهای دوستانتان هم فکر کنید شاید هفتهی دیگر، داستان را ادامه ندهیم، همین پرسش را به بحث بگذاریم که اگر آدم یک جزیی از بدنش آسیب ببیند آیا کل بدنش متعلق به خودش نیست؟
در حاشیهی این بحث یک پرسش دیگر هم از بچهها پرسیدم و گفتم اصلا پاسخ نمیخواهم فقط رویش فکر کنید. یکی از بچههایشان مریض بود و به هفده نفر دیگر میگفت پنجره را ببندید بچهها هی پنجره را باز میکردند و به دوستشان هم پرخاش میکردند که هفده نفر به پای تو بسوزنند. پرسیدم بچهها اگر کسی مشکلی برایش پیش آمد ما باید تا کجا به خاطر مشکل او، شرایط دشوار را تحمل کنیم؟ اصلا آیا باید تحمل کنیم یا تقصیر خودش است و ربطی به ما ندارد؟ گفتند مثلا چی خانم؟ گفتم مثلا عسل هیچ وقت مریض نبوده است، امروز مریض شده است ما اگر پنجره را ببندیم گرممان میشود اگر باز باشد عسل اذیت میشود. اما نگذاشتم پاسخ بدهند و گفتم فقط رویش فکر کنید.
بعد هم به روال کلاس، در پایان، ارزیابی کردم:
سروا: عالی بود ولی یک ذره دربارهی مخالفت و موافقت گیج شده بودم.
پارمیدا: من از این جلسه اصلا خوشم نیامد چون هم زنگ ورزشم رفت و هم این که گروهبندیها به دست بچهها بود و کار جالب و بازی در این جلسه نداشتیم.
عسل: خوب بود.
عطیه: خیلی خسته شدم.
روژینا: خیلی خوب
کوثر: خیلی خوب بود چون سوال را میشد بحث کرد.
نگار: احساس خوبی دارم، همه چیز یاد گرفتیم.
نیکو: خیلی جالب بود.
کیمیا ۱: خیلی خوب بود.
سوگند: من خیلی حس خوبی دارم.
محدثه: خیلی خوب بود من خیلی راضی بودم و هیچ پیشنهادی ندارم.
بهار: خوب بود و امیدوارم بهتر شود.
آیلار: زیاد جالب نبود چون ورزش از دست رفت اصلا راضی نیستم.
ملیکا: عالی بود ولی کمی خیلی خیلی کم خسته کننده بود.
... افتضاح بود دوست نداشتم و پیشنهاد هم ندارم.
پریسا: به نظرم بسیار عالی بود از این به بعد کاشکی مدیریت زمان بهتر صورت بگیرد.
ثنا: گروهبندیها خیلی خوب بود ولی ای کاش شش نفره بود. فرمها زیاد و کسل کننده بود. پیکسی داستان جالبی است ولی ای کاش در خانه آن را بخوانیم و بیاییم خلاصه را تعریف کنیم. و شازده کوچولوی ناز و خوشگل را بخوانیم.
جلسهی نخست این کلاس: اینجا
روش نوین
گاهی اوقات، در زندگیت دوستانی پیدا میکنی، که هر چه فکر میکنی آمدنشان در زندگیت کاملا تصادفی بوده است. نه در مدرسهات بوده است، نه در دانشگاه، نه محل کارت، نه همسایه و هممحلیات، اما یک دفعه سر از زندگیت درآوردهاند. عترت از دوستان این جوریم است یعنی نه همسن و سال هستیم، نه هم کلاسی بودیم، نه هم دانشگاهی نه هممحلی. اما خیلی تصادفی، چند ماهی را در یک جایی از این عالم هر روز با هم بودیم و بعد دوست شدیم. اتفاقا از آن جمعی که با هم بودیم اولین کسی که دیدم، عترت بود و بعد با مابقی آدمهای آنجا مرتبط شدم. چند وقت پیش یک شب پیامک زد سلام، عکست را دیدم. خوبی؟ (منظورش عکس خودم نبود، عکسی بود که برای یک برنامه تلویزیونی فرستاده بودم و با اسم و فامیل خودم نشانش دادند.) منم برایش نوشتم «سلام تو خوبی؟ بچههات خوبند؟ منم هر شب اسمت را میبینم و پز میدم میگم دوستم :) » بعد قرار شد یک روز همدیگر را ببینیم و امروز همان روزی است که میخواهم بروم ببینمش. میخواهم بگویم انگار غرض از جمع شدن ما در آن چند ماه فقط این بود که با هم دوست شویم و دیگر هیچ. یعنی دلایلی که ما برایش جمع شدیم، دود شد رفت هوا و فقط دوستیمان ماند.
دیگریها یک بخش بزرگی از بودن ما هستند، بدون دیگریها بیشک ما یک چیزهایی در نحوهی بودنمان کم خواهیم داشت.
Monday, March 09, 2015
حالا خیابان، من و او مابین جمعیت
او میرود، من میروم، دنیا روالش را...
کمیل ایزدجو
پ.ن: نفهمیدم تصادف بود؟ پیشامد بود؟ واقعی بود؟ اتفاق بود؟ آگاهانه بود؟ ناآگاهانه بود؟ کار خدا بود؟ کار خودت بود؟ کار من بود؟ نشانه بود؟
خدا، تو و من چنان با هم یکی شدهایم که نمیدانم پیشامدها را به کی نسبت بدهم. هنوز گیجم از خود پنج و سی دقیقه عصر تا همین الان که دارم تایپ میکنم و حتما تا روزهای بعد از این...
۱۸ اسفند، آخرین دوشنبهی معنادار سال ۹۳
Labels:
...پس هستم...,
برای ثبت در تاریخ,
تهران: Tehran,
حال خوب,
دیگری ها و من
Sunday, March 08, 2015
Friday, March 06, 2015
کتاب هفتهی دوم اسفند ۹۳
پیش از توضیحات پشت جلد که در ادامه میآید، یک توضیح کوتاه بدهم، این کتاب (و کتابهای دیگر این مجموعه) برای
فلسفهخواندهها زیادی مختصر است، برای فلسفهناخواندهها و برای ورود به بحثهایی که علاقه دارند، مفید است.
«بسیاری از کسانی که در ایران به نحوی از انحا کار فلسفی میکنند و با فضای مجازی اینترنت نیز بیگانه نیستند نام دانشنامه فلسفه استنفورد را شنیدهاند و چهبسا از این مجموعه کمنظیر بهره نیز برده باشند. کتابی که در دست دارید حاصل طرحی برای ترجمه و انتشار گزیدهای از مدخلهای این دانشنامه است با هدف گستردن دامنه تاثیر آن و فراهم کردن امکان دسترسی هر چه بیشتر خوانندگان فارسی زبان به مقالات راهگشایی که در این مجموعه آمده است. با توجه به ویژگیهای دانشنامه فلسفه استنفورد، شاید بیراه نباشد که بگوییم برای کسی که میخواهد اولین بار با مسئله یا مبحثی در فلسفه آشنا شود یا شناخت بهتری از آن حاصل کند، یکی از گزینههای مناسب این است که کار را با خواندن مدخل یا مدخلهای مربوط به آن در این دانشنامه آغاز کند.»
۲
من، از
۷۳۰ روز پیش تا این ساعت
هفتصد و
سی روز گذشت و من در این هفتصدوسی روز، طور طور شدن خودم را دیدم. من در نسبت با
دیگری عمه شدم.
من رنج دوری و صبوری را زندگی کردم.
دانشجو شدم و باز به عالم
فلسفه از جنسی که دوست داشتم برگشتم، شانزده هفده سال پیش، با فلسفه شروع کردم با
فلسفه پوست انداختم و با فلسفه ایام دانشجویی را به شکل اداری و رسمیاش ترک میکنم
و این برایم موهبت بزرگی است.
چند کار
ویراستاریِ عالی که محتوای کار را هم دوست داشتم به لطف آقای فرزان سجودی انجام
دادم. دکتر سجودی بیش از هر چیز برای
اخلاقِ بینظیر و انسانیتش همیشهی روزگار، برایم قابل احترام و بزرگوار است.
کار پدرم
به سرانجام رسید.
فلسفه برای کودکان را پس از سالها از نظر به
عمل کشاندم. تجربههای متفاوت کارگاههای تربیت مربی در پژوهشگاه علوم انسانی و در
فرهنگسرای فردوس داشتم. در کارگاههای آقای قائدی دوستان نازنینی پیدا کردم از
شهرهای مختلف ایران که گاهگاه دلم برایشان تنگ میشود و دلم هوایشان را میکند. شرکت
در همایش بینالمللی فلسفهی تعلیم و تربیت در عمل، تجربهای بسیار به یادماندنی
بود. دوست نازنینی مثل ایزابل میلون پیدا کردم که بیشتر از آنچه در کارگاهها از
او یاد بگیرم درس انساندوستی گرفتم. درس اخلاق، بدون اینکه اخلاق درس بدهد.
آشنا شدنم با برنامهی تلویزیونی رادیو ۷ هم
برای این ۷۳۰ روز است و هم سنِ عمه شدنم. برنامهای که یک دفعه چیزهایی را به رویم
آورد که یادم رفته بود یا دغدغهام بود، یا به نظرم پیش پا افتاده میآمد، اما یک
دفعه در یک برنامهی دو ساعته از سطحیترین جای ممکن میآمدند، روبهروی چشمهایم،
روبهروی نه عقلِ معاشم که کمی بالاتر از آن.
آشنا شدن
با آدمهایی که هر کدام تکهای از نحوهی بودن من هستند.
یک سفر
فوقالعاده رفتم، که هیچ وقت نتوانستم دربارهاش بنویسم، چون ننوشتی بود، چون
نباید دربارهاش نوشت، نباید دربارهاش حرف زد. چون توصیه کردنی نیست، چون خواستنی
است، چون هر چه دربارهاش بگویی، آن قدر کم گفتهای که انگار هیچی نگفتهای.
تجربهی
نوشتنم هزاران برابر شد. وبلاگنویسیام در این ۷۳۰ روز، زیر و رو شد، من از سال
۲۰۰۵ تا ۲۰۱۲ مینوشتم، اما به ندرت خودم نوشتههای خودم را دوست داشتم، میتوانم
چند مورد را نام ببرم که دوست داشتم دوباره بخوانم، به مابقی سر نمیزدم. کل سال
۲۰۱۲ فقط یک پست نوشتم:«ما در هر چیز فقط تقریبا هستیم.» و دیگر ننوشتم. تمام این مدت
خواندم و دیدم و رفتم و آمدم و وبلاگم را به کلی کنار گذاشتم تا معلم دوست داشتنی
فلسفهام، خانم سهرابی، از دنیا رفت و حس کردم نیاز دارم دربارهاش در وبلاگم
بنویسم، پس نوشتم و بعد از آن به نوشتن ادامه دادم، چند ماهی که گذشت حس کردم
اتفاقی در نوشتنم افتاده است که نمیدانم چیست؟ حس میکردم دیگر پرتکلف نمینویسم،
دلم میخواست نوشتههایم را چند بار بخوانم بیآنکه مور مورم شود یا بدم بیاید.
اتفاق مهم این بود، من با نوشتههایم یکی شده بودم، من آن قدر خوانده و دیده و
شنیده بودم که یک دفعه قد کشیده بودم (دست کم در ارزیابی خودم از خودم، و به این معنا نیست که معتقدم خوانندههایم هم همین حس را دارند.) بارها وسوسه شدم نوشتههای
پیش از ۲۰۱۲ را ویرایش کنم. اما حس کردم باید این مرز را نگه دارم تا یاد خودم
بماند از کجا به کجا رسیدهام، حتی راستچین، چپچینها را هم درست نکردم.
خطم را به
ترم سه رساندم و حتما یک روزی تمامش میکنم.
در همین ۷۳۰ روز با ورزش پیلاتس آشنا شدم، ورزشی
که جسم و روحم را با هم از خواب بیدار میکند. ورزشی که هنوز برایم تازه است و هیچ
وقت از آن خسته نخواهم شد، ورزشی که تا سطح مربیگری آن را ادامه خواهم داد.
توانستم کمربند سطح ۴ و سطح ۳ را بگیرم، هر چند که ۳ هیچ وقت به دستم نرسید و به
قول مربیام جایش در فدراسیون محفوظ است.
فیسبوکی
شدم، فضایی که دوستش نداشتم و همیشه از پیوستن به آن واهمه داشتم و همیشه هم فکر
میکنم یک روزی ترکش میکنم.
قصهی
زبان خواندن اما همچنان یک داستان با پایان باز است که نمیدانم کی و کجا و چه
روزی و با چه پایانی قرار است تمام شود.
برای مجوز
یک چیزی که فعلا صدایش را در نمیآورم اقدام کردم و تا یک جاهایی هم پیش رفتم.
یک عالمه
کتاب فلسفی خریدم و توانستم خودم را مقید کنم دست کم هفتهای یک کتاب بخوانم ولو
اینکه داستان باشد.
بارها به
راز معمولی بودن، پی بردم و دلم خواست یک معمولیِ خواستنی باشم. بارها لحظههای
خیلی معمولی که خودم هم معمولی بودم دلم را لرزاند و از خودم پرسیدم که چرا آدمها
به این همه معمولی که میخواهد دل آدم را از جایش بکند، بیتفاوت هستند؟
تمام
اینها که گفتم دانه درشتهای اتفاقهای این هفتصد و سی روز بود (که هنوز حدود
چهارده روز آن باقی است.) در این میان پر بودم از رخدادهای ریز و کوچولویی که بیتردید
چند برابر اندازهی خودشان در سرنوشتم تاثیر داشتهاند.
من آدابِ
بودن را در این هفتصد و سی روز یاد گرفتم و نمیدانم در این چهارده روز باقی
ماندهاش، چیزی برای غافلگیریم کنار گذاشته است یا نه؟ که اگر نگذاشته باشد، خیالی
نیست چون آن قدر از این همه سرریزم که میتوانم فروردین ۹۴ را هم با همینها پوشش
دهم تا بعد...
پانزدهم
اسفند ۹۳، ظهر آدینه
Thursday, March 05, 2015
کجاست کاهن دربار؟ خواب بد دیدم
که در عروسی اموات قند ساییدم
که روز تاجگذاریام تخت و تاجم رفت
که دستمایهی اندوه شد شب عیدم
چه پادشاه نگونبخت و بیکفایتیام
که دست اجنبی افتاده ملک جاویدم
تو سرزمین منی! ای کسی که دشمن و دوست
به جبر از تن تو کردهاند تبعیدم
دلم به دست تو افتاد-زود دانستم-
دل تو پیش کسی بود-دیر فهمیدم-
تویی که غیرت مردانهی مرا دیدی
چرا تلاش نکردی برای تردیدم
در این شب ابدی کورسوی عقل کجاست؟
سر دو راهیام و بین ماه و خورشیدم....
علیرضا بدیع
باوجود ادعای بزرگم، باران غافلگیرم کرد. ادعای کمی نبود که باران هیچ وقت نمیتواند غافلگیرم کند. (هر و هیچ وقت و همیشه ادعاهای بزرگی هستند باید کم کم یاد بگیرم کمتر استفادهشان کنم.) غافلگیرم کرد و من این غافلگیری را به فال نیک گرفتم، در شبی که ماه کامل است. وقتی باران، پس از سالها میتواند، من و چتر جاماندهام را غافلگیر کند، میتوانم امیدوارم باشم که تو، هزاران بار بیشتر میتوانی غافلگیرم کنی. شاید درست زمانی که چیزی بیشتر از رفتنم اتفاق میافتاد، زمانی که حتی اسمات را هم به یاد نمیآورم، برمیگردی و میباری تا من دلم بخواهد، چترم را همیشه جا بگذارم.
شال و کلاه کن آسمون خیسه
چترت را وا کن گریه بارونه
حال و هوای برگریزون چشمامو
پاییزم نمیدونه
پروانهها وقتی که میسوختند
تقدیرت را دو ختن به تقدیرم...
۱۴ اسفند ۹۳ پنجشنبه هشت شب بود که باران غافلگیرم کرد.
امروز عالیترین روز زندگی پدرم است، وبلاگ ندارد که بخواهد دربارهاش بنویسد، دفتر خاطرات ندارد که دربارهاش بنویسد و یک چیزهایی را هم برای یادگاری در آن بچسباند. من اما به جایش دلم خواست ثبت کنم. با اینکه فیلم گرفتم، اما انگار تا چیزی را ننویسم ثبت نمیشود. نمیدانم و نمیتوانم بگویم حساش شبیه به سرانجام رسیدنِ چه کاری است. شبیهاش را نه در زندگی خودم دیدهام و نه در زندگی اطرافیان. امیدوارم این شادیش با خیر و خوشی و سلامتی تداوم داشته باشد و هر روز برایش عالیترین روز باشد.
۱۴ اسفند ۹۳ پنجشنبه صبح
Wednesday, March 04, 2015
دیروز خیلی تصادفی، شنیدم که یکی از کارشناسهای تلویزیونی داشت خانمی را به صبر دعوت میکردکه پیامک زده بود و گفته بود شوهرش کتکش میزند . من هم از ناراحتیام برای همان برنامه پیامک زدم اگر خودتان را هم روزی یک مرتبه مفصل کتک میزدند باز هم همین پاسخ را میدادید؟ امروز هم اعدام زنی را دیدم که به دلیل پوشیدن لباس قرمز در ناکجاآبادی در این عالم، با یک گلوله از بین بردنش. سالهاست، به این قصهی آزاردهنده فکر میکنم، به خشونت علیه زنان از سادهترین شکل آن تا پیچیدهترینش، شبیه این اعدام.
در تمام این سالها، از خواستگارهایم فقط پنج پرسش داشتم که مدتی است دو تا هم به آن اضافه شده است. اما چه پنج تا چه هفت تا، نخستین پرسشم این است که وقتی عصبانی میشوید چه واکنشی نشان میدهید؟ (درواقع، شکلِ مودبانهی پرسشِ «اگر من زنت بشم من را با چی میزنی؟» است. خب، به نظرم ما در جامعهای زندگی میکنیم که همچنان به عنوان یک زن، در هر موقعیت اجتماعی و در هر مقطع تحصیلی و با هر خانوادهای و در هر طبقهی اجتماعی که باشیم، منفعلانه باید استرسِ خشونت مردانه را داشته باشیم. متاسفانه، منفعلانه باید نگرانِ خشونتهای کلامی در پایینترین سطحاش و خشونتهای فیزیکی در بالاترین سطح آن باشیم.
در همین وبلاگ چندین بار از داستان خاله سوسکه یاد کردم و پیدا شدن جنتلمنی شبیه آقای محترم موش، که در وانفسایی که دیگریها وقتی عصبانی میشوند میخواهند تکهتکهاش کنند، او دم از نوازش میزند. البته داستان، با مرگ آقای موش مهربان برای نجات همسرش، به پایان میرسد. گاهی فکر میکنم شاید پایان داستان این طوری بوده است برای اینکه اگر ادامهدار میشد، آقای محترم موش نمیتوانست آنقدرها مهربان و جنتلمن بماند.
وقتی به زندگی زنانی گرفتار چنین خشونتهایی فکر میکنم، با خودم میگویم یک آدم مگر چند سال قرار است در این عالم زندگی کند که همین اندکش را هم گرفتار بیمغزی و دیوانگی دیگریها شود.
پست مرتبط: اگر من زنت بشم من را با چی میزنی؟
پست مرتبط دیگر: پرسشی اخلاقی و عشقولانه
Labels:
دیگری ها و من,
زن ایرانی,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Subscribe to:
Posts (Atom)