ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, October 30, 2015

تیتراژ پایانی سریال کیمیا - علیرضا قربانی

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم....

امشب کل این ترجیع بند سعدی را برای مامان خواندم، فقط یک بار وسط‌هایش استراحت کردم و با شلغم گلویی تازه کردم!  کلاس‌هایی که تابستان شرکت کردم نشانم داد شعر را درست می‌خوانم اما خوب و تاثیر‌گذار نمی‌خوانم. شاید با تمرین زیاد و باز هم کلاس‌هایی از این دست بتوانم شعرخوانی و متن خوانی‌ام را هم به جاهای خوبی برسانم. این توضیحات را دادم که بگویم مامان صبر پیشه می‌کند که پای شعرخوانی‌های من می‌نشیند. فرصت کردید این ترجیع بند را بخوانید هر بار می‌خوانم‌اش واقعا فکر می‌کنم بار اول است که می‌خوانم از بس که برایم تازه و تکراری نشدنی است.

هشتم آبان جمعه شب
زیر باران شد‌ه‌ام خیس بگو صبر کنم یا بروم؟
سایه‌ی چتر سرم نیست بگو صبر کنم یا بروم؟
سینه‌ام می‌تپد از وحشت دیر آمدن‌ات
من مجال دگرم نیست بگو صبر کنم یا بروم؟

هفتم آبان ۹۴ پنج‌شنبه

۷

Monday, October 19, 2015

نگارا نگارا مرو از برم، به فصل شکفتن مکن پرپرم
همه‌ هستی من ز عشق تو سوخت
 مزن تیشه بر ریشه و پیکرم

با صدای سالار عقیلی

۲۶ مهر ۹۴ یک‌شنبه

۶

پ.ن: دلتنگ‌تر از این حرف‌ها هستم...
ارزیابی این کلاس
پارسا: کلاس خیلی شلوغ بود.
سینا: کلاس بد بود اما خانم سوال‌هایی که من طرح کردم خانم جواب نمی‌داد فقط یک طرف کلاس می‌خواست جواب بده
سپهر: نظر من، فقط انرژی معلم حروم شد و کاغذ الکی هدر رفت و بچه‌ها خیلی سروصدا کردند.
آرمین: کلاس امروز خیلی خوب بود و باعث شد که در نوشتن و طرح سوالات پیشرفت کنم.
ایلیا: نظر من،  فقط انرژی معلم و کاغذ حروم شد. چون تمام بچه‌ها فقط شلوغ می‌کردند. همین و تمام. (سپهر از روی ایلیا تقلب کرده بود یا برعکس، نمی‌دانم.)
امیرمهدی:  نظر من در مورد کلاس امروز: کلاس امروز راجب (با همین دیکته نوشته است من تغییر ندادم) پیکسی بود.
محمد مهدی: به نظر من خوب و هیجان آور بود، ممنون و خداحافظ
آرشام: افتضاح و خیلی باحال بود.
محمد امین: خیلی بد بود.
آیان: عالی فقط یکی از همکلا‌سی‌ها اذیت می‌کرد.
کسری: افتضاح و باحال بود. (آرشام و کسری هم از روی هم نوشته‌اند.)
فرحان: خیلی بد.
محمدرضا: عالی بود و من خیلی خوشم آمد.
حسام: کلاس امروز زیاد خوب نبود خیلی افتضاح بود.
قیداری: کلاس سروصدا بود ولی درس خیلی خوب بود. (گروه ۵+۱)
یاشار: خیلی بود یکی خیلی اذیتم کرد.
محمد رضا: خیلی خوب بود.
محد امین: خوب
سینا: امروز خیلی خوب بود.
امیرعلی: خیلی خوب
پارسا: کلاس امروز عالی بود.
پارسا: خیلی بد بود.

۱۲ مهر ۹۴ یک‌شنبه جلسه‌ی نخست

۱۷
۱۶و۱۷
کلاس فلسفه برای کودکان
جلسه‌ی نخست و دوم، پسران ده ساله
۱۲ و ۱۹ مهر ۱۳۹۴ یک‌شنبه صبح

جلسه‌ی نخست کلاسم با پسرها پر از شلوغی و سروصدا بود. یکی ‌دو تا دانش‌آموز هستند که برای بهم ریختن یک گردان کافی هستند، کلاس بیست و چهار نفره که چیزی نیست. باوجود‌این، پیکسی را خواندم و توی آن وانفسا بچه‌ها متوجه شدند که این کلاس و درس و بحث‌اش متفاوت از کلاس‌هایی است که داشته‌اند در پایان که ارزیابی کردم این‌چنین نوشته‌اند

پارسا: کلاس خیلی شلوغ بود.
سینا: کلاس بد بود اما خانم سوال‌هایی که من طرح کردم خانم جواب نمی‌داد فقط یک طرف کلاس می‌خواست جواب بده
سپهر: نظر من، فقط انرژی معلم حروم شد و کاغذ الکی هدر رفت و بچه‌ها خیلی سروصدا کردند.
آرمین: کلاس امروز خیلی خوب بود و باعث شد که در نوشتن و طرح سوالات پیشرفت کنم.
ایلیا: نظر من،  فقط انرژی معلم و کاغذ حروم شد. چون تمام بچه‌ها فقط شلوغ می‌کردند. همین و تمام. (سپهر از روی ایلیا تقلب کرده بود یا برعکس، نمی‌دانم.)
امیرمهدی:  نظر من در مورد کلاس امروز: کلاس امروز راجب (با همین دیکته نوشته است من تغییر ندادم) پیکسی بود.
محمد مهدی: به نظر من خوب و هیجان آور بود، ممنون و خداحافظ
آرشام: افتضاح و خیلی باحال بود.
محمد امین: خیلی بد بود.
آیان: عالی فقط یکی از همکلا‌سی‌ها اذیت می‌کرد.
کسری: افتضاح و باحال بود. (آرشام و کسری هم از روی هم نوشته‌اند.)
فرحان: خیلی بد.
محمدرضا: عالی بود و من خیلی خوشم آمد.
حسام: کلاس امروز زیاد خوب نبود خیلی افتضاح بود.
قیداری: کلاس سروصدا بود ولی درس خیلی خوب بود. (گروه ۵+۱)
یاشار: خیلی بود یکی خیلی اذیتم کرد.
محمد رضا: خیلی خوب بود.
محد امین: خوب
سینا: امروز خیلی خوب بود.
امیرعلی: خیلی خوب
پارسا: کلاس امروز عالی بود.
پارسا: خیلی بد بود.

۱۲ مهر ۹۴ یک‌شنبه جلسه‌ی نخست

جلسه‌ی دوم دو گروه‌شان کردم که با یک گروه کار کنم یک گروه ناظر ولی حق با سحر جان سلطانی بود نباید زیر بار کار کردن با بیست و چهار نفر پسر نوجوان می‌رفتم. وقتی آخر کلاس بهشان گفتم من برای جلسه‌ی آینده از بین شما انتخاب می‌کنم و دیگر با همه‌تان کار نمی‌کنم، روی سر و کولم بودند که خانم ما را انتخاب کنید. درهرحال، بعد از کلاس با مدیر محترم مدرسه صحبت کردم و قرار شد ده نفر را با مشورت معلم‌شان انتخاب کنم. اما از این ده نفر خودم اصرار داشتم که دو نفر حتما باشند. یکی پارسا که نظم کلاس را یک تنه بهم می‌ریزد و دیگری محمد امین، دانش‌آموزی است که از روز نخست نظرم را جلب کرد به این دلیل که روی صندلی تکی می‌نشست و خودش و بچه‌ها پذیرفته بودند که نه می‌تواند با گروه کار کند و نه می‌تواند با کسی دوست باشد. یک پسر بسیار ضعیف‌الجثه که مادرش بی‌اندازه حساس است و مدرسه هم  پذیرفته او بچه‌ی متفاوتی است.
متاسفانه معلم‌های محترم تصور می‌کنند که اگر با داد و فریاد بچه‌ها ساکت شدند و کلاس آرام بود یعنی معلم جذبه دارد و از پس کلاس برمی‌آید. حرف من این است که اگر بچه‌ها با داد و تنبیه و جذبه پذیرفته بودند که باید مودب و آرام باشند باید سر کلاس من هم این گونه می‌بودند نه اینکه تا چشم مدیر و معلم خودشان را دور می‌بینند از در و دیوار بالا بروند. می‌دانم شیوه‌ی ما فبکی‌ها که می‌گوییم بچه‌ها باید خودش به هر قانونی برسند که مد نظرمان است کاری بس دشوار است و صبوری می‌خواهد، اما اگر دلمان می‌خواهد بچه‌هایی داشته باشیم که مرجع‌شان عقل‌شان باشد که همه جا همراهشان است، باید به این صبوری تن بدهیم.
از نظر من اگر پارسا در طی پنج سال تحصیل هنوز متوجه نیست باید سر کلاس و در کنار دوستانش چگونه باشد، این شکست نظام توپ و تشر است، نه شکست من که می‌گذارم پارسا خود واقعی‌اش را نشان دهد تا بدانم چه باید بکنم.
پ.ن مهم: من مدعی نیستم که بعد از ده پانزده جلسه معجزه خواهم کرد، اما بسیار امیدوارم که به اندازه‌ی دانش و توانم شاید یک سر سوزنی، دست کم بچه‌ها را به سمتی ببرم که درباره‌ی کارهای خودشان فکر کنند، ما معتقدیم، تغییرات را ولو اندک نباید دست کم بگیریم.


مجتمع هما

Sunday, October 11, 2015

گریه‌ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره‌‌‌ی باران ما گوهر یک دانه شد.....

حافظ

۱۹ مهر ۹۴

پ.ن: امیدوارم فردای قیامت سر پل صراط، حافظ شرمنده‌ی این همه حس خوب نشود که روی دستم 
مانده است. 

پ‌.ن دو: عهد کردم که دگر می نخورم در همه عمر
 به جز از امشب و فردا شب و شب‌های دگر

۵

Saturday, October 10, 2015

خدا را چه دیدی...

۱۸ مهر ۹۴ شنبه

۴

Friday, October 09, 2015


مجنون اگرچه چندی است، 
دست از جنون کشیده 
لطفا به او بگویید 
لیلی ادامه دارد...

۱۳۹۴/۷/۱۷ 

Thursday, October 08, 2015

دلم می‌خواست تو را
در عصر شمع دوست می‌داشتم
در عصر هیزم،
بادبزن‌های اسپانیایی
نامه‌های نوشته شده با پر
و پیراهن‌های تافته‌ی رنگارنگ
نه در عصر دیسکو
ماشین‌های فراری 
و شلوارهای جین...

نزار قبانی

شانزدهم مهر ۹۴ پنج‌شنبه 

۳


پیش شرط یک جامعه توسعه یافته کودک پرسشگر است

پژوهشگاه علوم انسانی، پانزدهم مهر ۹۴
دیروز در پژوهشگاه علوم انسانی، علاوه‌بر رونمایی از شانزده جلد کتابی که پژوهشگاه چاپ کرده است (و البته یک کتاب که بیرون از پژوهشگاه اما به سفارش پژوهشگاه چاپ شده بود) سخنرانی بود که در جای دیگری خواهم آورد. اما قسمت شیرین ماجرا دعوت از دانش‌آموزانی بود که دو سال کلاس‌های فبک را تجربه کرده بودند و از تجربه‌هایشان گفتند و به پرسش‌های حاضرین هم پاسخ دادند. 

یکی از دانش‌آموزان  پاسخی به یکی از حاضران داد که از دیروز هر بار یادم می‌افتد به وجد می‌آیم و در  جلسه هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و نکته‌اش را درجا گفتم. 

یکی از حاظران گفت من دو سوال از بچه‌ها دارم (من فعلا به پرسش نخست ایشان کار ندارم) پرسش‌اش دوم‌اش این بود که «الان سن بچه‌ها چون نوجوان هستند آیا مشکلی با اسم این فبک ندارند؟ مثلا می‌پرسند چی کار می‌کنی؟ فلسفه برای کودکان کار می‌کنیم. با واژه‌ی کودک مشکل دارند یا نه؟»

یکی از دانش‌آموزان پاسخ داد که «این چیزی که شما گفتید این بودش که با کلمه‌ی کودک مشکل دارید یا نه؟ خب هر شخصی چه یک سال‌اش باشه چه پنجاه سالش، باز کودک حساب می‌شه، چرا که از نظر خود شخص من، کودک یعنی چه جوری بگم، تا زمانی که ذهن شما در حال باز شدن است شما کودک هستی، برای همین ما مخصوصا توی این سنی که هستیم ذهنمون در حال شکل گرفتنه، تازه داریم می‌فهیمم که چه جوری مسائل را درک بکینم، برای همین از نظر ما الان اوج کودکی ماست.» 

نکته‌ی من: شما را ارجاع می‌دهم به رساله‌ی روشنگری چیست؟ نوشته‌ی کانت که در همان صفحات نخست‌اش درباره‌ی نابالغی، صحبت می‌کند. تعریفی که این دختر نازنین از کودکی و نابالغی داشت، دقیقا با تعبیر و تعریف کانت همخوانی دارد. به نظرم این فیلسوفان کوچک را نمی‌توانیم نادیده بگیریم. 

پ.ن یک: کتاب روشنگری چیست را به کسی امانت داده‌ام وگرنه عینا نوشته‌ی کانت را اینجا می‌آوردم.
پ.ن دو: متاسفانه کیفیت عکس خوب نیست، اما تصویر همان دختر عزیزیمان است در حال پاسخ دادن. 
پ.ن سه: پرسش و پاسخ‌های بچه‌ها را ضبط کرده‌ام، همه را پیاده خواهم کرد و خواهم گذاشت. 
پ.ن آخر: باز هم داشتم می‌نوشتم به وجد آمده بودم... باید امیدوار بود به نسلی متفکر و اندیشمند. 

Tuesday, October 06, 2015


دارد پاییز می‌رسد
انار نیستم 
که برسم به دست‌های تو
برگم!
پر از 
اضطراب افتادن...

رضا کاظمی

Sunday, October 04, 2015

شنیده بودم هر مادر و پدری  که پسری  بزرگ می‌کنند زحمت‌اش معادل سه تا دختر است. یعنی اگر کسی دو تا پسر بزرگ کند، انگار شش تا دختر بزرگ کرده است. امروز با همه‌ی وجود درک‌اش کردم. برای نخستین بار با ۲۴ تا پسر بچه‌ی یازده ساله  کلاس فلسفه برای کودکان دارم. از کلاس که بیرون آمدم تمام تلاش خودم را کردم  که ببینم چه حسی دارم یاد همان شنیده‌ام افتادم. حس‌ام این بود که با ۷۲ تا دختر جیغ جیغو کلاس فلسفه برای کودکان داشته‌ام. اگر بعد از ده پانزده جلسه نتوانم آنچه را مدعی‌اش هستم در این کلاس‌ها پیاده کنم باید پس از عوض کردم اسمم دونه دونه موهایم را هم بکنم...

پ.ن: طلب صبر
پ.ن ۲: حتما شرح کلاس‌ها را به روش همیشگی‌ام خواهم گذاشت. 

من فلسفه‌ی عشقم و اشراقی محضم
تو عقل‌گرا چون رنه و نیچه و ادگار...

زهرا اقبالی

دوازدهم مهر ۹۴ یک‌شنبه

۲

 پژوهشگاه علوم انسانی برگزار می‌‌کند

Saturday, October 03, 2015


بچه که بودم، یکی از دختر بچه‌های هفت ساله‌ی فامیل بر اثر سرطان خون از دنیا رفت. تا مدت‌ها هر وقت کارتون می‌دیدم یا برنامه‌ی تازه‌ای پخش می‌شد، یاد این دختر بچه می‌افتادم و همان‌طور که کارتون‌ام را نگاه می‌کردم توی دلم می‌گفتم: «آخی مهشید ندید بقیه‌اش چی‌ شد...» امشب عین همین حس را درباره‌ی بابا دارم: «آخی بابا ندید که شروع شد...»

یازدهم مهر ۱۳۹۴ شنبه شب

۱