ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, December 31, 2010

و آنگاه خدا چای را آفرید......

Thursday, December 30, 2010

تو مو می بینی و من پیچش مو

امروز در کتابخانه صحنه ای دیدم که دوست ندارم توصیفش کنم در کل تصویر کردن صحنه های نازیبا برایم مشکل است و روحم را آزار می دهد این یکبار را هم چون به آدم شناسی مربوط می شود دوست دارم بنویسم. غرق درعوالم خود، سیر انفس و افاق می کردم که برای لحظه هایی با دختری که رو به رویم بود چشم در چشم شدیم همان زمان مقنعه اش را برداشت دست برد سمت کش سرش و کش را از جایی که موهایش دم اسبی شده بود به سمت نوک موها کشید کش از موهایش رها شد و در مچ دستش افتاد چشم تان هیچ صحنه ی نازیبایی را نبیند به اندازه ی صد باری که در عمرش این گونه کش را از سرش کشیده بود محض رضای خدا برای یکبارهم که شده موهایی که معمولا کنده می شوند و با کش پایین می آیند را از کش سرش جدا نکرده بود به سختی از میان موهای پیچیده شده ی دور کش، رنگ قرمزش معلوم بود برای لحظه هایی حس کردم چشمم سیاهی رفت به جای او خجالت کشیدم و برای اینکه شرمندگی ام بیشتر از این نشود رویم را از او برگرداندم

اما در آن کش سر چه چیزهایی دیدم؟ جزوه های بی سر وته کلاس های درسش را، اتاق بی اندازه نامرتبش را، پیش نویس پایان نامه اش که اشک استاد راهنمایش را درآورده، ارتباطش با همسرش را، ارتباطش با خانواده اش را، آشپزخانه اش را ، تزیینات اتاقش را (البته اگر تزیین شده باشد)، هدیه خریدنش را، کادو پیچیدنش را، کودک دست و رو نشسته اش را ، طرز غذا خوردنش را، ذهن آشفته اش را، قلب سنگینش را، روح کدرش را، حتی نحوه ی دوست داشتن و عاشق شدنش را..........و در نهایت هم فکر کردم که شناختن آدم ها خیلی ساده است زمانی پیچیده می شود که ما ساده ها را نمی بینیم

Wednesday, December 29, 2010

خبری که هم اکنون به دستم رسید

الان که می نویسم کتابخانه هستم امروز از صبح یه جورایی خیلی بی حال بودم و دلیلش را نمی فهمیدم با اینکه کلی کارهای انرژی زا انجام دادم و کلی فکرای عالی به روح و روانم تزریق کردم هیچ کدام اثر خبری که چند لحظه ی پیش به دستم رسید را نداشت
کتابم چاپ شد
اولین های هر اتفاق و حادثه ای ذوق کودکانه ای را درما به وجود می آورند که هرچه بزرگتر می شویم دوست داریم پنهانش کنیم گاهی حتی احساس شرمندگی می کنیم که بگوییم ذوق زده ام این ذوق ها زیر بسیاری از عناوین و نحوه ی بودنمان گم می شوند من اما دوست دارم این ذوق کودکانه زیر پوستم برود و چهره ام راگلگون کند چون می دانم بار اول چیز دیگری است که هیچ وقت تکرار نمی شود. از استاد خوبم دکتر فرزان سجودی هم بی اندازه سپاسگزارم

Monday, December 27, 2010

ای آبشار نوحه گر از بهر چیستی
چین بر جبین فتاده ز اندوه کیستی
دردت چه درد بود که چون من تمام شب
سر را به سنگ می زدی و می گریستی

امشب هر چه فکرکردم آخرین بار که رفتم دربند کی بود یادم نیامد به نظرم خیلی دور آمد امروز وقتی بعد از کلاس زبان می خواستم برم باشگاه یه خانمی بهم گفت خوش به حالت من ده ساله که ورزش نکردم بسکتبال کار می کردم گفتم چرا؟ گفت کار خونه و بچه داری وکار بیرون دیگه وقتی برام نمی مونه دلم نمی خواد فکرکنم که یه روزی یه همچین بلایی سرم می یاد یعنی اگه قراره بیاد ترجیح می دم جلو جلو غصه اش و نخورم می دونم بیرون گود ایستادم نمی تونم خیلی با قاطعیت بگم همه چی دست خودمونه به ویژه که یادم افتاد مدت هاست کوه نرفتم بارها تصمیم گرفتم برنامه ی کوه و تو زندگیم ثابت کنم ولی نشد آنقدر نرم نرمک اتفاق افتاد که به راحتی یه روزی ام می یاد که منم به یه کی دیگه می گم خوش به حالت من ده ساله که کوه نرفتم دوست ندارم فاتحه ام خونده بشه فکرش هم آزارم می ده شعر آبشار هم با یاد دربند یادم اومد حدود پنج سال پیش یه بار دل و زدم به دریا و رفتم زیر آبشاری که تو دربنده یه جورایی با آبشار یکی شدم

Sunday, December 26, 2010

مدتی پیش مجلس ختم یکی از اقوام بود روی یکی از تاج گل ها نوشته بود

از طرف عوامل قتل در ساختمان85

پی نوشت: فیلم آقای فخیم زاده اکنون با عنوان ساختمان 85 پخش می شود


Friday, December 24, 2010

آدم ها همان اند که می نمایند

مدیر قبلی کانون خانم بداخلاق که نمی شود گفت بی اخلاقی بود که تقریبا بدون اینکه زحمت خاصی به خودش بدهد حرصت را در می آورد ویژگی بارزش این بود که جواب سلام هیچ کس را نمی داد من سعادت داشتم که یکبار به حضور این خانم برسم کارم را که درست نکرد هیچ، هنوزم هم تبعات اش گریبانگیرم است باز هم هیچ، اما درباره ی رفتار زننده اش هیچ وقت و به هیچ روی نمی توانم بگویم هیچ، تمام مدتی که پشت میزش ایستاده بودم وانمود می کرد مرا ندیده است من مشکلم را طرح کردم او در کیفش را باز کرد و چیزهایی را جابه جا کرد، چند توصیه به زیر دستانش کرد، جواب تلفنش را داد برای رفتن به خانه اش آژانس گرفت و خداحافظی کرد و رفت من همچون چنار ایستاده بودم و رفتنش را تماشا می کردم حتی در همین حد هم به مراجعه کننده احترا م نمی گذاشت که بگوید متاسفم از دست من کاری ساخته نیست کارت را راه نمی اندازم با صدای خدمه که خانم برو بیرون می خوام درو ببندم به خودم اومدم تمام مدت که در اتاق ایستاده بودم و او داشت در کمال خونسردی به من مراجعه کننده با رفتارش توهین می کرد در تمام مدتی که داشت شخصیت خودش را برایم به نمایش می گذاشت برای اولین بار دلم خواست چیزی از مواد منفجره داشتم بلافاصله بعد از رفتنش در اتاقش می گذاشتم که اتاق و میز قدرتش با هم برود هوا به خصوص میز قدرتش. کارم راه نیفتاد یعنی او نخواست که راه بیفتد و من هم دست از پا درازتر تصمیمی گرفتم که دلم نمی خواست و مجبورم کرده بود انجامش دهم که به ضررم تمام شد قسم خوردم که از کانون می روم و شروع کردم به تحقیق درباره ی موسسه های دیگر که ترم جدید مجبورنباشم چنین رفتارهایی را تحمل کنم

یک روز سر یکی از کلاس ها یکی از دختران دبیرستانی و بازیگوش در حالی که بشکن می زد گفت خانمِ....رفت و جایش مدیر جدید آمد برای دیدن مدیر جدید بهانه ای جور کردم و رفتم خانم خوشرو و خوش اخلاق هم سن و سال های خودم بود و کلی تحویلم گرفت چند بار دیگر رفتم دیدمش انگار می خواستم مطمئن شوم ادا در نمی آورد چون یک منبع آگاه گفته بود مدیر جدید دست کمی از قبلی ندارد منتهی چون توصیف های مدیر قبلی را شنیده است برعکس او عمل می کند من با آن منبع آگاه مخالفت کردم و گفتم هیچ کس نمی تواند ادا درآورد دست کم طولانی مدت نمی تواند، گذر زمان چگونه بودن آدم ها را نشان می دهد او اما قانع نشد و گفت آدم ها برای حفظ قدرت تن به هر کاری می دهند من روز شلوغ ترین کار کانون که دانشجویان با سوال های بی جا و بی مورد روی اعصابت راه می روند در دفتر او نشسته بودم چون باید کار من هم راه می افتاد کاری که مدیر بی اخلاق قبلی باعث و بانی اش بود راستش به سختی می توانم بپذیرم که مدیر جدید ادای خوش رفتاری و کار راه اندازی را در می آورد. اما می خواهم فرض دوستم را مسلم بگیرم که او ادا در می آورد من می گویم حتی اگر ادا هم در می آورد نتیجه ای که می دهد راه افتادن کار دانشجویان است بودریار در این مورد نشان می دهد وقتی بیماری تمارض می کند کسی در ارتش خود را به دیوانگی می زند تعیین اینکه آیا بیماری وانمود است مشکل است و البته اگر دائم بخواهیم پی ببریم که بیماری است یا وانمود است پزشکی بی معنا می شود اگر کسی اینقدر عالی وانمود می کند که دیوانه است پس دیوانه است اگر در یک فروشگاه بزرگ با یک اسلحه تقلبی وانمود به دزدی کنید دربرابر اسلحه تقلبی شما اسلحه پلیس واقعی است ممکن است کسی بیهوش شود و یا حتی بر اثر سکته ی قلبی بمیرد در واقع به یکباره خودتان را در گستره ی امر واقعی خواهید یافت

این مدیر خوش اخلاق و کار راه انداز اگر هم با وانمود کردن بازی را شروع کرده است اکنون در گستره ی امر واقعی گرفتار شده است و این گرفتاری به نفع زبان آموزان تمام شده است

Thursday, December 23, 2010

مشق شب

از دیشب فرنی و زویی مشق شب ام است دیشب که می نوشتم یاد دوران دبستانم افتادم دو برادرم و من برای این که مشق هایمان زود تمام شود با مدادهای نتراشیده و تند تند مشق هایمان را می نوشتیم و چون مدادمان نتراشیده بود به راحتی یک خط را با سه چهار کلمه پر می کردیم شب که پدرم می آمد مشق هایمان را چک می کرد چشمتان روز بد نبیند مدادهایمان را می تراشید نوشته هایمان را پاک می کرد و می گفت دوباره بنویسید، تمیز و مرتب و خوش خط! حتی اگر برق هم نداشتیم که آن روزها زیاد اتفاق می افتاد هیچ تغییری در برنامه ی پدرم ایجاد نمی شد. واقعا غم عالم می ریخت توی دلمان ما از رو نمی رفتیم پدرم هم کوتاه نمی آمد آنقدر پاک کرد و ما دوباره نوشتیم که یاد گرفتیم از آغاز خوب بنویسیم که در پایان نه او را اذیت کنیم نه خودمان را. الان که فکرش را می کنم اثر تربیتی آن روز پدرم را در این ده سال دیده ام که همیشه سعی ام این بوده است که مشق هایم را از اول خوب بنویسم که در آخر استادهایم برای خواندن و تصحیح آن رنج نبرند. در همان ایام تراش های بزرگ به بازار آمد مادرم یکی به رنگ آبی خرید که هنوز دارمش عصر ها با حوصله می نشست و کل مداد رنگی ها و مداد مشکی و قرمز هر سه ما را می تراشید صبح که می رفتم مدرسه مدادم کنار مداد بچه ها مثل زن بلندقامت و خوش اندامی بود که کفش پاشنه دار هم به پا داشت وقتی بچه ها متوجه شدند منبع این زیبایی کجاست عصر که تعطیل می شدیم همراه من می آمدند جلو در خانه مان می ایستادند من مدادهایشان را می بردم مادرم می تراشید و آنها ذوق زده می رفتند

Wednesday, December 22, 2010

این روزها نوشتن وبلاگیم نمی آید بس که خسته می شوم
هشت و نه شب به بعد فقط لیوان لیوان چای می نوشم و رمان دوست نداشتنی ام کافه پیانورا می خوانم که نمی دانم چرا به اینهمه چاپ رسیده است اما چون شروعش کرده ام می خواهم تمامش کنم یعنی مدتی است تصمیم گرفته ام هر کاری را که شروع می کنم به مردن هم که شده تمام کنم و روی این قولم بایستم برای همین نمی توانم کتاب را پرتاب کنم به سویی و بگویم خوشم نیامد
برای اولین بار در کتابخانه این پست را می نویسم چرا که
این روزها وقتی می رسم خانه فقط دوست دارم لیوان لیوان چای بنوشم و با چشم های خواب آلود اخبار و تفسیرهای پدرم را گوش دهم و به مادرم که میان آشپزخانه و اتاق می رود و می آید نگاه کنم و دو ساعت بعد از آن تازه یادم بیفتد که هنوز با لباس های رسمی بیرون از خانه نشسته ام چای می نوشم به پدرم گوش می کنم به مادرم نگاه می کنم و کافه پیانو می خوانم
وقتی کتابخانه ام و حتی وقتی در راه برگشت به خانه ام فکر می کنم برسم خانه یه عالمه کار هم خانه انجام می دهم اما به محض اینکه پایم به اتاقم می رسد احساس می کنم از صبح کوه کنده ام
این روزها نوشتن وبلاگیم واقعا نمی آید بس که واقعا خسته می شوم

Thursday, December 16, 2010

باز به دنبال پریشانیم

امشب فیلم جلسه ی دفاعم را دیدم یعنی آمدم که فیلمِ دوست داشتنی ام، پرنده ی خارزار، را برای چند دهمین بار ببینم چشمم افتاد به فیلم دفاعم از زمانی که دفاع کردم این دومین بار بود که می دیدم یکبار بلافاصله بعد از جلسه یکبار هم امشب الان به اندازه ی بیست شهریور دو سال پیش که روز جلسه ام بود هیجان زده هستم جلسه ی دفاع از پایان نامه ام یکی از اتفاق های عالی و به یادماندنی زندگیم است امشب دلم خواست به زودی زود دوباره دچار چنین هیجان هایی شوم کنکور حوصله ام را سر می برد این قانون و قاعده های رسیدن به پشت نیمکت های دانشگاه کلافه ام می کند کاش برای ادامه دادن شیوه های دیگری برای گزینش دانشجو وجود داشت دوست ندارم این همه هیجان و انرژی و شوق و ذوق کودکانه برای لحظه لحظه های بودن در کلاس و درس در اضطراب های کنکورانه دفن شود درست است که مطالعه می کنم، می نویسم، برای خود پروژه های شخصی تعریف کرده ام و خیلی کلاس های آزاد از نوع فلسفی و غیر فلسفی را پی گیری می کنم اما به نظرم دانشجو بودن و اضطرابِ پاسخ و تحویل کار به استادهای محترم و دغدغه های دانشجویی ، واقعیِ واقعی ، چیز دیگری است امیدوارم به زودی زود به این درد شیرین گرفتار شوم و دوباره دانشجو شوم

Tuesday, December 14, 2010

آنرا که خبر شد خبری باز نیامد

شهر تهران دارای آب و هوای متغیر و ناسالمی است. فراوانی ماشین‌های گوناگون متحرک و ثابت که با صرف نفت و بنزین خود اکسیژن هوا را گرفته و به گاز کربنیک تبدیل می‌نماید بر مسئله بدی آب و هوا افزوده است." جملات بالا متعلق به یادداشتی در روزنامه اطلاعات است که بیش از 53 سال پیش، یعنی در 28 آبان 1336 نگاشته شده است. نگرانی‌ای که 9 سال پس از آن منجر به برپایی نخستین سمینار بررسی آلودگی هوای تهران در 15 آذر 1345شد. منتها از آن سال تاکنون، ظاهراً هنوز دارند بررسی می‌کنند! نمی‌کنند؟

نوشته های بالا را در وبلاگ مهار بیابان زایی خواندم چندی قبل کتاب فکر آزادی را مطالعه می کردم خیلی برایم جالب بود که خیلی از دغدغه های روشنفکران قبل از مشروطه دغدغه ی روشنفکران امروز هم هست نه یک واو کم نه یک واو زیاد حتی خیلی جاها با همین عناوینی که امروز می شنویم درست است که با همه ی وجود خیلی چیزها را حس می کنیم و می فهمیم برای من اما این کتاب رفتن به عمق فاجعه بود نه فقط دیدن و شنیدن و حس کردن تصمیم داشتم نوشته ی مفصلی در این زمینه بنویسم اما وقتی قدمت معضل آلودگی هوا را هم دیدم نوشتنم نیامد یک جورهایی شدم آنرا که خبر شد خبری باز نیامد

Saturday, December 11, 2010

آهای!آهای!کهنه فروش، قلب شکسته می خری؟

چند وقت پیش که حادثه ی میدان کاج نقل محافل بود و همه جا راجع به اش می شنیدی به نازنین گفتم وقتی کسی را با ضربه های چاقو مجروح می کنند یا می کشند چون به چشم ظاهر دیده می شود دل خیلی ها ریش می شود خیلی ها متاثر می شوند خیلی ها تا چند وقت دوست دارند درباره اش حرف بزنند تا بل که سنگینی باری که از این همه خشونت بر دلشان فرود آمده است کاسته شود گفتم اما روزانه چقدر روح و روان دختران جوان و زنان بی دفاع با ضربه های مکرر چاقو برای سالهای متمادی آسیب می بیند و هیچ کس نه می بیند نه صدایش رامی شنود این زنان و دختران هر روز از کنار ما رد می شوند و ما طوریمان نمی شود دوست ندارم در وبلاگم تلخ بنویسم و از تلخی ها بنویسم نه اینکه نمی بینم یا متوجه اش نیستم معتقدم همه به نوعی از صبح تا شب با گوشه ای از تلخی های این عالم مواجه می شوند بازنویسی آن مثل نمک روی زخم است مثل زمانی که کسی به من گفت دکتری فلسفه ی قرون وسطی بخوان گفتم قرون وسطی را زندگی می کنم چه حاجت به خواندن اما در این مورد این مدت خیلی فکر کرده ام درباره ی اینکه چه کسی ضربه های چاقوی روحی و روانی و عاطفی دختران و زنان را می بیند قشر آسیب پذیری که حربه ای جز گریه ندارند برای نمونه در قصه ی آن فوتبالیست کذایی چه کسی فوتبالیست را هوسباز معرفی کرد و چه مجازاتی برایش در نظر گرفتند؟ چقدر شرمنده بود؟ چند درصد خودش و دیگران تصور می کردند او هم مقصر است؟ هر روز کتابخانه ام و هرروز شاهد کلی مکالمه های تلفنی گلایه آمیز و اشک آلود و عصبانی دختران جوان هستم که آمده اند به اصطلاح درس بخوانند امروز به دختری که سرش پایین بود و در حال پیامک زدن گفتم ببخشید کنار شما جای کسی است؟ سرش را بالا گرفت گفت نه اشک در چشمانش حلقه زده بود نشستم قبل از اینکه بساطم را پهن کنم در حالی که اشکش روان شده بود از کنارم بلند شد و تا دم دم های غروب هم برنگشت و کتاب های نخوانده اش همان جا باز ماند این چه مرضی است که در میان دختران جوان است که عاشقانه داخل ماجرا می شوند و بعد می خواهند عاقلانه درباره اش تصمیم بگیرند و بلایی برسر رو ح و روانشان می آید که تا سالهای سال جبران نمی شود به نظرم نه تا سالهای سال که هیچ وقت جبران نمی شود و هیچ کس هم متوجه نمی شود هیچ مادری وقتی با خشونت دخترش مواجه می شود نمی داند که از صبح دختر زیبا و نازنینش با چند ضربه ی چاقو آسیب دیده است چه دردی را متحمل شده است که اکنون فریادش را در خانه می زند ارزشگذاری نمی کنم که اصلا از اصل و اساس نفس رابطه ی عاطفی به شکلی که شیوع پیدا کرده است صحیح است یا نه! با نتایجش کار دارم که در یک جامعه مرد سالارانه بیشترین آسیبش چه در شکل ازدواج و چه در شکل های دیگر از آن دختران جوان و زنان است نمی دانم می رسد روزی که جنس مونث در این جامعه آنقدر قوی باشد که عاقلانه انتخاب کند عاشقانه ادامه دهد؟

پی نوشت: وقتی به دنبال عنوانی برای این پست بودم ناخودآگاه یاد این شعر افتادم که از دوران نوجوانی بلد بودم و نمی دانم برای کیست البته دقیق هم یادم نیست
کهنه فروشی داد می زد
آهای آهای لباس کهنه می خریم
ظرف شکسته می خریم
بی اختیار فریاد زدم
کهنه فروش قلب شکسته می خری؟

Thursday, December 09, 2010

پست های منتشر نشده


در کامپیوترم فایلی دارم به اسم وبلاگم داخل این فایل دو پوشه ی دیگر قرار دارد به نام پست های منتشر شده و پست های منتشر نشده ازصبح تا شب خیلی چیز ها به ذهنم می رسد که به درد نوشتن می خورد تایپ می کنم اگر در مود نوشتن باشم خوشم می آید اگر نباشم با همه ی وجود حس می کنم پرت و پلا نوشته ام اما پرت و پلاها را حذف نمی کنم در فایل پست های منتشر نشده ذخیره می کنم خیلی وقت ها در حد یک جمله می نویسم و رها می کنم خیلی وقت ها بیشتر از یکی دو صفحه می شود خیلی وقت ها یک موضوع را با بیان های مختلف می نویسم آخر سر هم خوشم نمی آید البته اینقدر ها هم وسواسی نبودم یکبار شخصی گفت خیلی بی مزه تر از آن می نویسی که تعریف می کنی بگذار من روز مره بنویسم نشانت می دهم روزمره نویسی یعنی چی؟ اعتماد به نفسم را از دست دادم از آن به بعد گیج می خورم میان خودم و افکارم و سبک نوشتنم گیج می خورم اما از رو نمی روم چون نوشتن را دوست دارم چه خوب بنویسم چه بد چه با مزه بنویسم چه بی مزه چه درست چه پر از غلط. از نوشتن به اندازه ی خواندن لذت می برم به نظرم نوشته ی هر آدمی مثل قیافه اش است هیچکس از قیافه ی خودش بدش نمی آید و قیافه ی خودش را دوست دارد حتی اگر به نظر دیگران چندان جذاب هم نباشد

نوشتن بخشی از بودنِ من است بخشی از عالمم. عمارتی در عالمم برای خود ساخته ام از پست های منتشر شده و صد البته پست های منتشر نشده