ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, November 21, 2006

و این منم
دختری شاد
در آستانه فصلی گرم
در ابتدای درک هستی هر چه هست
ومهربانی ساده و
شادناک آسمان
وتوانائی این
دست های ایمانی

Tuesday, November 07, 2006

سفر
مرا به در باغ چند سالگی ام بردم
و ایستادم تادلم قرار گیرد
صدای پر پری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
امشب با همه وجود حس کردم که نه تنها به قول سهراب عزیز سفر ما را به در باغ چند سالگی مان میبرد که نیزهر رفتنی اعم از سفر،اسباب کشی ،از کلاسی به کلاسی دیگر ،از فکری به فکری دیگر ... این گونه است
چون قرار است از خانه ای به خانه دیگر رویم و به قول مردمان روزگار اسباب کشی داریم با همه وجود حس کردم
رفتن
مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ادامه ماجرا

Wednesday, October 25, 2006

سفر

سفر به هنگام رسیدن آغاز
نمی شود
سفر از هنگام رفتن آغاز
می شود
تیر ماه سال 83 با بعضی از اقوام راهی شدیم جهت دیدار از الموت بگذریم از اینکه هیچ وقت به مقصد نرسیدیم اما من در نتیجه غر زدن های عده ای از دوستان که پس کی می رسیم؟ چقدر راه زیاده ! به این فکر می کردم که یعنی چه که پس کی می رسیم ما از زمانی که بار سفر را می بندیم و حرکت می کنیم در سفریم و اینگونه نیست که حتما به جایی برسیم و بعد تصمیم بگیریم که لذت ببریم اگر مسافر واقعی باشی از همان لحظات اول به تو خوش خواهد گذشت و لذت می بری این عقیده را در مورد خوشبختی نیز دارم اینگونه نیست که فکر کنی خوشبختی در نقطه ای در دوردستهای عالم وجود دارد و تو باید به آن برسی عقیده ای که عموما همه انسان ها دارند تحصیل کنی ازدواج کنی بچه دار شوی بچه هایت را به سرو سامان برسانی وبعد حس کنی خوشبختی دیگه نیستی که بخوای حس کنی یا اگه هستی دیگه جون نداری یا دچار فراموشی شدی یا ذهنت سالمه جسمت ناتوانه . از این همه زیاده گویی می خواهم بگویم خوشبختی را زندگی می کنم هدفم را زندگی می کنم و معتقدم اگه تو همین شلوغ پلو غی های عالم با همه سختی ها و مشکلاتش توانستی خوشبخت زندگی کنی هنر کردی

Monday, October 09, 2006

فلسفه گلو گیر

یکی از همین روزها یکی از دوستان کم سن و سال و فلسفه نا خوانده ام را بردم سر کلاس هایدگر. در این کلاس هستی و زمان خوانده و در باره اش تفسیری ارائه می شد . کلاس که تموم شد این دوست فلسفه نا خوانده و فلسفه نا شنیده بعد از کلاس گفت فائزه پدرم در اومد نه می فهمیدم نه می تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم عین چیزی که تو گلوی آدم گیر کنه . می گفت سر کلاس های خودم وقتی حوصله ام از بحث ها سر میره می تونم به خیلی چیزهای دیگه فکر کنم مثل اینکه چه جوری برم خونه بعد از کلاس چی کار کنم به فلانی چی بگم ولی توی این کلاس نمی تونستم یاد دوران دبیرستان افتادم وقتی می خواستند برایمان توضیح دهند که فلسفه گذر از فطرت اول به فطرت ثانی است اینگونه مثال می زدند که شما دارید می نویسید به یکباره جوهر خودکارتان تمام می شود یا به ساعت نگاه می کنید که از زمان آگه شوید باطری آن تمام شده شما از مسائل روزمره (فطرت اول ) رها شدید به سمت فطرت ثانی راستش همان زمان هم با این مثال ها حال نکردم اما با حس این دوستم خیلی ارتباط برقرار کردم اگر چه کلی با هم دیگه دستش گرفتیم و خندیدیم اما با همه وجود حس کردم فلسفه یعنی فلسفه گلو گیر

Sunday, October 08, 2006

جدی گرفتم اما جدی نبوده و نیست

کوچولو که بودم وقتی با همه هم سن و سال ها خونه با بابزرگم جمع می شدیم. حسابی خرابکاری می کردیم یه لحظه ای هم آروم و قرار نداشتیم وقتی مادر هامون از دستمون عصبانی می شدن وحسابی همه ما رو دعوا می کردن ما زیر چشمی به هم نگاه می کردیم وحس می کردیم دیگه کارمون تمومه اما من در همان عالم کودکی می دیدم که وقتی ما یه گوشه کز می کردیم یواشکی می خندیدند و پچ پچ حرف می زدند اما نمی توانستم بچه ها را قانع کنم که با با خبری نیست من دیدم اینا دارند می خندن . حتی یادمه وقتی مامانم میگفت الان میام حسابتون رو می رسم ما فرار می کردیم و منتظر می ماندیم که بیاید و حساب ما را برسد اما هیچ وقت نیامد یا برای اینکه ظهرها بخوابیم ما را از "یه سر دو گوش " می ترساند بزرگ که شدیم فهمیدیم خودمان هم یک سر و دو گوش داریم و این موجود موجودی غیر از ما نیست یا حتی پدر بزرگم وقتی از دست مامانم اینا عصبانی میشده با عصبانیت می گفته الان میام جا پاتون و لگد می کنم . همه اینا را گفتم که بگم با اینکه به اصطلاح بزرگ شدم خیلی وقت ها حتی تو کار ها و بحث های خیلی جدی می گم نکنه من سر کارم و خبری نیست. بعضی وقت ها در توبیخ ها خنده ها و پچ پچ ها را می شنوم اما گویی عالم به گونه ای طراحی شده که ما چاره ای جز جدی گرفتن نداریم . یک تجربه کاری در یک سازمان دولتی داشتم آنجا این قضیه برایم پررنگ تر شد ما که تازه وارد بودیم پروژه را شدیدا جدی گرفته بودیم بحث های خیلی جدی درباره اش می کردیم اما سرپرست گروه که پشت و روی قضایا را می دید از ما می خواست وظیفه مان را انجام دهیم اما به بیان عامیانه حرص نخوریم . راستش با اینکه میدانم اما هنوز هم همه چیز را جدی می گیرم . گاهی به شدت چشم هایی که به یکدیگر چشمک می زنند و لب هایی که پنهانی لبخند می زنند و پچ پچ می کنند را در پس پشت امورات زندگیم حس می کنم .
فردا باید نظر کانت درباره حکم زیبا شناختی بر حسب کیفیت را سر کلاس توضیح دهم اما تا این ساعت کار خاصی نکردم از فلسفه خوانده ای شنیدم که کسی که بخواهد 6 ساعت صحبت کند 6 دقیقه هم مطالعه نمی خواهد اما کسی که بخواهد 6دقیقه صحبت کند نیازبه 6 ساعت مطالعه دارد
پی نوشت : انتخاب عدد 6 جهت خاصی نداردمی توانید هر عددی که دوست دارید به جای آن بگذارید

Friday, October 06, 2006

از مردن می ترسی؟

قسمت دوم
از مردن می ترسی؟ این سوال را در اوج خستگی برای همه کسانی که شماره تلفن همراهشان را
داشتم فرستادم.
جوابها متفاوت بود:
نفر اول(فلسفه اسلامی): آره
من:چرا؟
نفر اول:به تو چه
سعیده بانو(فلسفه هنر): هیچ وقت در این مورد با خودم به توافق نرسیدم .تو چی؟
من: من هم.
سعیده بانو: اتفاقی افتاده؟
من:نه!
سعیده بانو:خب خدا رو شکر نگرانت شدم .شاید مرگ عقوبت گم کردنه لهجه کودکانه زندگیست.
بنفشه(ادبیات فارسی):بیشتر برام هیجان انگیزه ، چطور؟
دایی ابراهیم(حقوق):نه.
نفر پنجم(مهندسی):یه کم.
من:چرا؟
نفر پنجم : چونکه زیرا. چه طور مگه؟
من یه کم توضیح دادم و نفر پنجم ادامه داد: من مقداری بدهی دارم فعلا هر وقت به مرگ فکر می کنم اینا در نظرم می یاد و از خدا می خوام تا پایان بدهی ها بهم مهلت بده بعد ازاون هنوز فکر نکردم.
حوریه(مترجمی زبان):نه چطور؟
من سکوت کردم.
حوریه: برای اینکه به لقاالله می رسم بعضی گناهامم خدا بزرگه می بخشه بهش امیدوارم.چطور مگه؟
آنژه(مهماندار هواپیما): هرگز
نمی دونم چرا جواب آنژه رو که خوندم لبخند زدم حس خوبی برام داشت.
نفر هشتم(الاهیات):نه مگه شما می ترسی؟
من: سکوت
نفر هشتم: البته مرگ داریم تا مرگ. مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم سخت سخت
من فکر کردم این یکی و نمی فهمم.
نفر هشتم: به اعتقاد بنده ترس یه آدم بستگی به باور فرد نسبت به عالم دیگر دارد و بنده چون به معاد اعتقاد دارم مرگ را پا یان هستی ام نمی دانم.
وحیده(ادبیات فارسی):دوربین مخفیه ؟ چی شده؟ روانشناسی بود یا سوال دینی فرهنگی؟ نه اصلا مردن برام جذابه و بهم آرامش میده.
الهام(فلسفه هنر):از فلسفه مرگ اصلا ولی از مردن شاید؟
من:!!!
سوده(گفتار درمانی):خوبی؟؟؟نصفه شبی بی خوابی زده به سرت یا ارواح اومدن سراغت؟؟
من:هیچ کدوم به جوابش نیاز دارم
سوده:در حال حاضر نه ولی شاید بعد از اینکه سرم خلوت شد و زندگی شیرین شد بترسم.
آزاده(دیپلم):کمی چطور مگه؟
ریحانه(شیمی):یه ذره آره.
آزاده(کتابداری): از اونجایی که آدم خوبیم از خودم می ترسم نه از مردن. چطور مگه؟
نفر پانزدهم(ارتباطات): با سوالت می خوای منو بترسونی؟
من باز هم توضیح دادم
نفر پانزدهم : نمی ترسم باور کن
سمانه(دیپلم):چطور؟
من توضیحاتم را برای او نیز فرستادم
سمانه:نمی تونم دقیقا بگم هم آره هم نه گیر نده!
مریم(فلسفه): اصلا بهش فکر نمی کنم چون می دونم چه جوریه فکر کردن به هر چیز ناشناخته ای هراس انگیزه ولی در دنیا هر چیزی که از اون می ترسی بعد می فهمی چه شیرینه
من:!!!!
نفر هجدهم:نه!
نفر نوزدهم(فلسفه): زندگی رو دوست دارم.
و اما زهرا بدون اطلاع تلفن همراهش را واگذار کرده بودفردای آن روز شخصی عصبانی تماس گرفت تا گفتم بفرمائید گفت من عزرائیلم . بعد از بی خوابی های شب گذشته و دست و پنجه کردن با خیال مرگ اول جا خوردم و دلم ریخت و ادامه داداز مرگ هم نمی ترسم . عذر خواهی کردم و گوشی را قطع کردم.
نفر بیستم( قیصر امین پور):
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی

Tuesday, October 03, 2006

از مردن می ترسی؟

قسمت اول
از صبح کلی پا زدم شب تقریبا نای هیچ کاری نداشتم کمی کتاب ورق زدم اما نخواندم کمی با اطرفیان سرو کله زدم از کنار تلویزیون فقط رد شدم اما حس نکردم که باید توقف کنم حتی نگاه هم نکردم چون وقتی رد می شدم بوی شعار بد جوری مشامم را آزار داد . خلاصه شب از نیمه گذشت و من با خود تنها شدم .آنقدر تنها که به یکباره مثل فیلم های سینمایی لحظه ای را که از دایره هستی محو شدم شهود کردم . به یکباره دیدم که نیستم خانه مان متروکه شده و هیچ کس نمی داند که من هم زمانی بوده ام . هیچ کس مرا نمی دانست. ترسیدم ترس از نبودن نیستی فراموشی ترس از مرگ.
اگر باور کنی که وقتی پایت را آن طرف می گذاری ادامه همین آدم هستی مرگ لذت بخش است.
کاش آن طرف قضیه خبری باشد ولو آن که آدم را کلی بزنند.
مرگ جایی است که آدم ها با خودشان تنها می شوند.
همه ما به روشی خواهیم مرد ولی چون نمی دانیم به چه روشی دچار وحشتیم.
مرگ امکانی خرج نشده است.
امروزه چون مساله قرار گرفتن آدم در بستری است که ادامه دارد مرگ بی معناست.و.....همه این جملات تعابیر مختلفی بود که از فیلسوف و عامی و عادی در ذهنم رفت و آمد می کرد. خوابم نبرد......

Wednesday, September 20, 2006

انوشه انصاری


هر چه فکر کردم اسمی برای مطلبم انتخاب کنم که همه حسم را به این زن موفق در خود داشته باشد چیزی به ذهنم نرسید جز اسم خودش .مدت هاست همه فکرو ذهنم را مشغول کرده .این که او در چه فضایی تحصیل کرده در چه فضایی بزرگ شده در چه فضایی رشد یافته که سر انجام سر از فضا در آورده است؟؟؟؟؟؟ نمونه زنی که نیاز نیست دائما شعار بدهی و فریاد بزنی زن هم می تواند موفق باشد و نمونه شعار هایی که هر روز می شنویم و تقریبا از بس می شنویم نمی شنویم!!!! بعضی فرهنگی را که انوشه در آن رشد یافته رو به زوال رو به نابودی معرفی می کنند و اینکه در فضای برهنگی دیگر جایی برای پیشرفت با قی نمی ماند . قدری با خود رو راست باشیم. انوشه را در فضا های مختلف تصور کردم اینکه اگر در ایران مانده بود چه سرنوشتی داشت؟ از خود پرسیدم نهایت پیشرفت او چه بود ؟ درباره انوشه حرف های زیادی گفته شده و نوشته شده اما می خواهم بگویم خیلی ها هم سکوت کردند و چاره ای از سکوت نداشتند چون دیگر حرفی برای گفتن ندارند . کاش به جای ادعا های گیج و منگ کننده به راهکارهای عملی فکر کنیم به اینکه چی شد که انوشه "انوشه" شد صادقانه بپرسیم و صادقانه تر جواب دهیم نه با پیش فرض نه با تعصب نه با حسادت .. در جایی خواندم فکر ما مثل چتر نجات است فقط زمانی نجات پیدا می کنیم که کاملا باز باشد . از مجله موفقیت هم دلخورم پس از معرفی انوشه و اینکه پس از پیروزی انقلاب :"به همراه خانواده جلای وطن کرد و ساکن امریکا شد". از موفقیت های او یاد می کند و نهایتا مطلب را اینگونه تمام می کند :"کار آیی و بهره وری ایرانیان مقیم آمریکا را به هیچ عنوان نمی توان کتمان کرد . متاسفانه پول و سرمایه هنگفتی که هموطنان ما در خارج از کشور خاصه در آمریکا به جریان انداخته اند چرخه -های اقتصادی مختلف آمریکا را به حرکت واداشته است جای آن دارد که از ایرانیان باهوش که مقیم کشور های خارج هستند بخواهیم در داخل کشور نیز کار آفرینی کنند و بدین ترتیب از بروز بسیاری بحران های اجتماعی و به دنبال آن بحران های بهداشتی ایران همیشه جاویدانمان ممانعت کنند! امید که انوشه انصاری این زن بسیار مقتدر و بسیار متمول ایرانی الاصل مقیم آمریکا در این را ه نیز صف شکن شود تا دیگر ایرانیان متعهد نیز با وی همگام شوند."
در این متن به گونه ای اظهار تاسف شده که نتیجه ی دیدن یک طرف قضیه است . اگر سرمایه خود را در گرداندن چرخهای اقتصاد آمریکا به کار می گیرند چون سرمایه مادی و معنوی خود را نیز از همان جا به دست آورده اند . تلاش کرده اند از امکانات استفاده کرده اند کار کرده اند انوشه روزی 12 ساعت کار کرده چگونه سر مایه خود را در کشوری به جریان اندازد که با داشتن 60میلیارد دلار در آمد سالیانه از نفت و منابع طبیعی هنوز حال و اوضا عش همان است که می بینیم وقتی اعلام میشود در فوتبال سومین کشور از نظر فساد مالی است وقتی فساد مالی در اداره های دولتی هنوز معضلی اساسی است به چه اطمینانی سرمایه گذاری کند .می خواهم بگویم مشکل ما نداشتن پول و سرمایه نیست مشکل ما اگر تحمل شنیدنش را داشته باشیم دروغ است . تفکر است. نقد است . تحمل شنیدن است فکر بازاست. قضاوت بی جاست . سر مایه ای که ما در این مملکت به آن نیاز داریم روراستی تفکر نقد رعایت قوانین احترام به حق و حقوق یکدیگر است و اینگونه می شود که کشورهای بدون منابع طبیعی با سرمایه هایی اینچنیی در اوج اند و تا زمانی که به چشم خود نبینم زوال یافته اند باور نخواهم کرد که رو به زوال و نابودی اند و این اسمش غرب زدگی نیست به این می گویند دیدن واقعیت و پذیرفتن هر آنچه که با عقل جور در می آید. ما فقط می توانیم افتخار کنیم انوشه ایرانی است اما نمی توانیم هیچ توقع نابجا و غیر عقلانی از او داشته باشیم.

Tuesday, April 25, 2006

ایا دوست دارید 100 سال زندگی کنید؟

این روز ها خیلی کلی کارهای نکرده دارم که بسیار وقتم را میگیرد . کار هایی که از سویی مهم اند و از سوی دیگر وقتی فکرش را می کنم چندان مهم نیستند . و اما بعد امروز صبح به زور از رختخواب جدا شدم . یک روز پر دغدغه را گذراندم و بعد با همه وجود حس کردم دلم می خواهد خانه باشم و به معنای دقیق کلمه وقتم را تلف کنم گویی اینکه خیلی وقت ها" جدی گرفتن " روح را خسته میکند . چند روز پیش سر کلاس زبان استادمون سوال کرد که کی دوست داره تا 100سالگی زندگی کنه تنها کسی که می خواست من بودم با مزیت ها و مضراتش هر دو . داشتم فکر میکردم یکی از دلایلی که ادم ها برای ادامه زندگی به اصطلاح " جا " میزنند و یا واهمه پیر شدن را دارند این است که از جوانی هم حوصله زندگی را ندارند چه رسد به پیری یکی دو نفر که نظر شون این بود که تو پیری ادم زیاد میخوابه کسانی بودند که معلم سر کلاس سوال می کنه به خواب الودی معرو فند من فکر میکنم ادم تا اخرین لحظه میتونه زندگی رو زندگی کنه شما چی فکر میکنید؟

Monday, April 03, 2006

بهارانه

مدت ها بود که رایا نه مان با مشکل مواجه شده بود و امروز که مینویسم چهارده روز از سال جدید گذشته چهارده روز برای تبریک دیر است خیلی حر ف ها هم در باره سال گذشته داشتم که دیکه ندارم . امیدوارم همه سال شادی داشته باشند .

Saturday, March 04, 2006

نام برای صدا کردن است

هر یک از ما خود را و دیگری ها را به اسمی می شناسیم که وقتی به دنیا امدیم "دیگری"برایمان انتخاب کرده جهت انتخاب
هم ان بوده که ما از یکدیگر باز شناسانده شویم و دیگر اینکه وقتی می خواهند با ما ار تباط بر قرار کنند گیج نخورنند وقتی گوشهایمان به شنیدن کلمات عادت کرده احتمالا اولین کلمه ای که در موردش عکس العمل نشان می دادیم ناممان بوده است. بعضی ناممان را دوست داریم بعضی هم بعد ها که بزرگتر می شویم خود برای خود نامی انتخاب می کنیم .در هر حال می بینید که " نام " قصه پیچیده ای ندارد .هابیل و قابیل و ادم هم اسامی بوده است که برانسانهایی مثل ما دلالت می کرده است .پس بشر از همان اغاز با داشتن نام اشنا بوده است .ممکن است بپرسید غرض از این همه مقدمه بدیهی چیست ؟ امروز وقتی سوار مترو بودم درست نز دیک به بستن در های مترو اقایی به سمت واگن خانم ها دوید و فر یاد زد" علی.......علی .....پیاده شو " خانم ها دورو بر خود را دیدند اما علی را ندیدند ان اقا همچنان فریاد می زد .یکی از خانمها که کنار من ایستاده بود گفت" علی کیه پیاده شه" که یکدفعه خانمی علی به بغل برگشت و با دیدن شوهر خود با فاصله کم از بستن درها خود را به بیرون پرتاب کرد . من به این فکر میکردم که به طور حتم خانم ان اقا اسم داشته است نمی دانم و نمی فهمم این چه سنت غلطی است که از اجداد ما به جا مانده که خانم هایشان را به عیال و خانواده و به نام فرزند پسر صدا می کنند . شاید پاسخ دهید که "غیرت" اما مسئله غیرت غیریت غیر زدایی از حریم خصوصی و شخصی معنای عمیق تری دارد که قصه نام به این شکلش در ان مستور است .اگر زنان اول به صفت انسان بودنشان تعریف شوند بعد زن بودنشان صورت مسئله ی خیلی از مسائل پاک می شود و دیگر حاجت به حل مسئله نیست .به یک چیز دیگر هم در ان زمان فکر میکردم و ان این بود که اگر ماد رعلی نمی توانست پیاده شود احتمالا بابای سنتیه علی وقتی اورا پس از پیدا کردن میدید سرش هم داد میزد که:" اخه من از دست تو چی کار کنم زن هر چی می کشم از دست تو می کشم ............" باور کنید اسم فقط برای صدا کردن است و بس ................

Wednesday, March 01, 2006

شادی و اندیشناکی

این روزها که به نوروز نزدیکیم هرروز کلی هستی میبینم که در تکاپو برای چیستی خود از این مغازه به ان مغازه میروند . دهان هایی که تند تند حرف می زنند نمی دانم چه می گو یند حس می کنم چانه می زنند کمی بالا کمی پایین همه می خواهند نو شوند همه می خواهند رنگ دیگری داشته باشند .رنگی که با رنگ سال قبل متفاوت باشد .
از این مقدمه نمی خواهم نتیجه های کلیشه ای بگیرم که بیایید هر روزمان نو باشد .می خواهم نتیجه ای دیگر بگیرم که با ان زندگی کرده ام:" از هستیم شادم و برای چیستی ام اندیشناک" هستم و چیستی ام در حال ساخته شدن است حتی با خرید لباس نو برای سالی نو ..و با درس با فلسفه با فلسفه هنر با هنر با زبانی که هنوز هم یاد نگرفته ام با دوستانم با خانواده ام با همه غریبه های اشنا که هر روز در صف تاکسی و متروو اتوبوس و دانشگاه میبینم با همه اینها و خیلی بیشتر از اینها. فائزه فائزای نیست که از پیش تعیین شده باشد بل فائزه ای است که هر روز ساخته میشود و این فکر از ان جا ناشی می شود که معتقدم روح ما هزاران بعد دارد که ما در تمام عمر عموما به یک بعد ان می پردازیم و در همان سر امد می شویم و چه بسا مردمانی که به همان یک هم نمی پردازند .دوست ندارم ابعادی از روحم تعطیل باشند دوست دارم از هر طرف که به خود می نگرم وسیع باشم .
راستی از یک چیز دیگر هم شادم و ان تاریخ تولدم است که به تاریخ1/1/1358هست شدمپی نوشت:این نوشته را به افتخار سعیده گل محمدی نوشتم

Monday, January 30, 2006

حرفی ندارم جز یه دنیا حرف نا گفته

قبل از هر چیز ابتدا باید بگویم اسم کتابی که به بچه های فلسفه هنر توصیه کردم "ارابه خدایان " است که در مطلب قبلی اشتباه تایپی شده بود ودیگر اینکه حرفی ندارم جز یه دنیا حرف ناگفته

what we do in life occurs in eternity ...(2)

fighters three weeks from now I will be harvesting my crops... imagine where you will be it will be so... hold the line ... stay with me ... if you find yourself alone riding on green fields with the sun on your face do not trouble ... you are in heaven and you are already dead ... brothers what we do in life occurs in eternity...

brothers what we do in life occurs in eternity...(1)

از روز شنبه که فیلم "راه طی شده"را دیده ام مدام این اصل منطقی که:" هر چه بر مفاهیم بیفزاییم دایره مصادیق تنگ تر میشود "در ذهنم رفت و امد می کند . جامعه ما به سمت و سویی رفته و می رود که در تعریف از ادم های خوب و به تصویر کشیدن انها تا انجا پیش می رود که:"تا بنگری از دایره بیرون باشی "که تجلی ان را در فیلم ها و سریال ها می بینیم . در جامه ما از این قاعده این گونه استفاده میشود :انسان
انسان خوب
انسان خوب مسلمان
انسان خوب مسلمان شیعه
انسان خوب مسلمان شیعه ایرانی
انسان خوب مسلمان شیعه انقلابی
حاجی
اری برای انسان خوب....یک مصداق وجود دارد :حاجی وحاجی هم یعنی ریش تسبیح تواضع با هیکل و هیبت خاص و نهایت خوبی که با نگاههای به اصطلاح معنا دار به ادم های خطاکار گویی پشت و روی همه را می بیند
سوال:ایا میشود شخصیتی بیافرینیم که حاجی نباشداما خوب باشد؟و حاجی هم یکی از مصادیق خوب ها باشد نه همه ان .شخصیتی که همه دنیا بفهمندش و به عنوان "انسان خوب" قابل ترجمه به همه فرهنگها و زبانها باشد با دیدن "راه طی شده" سوالاتی که از مدتها پیش ذهنم را مشغول کرده بود پر رنگ تر شد .چگونه است که ما و سران ما که این همه ادعای حکمت و معارف دارند عمیق ترین شخصیت های معرفتی اش در فیلم ها وسریال ها میشود "حاجی "هایی که معرف حضور هستند و یا نهایت می شوند "سید هادی " فیلمی که من دیدم . چرا انچه که در ان سوی مرزها ساخته میشود ان همه تامل بر انگیز است و و شخصیت پردازی به گونه ای است که به تصویر کشیدن ادم خوب عین خوبی اوست و قابل فهم و تر جمه برای همه دنیا . فیلم در هر کجا که پخش شود با هر زبان و فرهنگ مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد.نگو یید امکانات .نوشتن فیلمنامه و شخصیت پردازی و بازیگری خوب کار امکانات نیست به طور مشخص کار "فکر "است من تماشگر حرفه ای نیستم اما عنوان این نوشته از فیلم گلادیاتور است .به همین زیبایی می توان با ابدیت ارتباط بر قرار کرد

Saturday, January 28, 2006

عادی اما پر از ادعا

عادی تر از همه کسانی که فکر می کنم عادی اند روزگار می گذرانم .عادی تر از همه زنان خانه داری که هر روز صبح پس از صرف صبحانه می روند که حداکثر تلاش خود را برای اماده کردن نهار صرف کنند بعد از جمع اوری کارهای نهار همان زحمات را برای شام متحمل میشوند و تکرار مکررات .دلشوره برای فرزند و حرص خوردن از دست شوهر!!!عادی تر از همه مردانی که صبح را برای به دست اوردن یک لقمه نان میدوند از خود صبح تا نهایت شب وگذراندن همه روزهایی که به جهت شباهت همه"یک روزند".عادی تر از همه پدر بزرگ و مادر بزرگ هایی که از دنیا فقط خواب و خورش را به یاد دارند حتی اسم خود را هم فراموش کرده اندو عادی تر از همه کودکانی که بازی هیچوقت برایشان تکراری نمی شود نه تکراری و نه عادی ... سهراب فقط خودش این جمله اش را زیست که:"زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود "اری امروز با همه وجود حس کردم توهم غیر عادی بودن دارم اما واقعیت این است که عادی ام و پر از ادعا و چه بسیار روز ها که زندگی را "لب طاقچه عادت" از یاد می برم

Wednesday, January 04, 2006

برسد به دست استاد سپهران

سر کلاس استاد سپهران قرار بود از کنفرانسهایی که ارائه داده بودیم نفری یک سوال طرح کنیم . من سوال را بدون جواب طرح کرده بودم واین بسی باعث شرمندگی بود اما الان به یکباره به ذهنم رسید که ما دانشجویان قرن21 هستیم نه عصر حجر پس تصمیم گرفتم جواب را در وبلاگم بگذارم تا هم به دست استاد برسد هم همکلاسهای محترم هم همه کسانی که قرار نیست امتحان بدهند
در باب زیبایی وعشق از نظر افلاطون
افلاطون معتقد است این سیر صعودی که منجر به افرییندگی می شود- به شرحی که خواهد امد -ابتدا از دلدادگی به یک تن زیبا اغاز میشود و پس از این مرحله ادمی متوجه می شود همه تن ها زیباست و به همه تن ها دل می بندد و تنی را بر تن دیگر ترجیح نمی دهد پس از ان چشمش به زیبایی روح گشوده می شود پس اگر تنی هم زیبا نباشد و روح زیبا باشد بدان دل می بندد پس از ان زیبایی اخلاق و قوانین و اداب و سنت را در می یابد در اینجا نیاز به راهنما دارد که روی اورا به سمت زیبایی و دانش بر گرداند .در مرحله اخر که با مظاهر گوناگون زیبایی اشنا می شود دیگر دل به تن و روح نمی دهد به میان دریای زیبایی می رود و با یک نظر همه زیبایی ها را می بینید و سخنان و اندیشه های عمیق می افریند و به مراحل اخر که رسید با زیبایی حیرت انگیزی روبه رو میشود که اولا موجودی سرمدی است نه به وجود می اید و نه از بین میرود نه بزرگتر و نه کوچکتر می شود چنین نیست که گاه زیبا و گاه زشت باشد و در مقایسه با چیزی زشت و در مقایسه با چیزی زیبا بنماید چیزی است در خویشتن خویش که همواره همان می ماند و دگرگون نمی شود و همه چیزهای زیبا چون بهره ای از او دارند زیبایند در این راه چاره از پیمودن ان مسیر های زمینی ندارند .ابتدا یک تن بعد همه تن ها از تن زیبا به کار زیبا از کارهای زیبا به دانش های زیبا و در پایان به شناسایی خاصی برسد که موضوعش خود زیبا است زیبایی فی نفسه
خب امیدوارم استاد سپهران سری به وبلاگ بنده بزنند و بچه ها هم در امتحانشون مو فق باشند

....................

امروز کلی تو دانشگاه خوش گذشت .چون اخرین جلسه کلاسها بود سر کلاس خانم لاری 10نفر کنفرانس داشتند چهار ساعت و نیم سر کلاس بودیم خسته هم نشدیم بعد از کلاس هم یکی از دوستان همه رو چای مهمون کرد . خوشحالم که درس می خونم .راستی وقتی داشتم بر می گشتم خونه یه اقایی در حالی که ضبط ماشینش دستش بود و در ایستگاه اتوبوس ایستاده بود به خانمش میگفت من الان پشت فرمونم نمی تونم صحبت کنم دیر هم میام خونه .فقط می تونم بگم:دروغ چرا؟ خب زیاد هم به من مربوط نمی شه بگذریم . بعد از 11سال خاطره نویسی با قلم و بر روی کاغذ امشب هم برای اولین بار این مدلی نوشتم کلی هم بهم چسبید . اینکه فائزه رودی هستم از تهران رو شهود کردم انگار خودمم برای خودم تازگی دارم . خب دیگه میرم چون خیلی خستم