ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, March 20, 2007

تقويم تاريخ

بيست و چند سال پيش در چنين روزي من به دنيا آمدم يكم فروردين نه آنقدر سالي دور كه نشود تصورش كرد و فقط توصيفش را در كتاب هاي تاريخ خوانده باشيم مصادف با 21مارس هزارو نهصدو چند ميلادي

خوشحالم كه هستم چون هستي از هر حيث كه نگاهش مي كنم از نيستي بهتر است

و اما بعد

سال جديد را به همه تبريك مي گويم اما فكر مي كردم همه ما دركي از جمله سال نوت مبارك داريم وقتي كسي به ما مي گويد اميدوارم سال جديد برايت سال خوبي باشد مي فهميم چه مي گويد اما هيچ وقت دركي ازفصل جديد، ماه جديد ، روز جديد، لحظات جديد نداريم اگرفردا اول مهر، شهريور و يا هر ماه ديگري باشد و به دوستمان ماه جديد را تبريك بگوئيم و برايش آرزوي موفقيت كنيم و يا هر روز صبح كه به يكديگر سلام مي كنيم بگوئيم روز جديدت مبارك همه براي پدرو مادر هايمان طلب صبر مي كنند و براي خودمان آرزوي سلامتي

زماني كه اين كلمات را تايپ ميكنم واز سال و فصل و ماه و روز و ساعت و لحظه حرف مي زنم يادم مي آيد كه هنوز هم هيچ تعريفي دقيقي از زمان وجود ندارد افلاطوني بينديشي و به دو عالم معقول ومحسوس افلاطون قائل باشي زمان به دنياي محسوس و بيرون از زمان بودن به عالم معقول تخصيص داده شده ارسطويي به آن نگاه كني ديگر زمان سايه ازليت وابديت نيست و يا حركت نفس نيست زمان مقدار حركت است از حيث تقدم و تاخر اما به يكباره كه از دنياي افلاطوني و ارسطويي جدا شوي و دكارتي به عالم نگاه كني زمان امري جدا از حركت است و زمان فقط حالت انگاشته مي شود اما از نظر لايب زمان راهي است براي تبعيت امر واقع از اصل عليت و اصل امتناع تناقض مثل اينكه دو امر نمي تواند همزمان واقع شوند و زمان ترتيب چنين اموري است كه نه با هم اند به تفسيري كه ارائه ميدهد و با توجه به اصول فلسفه اش. زمان از انديشه كانت به گونه اي ديگر مي گذرد به زبان ساده از نظر او هر پديداري كه وارد دايره تجربه آدمي مي شود واقع در زمان و مكان است پس اين هردو اگر اشتباه نكنم و ذهنم ياري دهد شرط پيشيني اند براي همه آنچه كه ما مي شناسيم وهمينطور تعاريف ارائه مي شود تا امروز اين ساعت واين لحظه و هيچ چيز دستگيرت نمي شود جز اينكه زمان بي توجه به همه اين تعاريف مي گذرد زمان يكپارچه اي كه با اعتبارات ما آدميان تكه تكه شده و ما در تكه اي از آن شاديم در تكه اي ديگر گريانيم در قسمتي از ان دلتنگيم و در بخشي از آن دلشاد و اين گونه است كه با اعتباراتمان كه مجبور به جدي گرفتنش هستيم روزگار سپري مي كنيم

Tuesday, March 13, 2007

بچه ها نظرتون در مورد فلسفه چيه؟

این روزها بیشتر از هر روز دیگر حس می کنی که کلا درباره چیزی گفتن ،نگفتن درباره آن است.خصوصا در جایی که حس می کنی آمده ای که چیزی یاد بگیری و قدری به معلومات نداشته ات اضافه شود ویا حتی آمده ای که سرنخی به دستت داده شود و خود بقیه ما جرا را دنبال کنی و اگر به تنهایی می توانستی که اصرار بر این آمدن نبود . حال آمده ای و با همه حس و حال هایت نشسته ای
بچه ها نظرتون درمورد فلسفه چیه ؟ از همین سمت راست شروع می کنیم شما بفرمائید
فلسفه یعنی پرسش
فلسفه همان تاریخ فلسفه است که ما خوانده ایم
فلسفه یعنی زندگی
فلسفه همان چیز هایی است که تا الان خوندم
نمی دونم اگه فلسفه نمی خوندم چی می خوندم
فلسفه را نمی شود تعریف کرد
فلسفه فلسفه است
یادت می آید که ما هیچ وقت به خود سوال جواب نمی دهیم همیشه به حواشی می پردازیم و چون بارها این تذکر به تو داده شده که لطفا فقط به خود سوال جواب بدهی
به تو که می رسد با کمی تردید می گویی
فلسفه یعنی دغدغه داشتن یعنی ارتفاع گرفتن یعنی فاصله گرفتن از همه مسائل و یکساعت و نیم از کلاست به بحث هایی می گذرد که نه ابطال پذیرند و نه اثبات می شوند و یا از نوع گزاره های اینهمانی اند . پیش خودت فکر می کنی چقدر اساتید فلسفه عین هم حرف می زنند و چقدر این تصور وجود دارد که این حرف ها حرف هایی است که جایی زده نشده و کسی به آن توجه نکرده است . به هشت نه سال پیش بر می گردی ویاد هیجانی می افتی که از شنیدن این حرف ها همه وجودت را فرامی گرفت از به یاد آوردن آن همه جذابیت مورمورت می شود جمله هایی که عموما این گونه آغاز می شود
ما همه یه جور هایی فلسفه زده هستیم اما واقعیت این است که ....و هر چه می گردی واقعیتی وجود ندارد
جلسه ای دیگر می گذرد جلسه پیش را می گذاری به حساب معارفه و کاغذ و قلم بر می داری که یاد گیری هایت را در لحظه ثبت کنی و همه لحظات می گذرد کاغذت سفید است و قلم به همان صورت که از قلمدان در آورده ای در دستانت است
می شماری
به سختی به پنج می رسد
پنج یابا حساب اینکه انسان موجودی فراموشکار آفریده شده شش
از زمان ورودت به عالم فلسفه پنج یا شش استاد را می شناسی که واقعا در حقت معلمی کرده اند به معنایی که معلم کلاس اولت
اما شاید با بیش از سی استاد سرو کار داشته ای یا دورادور توصیفاتی از ایشان شنیده ای
فکرت جمع نمی شود چون سوال هایی که سر کلاس مطرح می شود اگر پایان کلاس زمانی باشد که چند ثانیه ای با ابدیت فاصله نداشته باشد باز هم برای پاسخ دادنشان وقت کم است
وقتی همهمه و بحث در کلاس بالا می گیرد از اینکه نمی توانی جواب ها را واضح و متمایز تشخیص دهی کلافه می شوی و چون قوه تفکرت تعطیل است قوه تخیلت خود به خود به کار می افتد



خودت رامی بینی که استاد شده ای و با بچه های کلاست در حال صحبت کردن هستی گوش هایت را تیز می کنی بشنوی چه می گویی به دهانت چشم می دوزی تا از حرکت لبهایت تشخیص دهی چه واژگانی بر زبانت جاری می شود خوب که توجه می کنی می بینی که داری با هیجان حرف می زنی از حالت چهره ات پیداست می خواهی پرسش مهمی را مطرح کنی
آری داری از بچه ها سوال می کنی حس می کنی کشف تازه ای کرده ای خوشحال می شوی و از خودت خوشت می آید
اما خوب که دقت می کنی حس می کنی چه پرسش آشنایی است
بچه ها نظرتون در مورد فلسفه چیه ؟ و با چه هیجان بیشتری به پاسخ ها گوش می دهی

Wednesday, March 07, 2007

آپولوژی1

به دلایلی از رساله سوفیست در می گذرم و به آپولوژی می پردازم در این رساله شرح محاکمه سقراط آورده شده است . سقراط در سن هفتاد سالگی به محاکمه کشیده می شود و اتهام او آن است که رفتاری خلاف دین در پیش گرفته و در پی آن است که به اسرار آسمان و زیر زمین پی ببرد و حق را باطل جلوه دهد. در این رساله سقراط به دفاع از خود می پردازد .او از زمانی شروع می کند که جرقه ی در پی دانایی و فرد دانا گشتن برای او زده می شود .می گوید خایرفون به دلفوی رفته واز خدای دلفوی می پرسد کسی داناتر از سقراط نیست؟ و از پرستشگاه پاسخ می آیدکه هیچ کس داناتر از سقراط نیست .
سقراط پس از شنیدن این جریان حس می کند که در این پرسش و پاسخ رازی نهفته است چون خود را دانا نمی دانست اما از طرفی می دانست که دروغگویی در شان خدا نیست . برای مدتی از حل این معما عاجز می مانداما در نهایت به قول خودش در کمال بی میلی راهی را در پیش گرفت به قرار زیر:
ابتدا به سراغ یکی از مردان سیاسی می رود که به دانایی شهرت داشته می گوید رفتم که به خدای دلفوی ثابت کنم او از من داناتر است . اما با روشن کردن اینکه او بویی از دانایی نبرده هم آن مرد سیاسی آزرده می شود و هم اطرافیانش . سقراط می گوید دریافتم که از او داناترم نه به این معنا که چیزی را که او نمی دانست من می دانستم بل بدین معنا که من می دانستم که نادانم سقراط می گوید هر دو در نادانی برابر بودیم ولی او با اینکه هیچ نمی دانست گمان می برد که داناست در حالی که من نه می دانستم و نه خود را دانا می پنداشتم و تنها از این نکته کوچک از او داناتر بودم که اگر چیزی را ندانم خود را دانا به آن نمی پندارم .سقراط ادامه می دهد که دیگرانی را هم آزمودم هر چند که با من دشمن می شدند اما تکلیف دینی خود میدانستم که به سخن خدا پی ببرم . اما نتیجه تلاش خود را این گونه بیان می کند:" کسانی که بیش از همه به دانایی شهره بودند به نظر من زبونتر آمدند و مردمانی که شهرتی به دانایی نداشتند خردمندتر از آنان بودند." او پس از آزمودن مردان سیاسی به سراغ شاعران، پیشه وران و بعد همه هموطنانش و بیگانگان و جوانان میرود ولی آنانکه در معرض آزمایش او قرار می گیرند بسیار خشمگین می شوند و در نهایت ملتوس به هواداری شاعران برمی خیزد آنوتوس به جستن انتقام پیشه وران و مردان سیاسی کمر بسته و لوکون به دفاع از سخنوران قیام می نمایند .
سقراط از ملتوس می پرسد که چه کسی تربیت کننده جوانان است و او پاسخ می دهد قانون سقراط می گوید منظور من آن است که چه کسی که البته قوانین را هم خوب می شناسد و او می گوید همه داوران این دادگاه سقراط می پرسد تماشاگران هم می توانند او می گوید آری و سقراط به جایی می رسد که می گوید همه آتنیان از عهده تربیت جوانان بر می آیند جز من ؟ و ملتوس پاسخش مثبت است و بعد همین پرسش را در باره تربیت اسب از او می پرسد که آیا همه مردمان می توانند اسب را تربیت کنند یا تنها تنی چند که مهتر نامیده می شوند ؟ از نظر سقراط اوبااین پاسخ که تنها تنی چند از عهده تربیت اسب ها بر می آیند ثابت ساخته که هر گز به مساله تربیت جوانان نپرداخته است . اتهام دیگری که به سقراط وارد کردند آن بود که جوانان را وادار ساخته خدایان شهر را انکار کنند و خود نیز مطلقا منکر خدایان است اما سقراط ثابت می کند که ادعانامه اش پر از سخنان متناقض است و مانند این است که بگوید:"سقراط بی دین است زیراخدایان را نمی پرستد بلکه خدایان را می پرستد."
ادامه دارد