ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, March 05, 2015

باوجود ادعای بزرگم، باران غافلگیرم کرد. ادعای کمی نبود که باران هیچ وقت نمی‌تواند غافلگیرم کند. (هر و هیچ وقت و همیشه ادعاهای بزرگی هستند باید کم کم یاد بگیرم کمتر استفاده‌شان کنم.) غافلگیرم کرد و من این غافلگیری را به فال نیک گرفتم، در شبی که ماه کامل است. وقتی باران، پس از سال‌ها می‌تواند، من و چتر جامانده‌ام را غافلگیر کند، می‌توانم امیدوارم باشم که تو، هزاران بار بیشتر می‌توانی غافلگیرم کنی. شاید درست زمانی که چیزی بیشتر از رفتنم اتفاق می‌افتاد، زمانی که حتی اسم‌ات را هم به یاد نمی‌آورم، برمی‌گردی و می‌باری تا من دلم بخواهد، چترم  را همیشه جا بگذارم.

شال و کلاه کن آسمون خیسه 
چترت را وا کن گریه بارونه
حال و هوای برگ‌ریزون چشمامو
پاییزم نمی‌دونه
پروانه‌ها وقتی که می‌سوختند
تقدیرت را دو ختن به تقدیرم...

۱۴ اسفند ۹۳ پنج‌شنبه هشت شب بود که باران غافلگیرم کرد.

No comments: