ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, November 23, 2015

خوش باش دل ای دل! پس از آن چله‌نشینی
افتاده سر و کار تو با ماه جبینی

در سیر الی‌‌الله به دنبال تو بودیم
ای گنج روانی که عیان روی زمینی

در خلق تو آمیخته شد آینه با آب
حیف از تو که با هر کس و ناکس بنشینی

تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم
یک باغ انار است و یکی کاسه‌ی چینی

لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب
شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی

دلواپس آنم که مبادا بدرخشد
در حلقه‌ی صاحب‌نظران چون تو نگینی

هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم
آن جا که تو پیش نظر آیی، چه یقینی؟

حالی است مرا بر اثر مرحمت دوست
چون خلسه‌ی انگور پس از چله‌نشینی...

علیرضا بدیع

۱۳۹۴/۹/۱ یک‌شنبه

۱۳

پ.ن: از تمام این شعر، فقط چله‌نشینی... (پایان‌‌اش سی آبان)
پ.ن دو: با احترام به روان پاک حافظ، هر چی فال این مدت گرفتم بی‌ربط بود، این شعر بدون نیت کردن و فال گرفتن نقطه سر خط بود...
پ.ن سه: هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است جز اینکه عالم پر از نشانه‌های با ربط و بی‌ربط به هم است. چله‌نشینی، ۲۴۵، سی آبان شنبه، ۱۱۰، یکم آذر یک‌شنبه، ۱۳۵، آقای برادر، دیگری، من....  با این ۹ واژه جمله هم نمی‌شود ساخت، چه برسد سرنوشت... اما دست‌ِ کم می‌توان ساعت‌هایی را دلخوش بود... 

Sunday, November 22, 2015

آذر! دوستم داشته باش


۹۴/۹/۱، یک‌شنبه

Friday, November 20, 2015

دیر کردی نازنینم، کم‌کم آذر می‌رسد
عمر آبان هم دارد به آخر می‌رسد
فرصت از کف می‌رود، امروز و فردا تا به کی؟
فصل عشق و عاشقی هم عاقبت سر می‌رسد
برگ‌های دفتر پاییز سرخ و زرد شد
آخرین برگ سفید کهنه دفتر می‌‌رسد
زودتر برگرد تا وقتی به جا مانده هنوز 
می‌رود پاییز عاشق، فصل دیگر می‌رسد
مهر و آبان طی شدند نوبت آذر رسید
نازنینم زودتر، سرما سراسر می‌رسد
این هوا با عاشقان چندی مدارا می‌کند
فصل سرما، زوزه باد ستمگر می‌رسد
یک نفر با یک خبر کاش امشب می‌رسید
مژده می‌آورد برخیزید، دلبر می‌رسد

۲۸ آبان ۹۴ پنج‌شنبه

۱۲


Thursday, November 19, 2015

حس ششم‌های زنانه بسیار قوی و اعجاب‌آور اند اما در هیچ دادگاهی قابل استناد نیستند، برای هیچ تصمیم‌گیری به درد نمی‌خورند، هیچ دلیل عقلانی ندارند. مستاصل فقط می‌توانی بگویی به دلم افتاده است. خودت هم هیچ چیزی بیشتر از این نمی‌توانی بگویی، حتی نمی‌توانی توضیح بدهی که به دل‌ات افتاده است که چه اتفاقی قرار است بیفتد فقط بی‌قراری. تمام دو سال گذشته را طور خاصی دلم برای پدرم تنگ می‌شد. معلوم است که هیچ وقت نمی‌توانستم و از ذهنم هم نمی‌گذشت که بگویم به دلم افتاده است می‌میرد. اما حرف می‌زد دلتنگ‌اش بودم، می‌رفت و می‌آمد دلتنگ‌اش بودم. گاهی یواشکی نگاه‌اش می‌کردم. تمام دو سال گذشته هزاران بار در اتوبوس و مترو آهنگ«پیش از آن دوست دارم با پدرم صحبت کنم» سلن دیون را  گوش کردم. گاهی حتی در مسیرهای طولانی‌تر پشت سر هم کلیپی را نگاه می‌کردم که  برای این آهنگ درست کرده بودند.
امشب در مرور پست‌های وبلاگم، دیدم همان روزها، همان روزهایی که بابا سالم و با نشاط بود و حتی سر سوزنی هم خبری از مریضی‌اش نبود، اینجا درباره‌ی دلتنگی‌ام نوشته بودم. شاید اگر این نوشته نبود الان خودم هم شک می‌کردم که انگار یک چیزهایی به دلم افتاده بود. 

مدتی است دلشوره‌های زنانه‌ام برای موضوعی دیگر گریبانم را گرفته است، موضوعی که جای خالی سلوچ را یادم آورد و یک بار هم اینجا گذاشتم. راست‌اش می‌خواهم بگویم خوش به حال مردها که از این نوع دلشوره‌ها ندارند، هیچ وقت نشنیدم مردی بگوید به دلم افتاده است که... به قول شاعر لعنت به این دلشوره‌های دخترانه...

پ.ن: منظور از شاعر رویا باقری است.

۲۸ آبان ۹۴ پنج‌شنبه شب
دوست برادرم به آقای برادر این کتاب را هدیه داده بود. دقیقا موقعی که ده سال‌شان بود و نمی‌دانستند ماتریالیسم و کمونیسم خوردنی است، پوشیدنی است یا خواندنی است؟ فکر کنم یواشکی از کتابخانه‌ی پدرش برداشته بوده است. چون بعید می‌دانم یک پسربچه‌ی ده ساله رفته باشد کتابفروشی و گفته باشد ببخشید آقا می‌شود کتاب بحثی درباره‌ی ماتریالیسم و کمونیسم را بدهید. جالب قضیه این است که اسم همه‌‌ی بچه‌ها‌ی کلاس‌شان را هم با مداد قرمز انتهای کتاب نوشته است، زیرش هم نوشته است دروغ نگیدا دروغ نگیدا
روی جلد کتاب هم با خودکار کنده کاری کرده است: رودی دوست خوبم

پ.ن: یعنی هر طور که از عهده‌اش بر می‌آمده پدر کتاب را درآورده است.

۲۸ آبان ۹۴ پنج شنبه

Tuesday, November 17, 2015

این کتاب را امروز خریدم، شهر کتاب بهشتی  کار داشتم، سری هم به کتاب‌ها زدم، از اسمش خوشم آمد وزن چیزها... پشت جلدش را که خواندم بیشتر خوشم آمد، پس از روزهای بسیار رفت و آمد میان مرگ و زندگی دچار حس و حال‌هایی بودم که نمی‌شد با کسی درباره‌اش بیشتر از دو جمله حرف زد، از شما چه پنهان آدم‌اش نبود که مثلا بروی یک روز تمام در گوشه‌ای دنج بنشینی که پایه‌ی حرف و فلسفه بافی و چای باشد. نبود کسی که بتوانی بگویی چه مرگ‌ات شده است و پسِ پشت بی‌قراری‌ها و نا امیدی‌هایت، درباره‌ی زندگی چگونه فکر می‌کنی... این حرف‌ها حوصله سر بر است... آدم‌ها دوست دارند به کارشان فکر کنند، به شغل‌شان، به عشق‌شان، به زن زندگی‌شان، به مرد زندگی‌شان، به صبحی که بیدار می‌شوند، دوست دارند صبح پاییزی‌شان را در گوشه‌ای از این کلان‌شهر تهران عاشقانه شروع کنند و فکر کنند جایی هست که غم‌ها و درد هایشان را بشویند...آدم‌ها دوست دارند دیگری‌ها را وارد بازی‌های سرگرم کننده‌شان کنند و خوب هم می‌توانند وادارت کنند که جدی بگیری بی‌آنکه جدی گرفته شوی...... آنها دوست دارند فکر کنند همه چیز سر جایش است، اما دوست ندارند به ناپایداری‌اش فکر کنند. دوست ندارند به چرایی این فکر کنند که ممکن است آدم با دست خودش، خودش را بشکند و من این کار را با خودم کرده بودم... 

از جلوی شهر کتاب بهشتی پیاده راه افتادم به سمت پایین و شروع کردم به خواندن‌اش وقتی رسیدم جلوی ساندویچی محمود کثیف که تمیزترین و عالی‌ترین ساندویچ‌های روزگار را دارد تازه یادم افتاد چقدر پیاده آمده‌ام و حواسم نبوده است تصور کردم از شهر کتاب آمده‌ام تا هفت تیر و از آنجا به سمت پایین که برسم به خیابان طالقانی، اما نه قائم مقام را دیده بودم نه هفت‌تیر را نه حتی پل عابری که مرا آورده بود سمت شیروردی........ یک ساندویچ سفارش دادم . محمود، شماره‌ای شده است شبیه بانک‌ها شماره‌ات را صدا می‌زند، داشتم به شماره‌ی ۱۹۷ نگاه می‌کردم دیدم پایین کاغذ شماره یک شعر هم نوشته است
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد 
صد  نامه فرستادم و آن شاه سواران 
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد 

بیچاره شاعر یک درصد هم تصور نمی‌کرده است شاید دلدار پاسخ سلام کس دیگری را می‌داده است که جوابی نفرستاده است. بگذریم....

پشت جلد کتاب نوشته است: «هیچ چیز تا ابد بر جای نمی‌ماند. پروژه‌ای که سراسر سال روی آن کار کرده‌اید مثل برق تکمیل و فراموش می‌شود. روزی خواهید رفت. همراه با فرزندان و فرزندان فرزندان‌تان. حتی یک کتاب، یک اثر هنری بزرگ، یا یک نظریه‌ی مهم پفی می‌کند و در تاریکی محو می‌شود. این‌که همه چیز روزی به پایان می‌رسد، چه تفاوتی در وضعیت ما ایجاد می‌کند؟ تقریبا همه در زندگی  خود لحظه‌ای را تجربه می کنند که به نظر می‌رسد گذرا بودن با بی‌معنا بودن مترادف است. برای آن که زندگی خوبی داشته باشیم چه چیز را باید هدف بگیریم؟ این سوال بزرگی است که حتی کوشش برای پاسخ‌گویی به آن گستاخانه به نظر می‌رسد. صرف نظر از این که کدام شرایط فردی در وهله‌ی اول ما را به فکر کردن وادار می‌کند، بررسی وضعیت خاص ما در زندگی به تاملاتی درباره‌ی خوب و بد، ممکن و ناممکن، و الویت بالا و پایین منجر می‌شود. این کتاب، در پرتو آنچه در این‌‌باره گفته شده، آنچه می‌توانست گفته شود، و آنچه در برابر شاهد و برهان به بهترین وجه پاسخ می‌دهد، همه‌ی این مسائل را بررسی می‌کند.»

دلم می‌خواست کتاب را با حال بهتری معرفی کنم و دست کم با روزمرگی‌هایم قاطی‌اش نکنم، اما این کتاب پیشاپیش با روزمرگی‌هایم قاطی بود، با پرسش‌های بی‌پاسخم، با بی‌همزبانیِ همیشگی‌ام....دلم می‌خواست حال خوبی که این کتاب، این رفیق بی‌کلک بهم داده بود ماندگار شود اما نشد که بشود یعنی همیشه دست بالا با دنیای مجازی است به کمتر از لحظه‌ای می‌تواند حال خوب‌ات را نابود کند تا ته دلت رو به کتاب بگویی: رفیقم،  عزیزم گذرا بودن هیچ فرقی با بی‌معنایی ندارد.... آن قدر بی‌معنا که صبح می‌توانی یک عالمه دوست داشته باشی و شب‌اش شکسته باشی...

پ.ن: بارها گفتم نمی‌شکنم و بارها شکستم، امشب اما فکر کنم بد شکستم....

۲۶ آبان ۹۴ سه‌شنبه شب

وزن چیزها، فلسفه و زندگی خوب، جین کازز، برگردان: عباس مخبر، تهران، آگه


Monday, November 16, 2015

در واشد و پاشید نسیم هیجان‌اش
تا نبض مرا تند کند با ضربان‌اش
تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه‌ها برد مرا نام و نشان‌اش
پیشانی او روشنی آینه و آب
بوی نفس باغچه می‌داد دهان‌اش 
هر صبح، امید همه‌ی چلچله‌ها بود
گندم گندم سفره‌ی دستان جوان‌اش
با این همه انگار غمی داشت که می‌ریخت
از زاویه‌ی تند نگاه نگران‌اش
یک زلزله‌ی سخت تکانیش نمی‌داد
یک شعر ولی زلزله می‌ریخت به جان‌اش
انگار دو دل بود همانطور که «سارای»
بین «ارس» وحشی و جبر «سبلان‌اش»
طوفان شد و من برگ شدم رفتم و رفتیم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جان‌اش
می‌خواست بهاری بشوم باز، که جا داد
پاییز و زمستان مرا در چمدان‌اش
در وا شد و او رفت همانطور که یک روز
در واشد و پاشید نسیم هیجان‌اش

مهدی فرجی

۲۴ آبان ۹۴

۱۱

Mohsen Chavoshi - Kojaei (Ft Sina Sarlak) | محسن چاوشی سینا سرلک کجایی



بیا تا چشامو تو چشمات بریزم

Sunday, November 15, 2015

امروز رفتم دانشگاه، از تیر که امتحان‌هایم تمام شده بود نرفته بودم. دانشگاه حالم را خوب می‌کند، همیشه خوب می‌کرده است. این روزها زیاد می‌شنویم که دکترا گرفتن مد شده است و برای اسم و رسم و این حرف‌هاست....حق هم دارند کسانی که می‌گویند چون نه تنها درباره‌ی مدرک تحصیلی که درباره‌ی خیلی چیزهای دیگر هم دوره‌ای تب یک چیزهایی جوان‌های مملکت را می‌گیرد و رها می‌کند. امروز که در طبقه‌های دانشگاه بالا و پایین می‌رفتم داشتم فکر می‌کردم نه زمانی که لیسانس دک‌‌و‌پزی داشت نه زمانی که تب فوق لیسانس بود نه این روزها که مد دکترا گرفتن است خود دانشگاه  از آن نظر که دانشگاه است هیچ وقت برایم تکرای نشد. هر بار که وارد دانشگاه می‌شوم، گاه و بیگاه که تنها باشم و توی خودم بی تردید نخستین چیزی که می‌گویم این است «آخی چه خوب شد که اومدم دانشگاه»

Thursday, November 12, 2015

امروز این نوشته را سر کلاس داستان خواندم ارزیابی‌‌ها این بود که خودبسنده نیست، به این معنا که مهری خانم و مهندس را تنها کسانی می‌‌شناختند که داستان قبلی را شنیده بودند. اگر قرار است از شخصیت‌های پیشین وام بگیریم یا بکشانیم‌شان در داستان دیگری باید به لطایف‌الحیلی بگوییم که از کجا و کدام داستان آمده‌‌‌‌‌اند وگرنه برای کسی که اولین بار می‌شنود شخصیت مبهم می‌ماند و به اصطلاح داستان خودبسنده نیست. مگر اینکه داستان‌ها در یک مجموعه با هم چاپ شوند. باز هم نکته‌های داستانی از این دست را خواهم گذاشت، خودم می‌دانم یک عالمه کارگاه هست که گزارش‌هایش به روز نیست. به روز خواهد شد اما نه به زودی...
خاکی که به زیر پای هر نادانی است
کف صنمی و چهره‌ی جانانی است
خیام


امروز سر کلاس داستان،  درباره‌ی زنی که در مولوی پیدا شده و هفت هزار سال پیش زندگی می‌کرده است حرف زدم،  یعنی روی دلم مانده بود یک چیزهایی بگویم تا احوالم را پرسیدند، سر درد و دلم باز شد، کلی خندیدیم. شاید چون زن است این همه به فکر فرو رفته‌ام. کلی رنج و محنت بکشی، کلی عاشقی بکشی، کلی خون جگر بخوری که یک تیکه وسیله برای خانه‌ات بخری، بچه بزرگ کنی، غصه بچه‌ات را بخوری، موهات را رنگ کنی بد رنگ بشه حرص بخوری، مریض بشی زن‌اش بشی یا نشی؟ هوو سرت بیاره یا نیاره؟ کلی به دخترخاله و دختر عمه پز بدی، فکر کنی عالم همه جوره تو مشت‌ات است... بعد هفت هزار سال دیگر، یک عده آدم استخوان‌هات را پیدا کنند کلی هم از بابت  چهار تیکه استخوان ذوق کنند. انگاری که یهویی شدی عروسک دست باستان شناس‌ها...به قول آقای برادر هیچی به هیچی..... کاش می‌شد یک نامه برای باستان‌شناس‌های هفت‌ هزار سال دیگر بنویسم و زیرش هم بنویسم: من و تو الان عین هم هستیم عزیزم، عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر...

پ.ن:زحمت سرودنِ « عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر» را سعدی کشیده است. شعری است بسیار دوست داشتنی که در پستی جداگانه خواهم نوشت. 
نه یادم می‌کنی نه می‌روی یاد 
به نیکی باد یادت ای پریزاد
عجب نبود کنی فائز فراموش
فراموشی است رسم آدمیزاد

فائز دشتستانی

۲۱ آبان ۹۴ 

۱۰

Tuesday, November 10, 2015

آدم از صبح تا شب فقط یک بار می‌تواند یک دل سیر بنویسد و آدمی که عادت به نوشتن دارد، اگر در دفتر همیشگی‌اش ننوشت بی‌تردید جای دیگری نوشته است. مگر می‌شود همه‌ی راه ارتباطی‌ات با عالم، نوشتن باشد، بعد بنشینی همین طوری در و دیوار را نگاهی کنی. اگر در و دیوار را نگاه کردی پس دچار مرض ننوشتن شده‌ای...
معلم داستانم می‌گوید اگر دچار مرض ننوشتن شدی باید ادای همه‌ی عاداتی را درآوری که وقت نوشتن گریبان‌ات را می‌گیرد... مثل اینکه ساعت مشخصی نوشتن‌ات می‌آید، طرز خاصی اگر بنشینی نوشتن‌ات می‌آید، اینکه با خودکار یا مداد نوشتن‌ات می‌آید یا با تایپ کردن هم مهم است... معلم داستانم می‌گوید ما که می‌دانیم این چیزها مسخره است اما هست و نویسنده برای اینکه خودش را گول بزند باید وقتی حال نوشتن ندارد ادای همه‌ی عادت‌های نوشتن‌اش را دربیاورد، چرا که اگر مدت طولانی ننویسد دیگر هیچ وقت نمی‌نویسد.

ترس برم می‌دارد مهری خانم را قسم می‌دهم که یک شب هم که شده بیاید قاطی نوشته‌هایم و برود. تا پیش از مرگ بابا هر جلسه یک داستان ولو خیلی خیلی کوتاه می‌نوشتم بابا که مرد می‌نوشتم ولی داستان نمی نوشتم. به مهری خانم گفتم یک بار دیگر دمپایی و شلوار کردی‌ات را بپوش، چادرت را بینداز روی سرت طوری که موهایت روی پیشانی‌ات ریخته باشد. بگذار من یک شبی آن طوری که معلم داستانم می‌گوید سر ساعت یازده شب لپ تاپ را روشن کنم و به عادت همیشگی‌ام یک لیوان چای یا شیر روی میز بگذارم و مهندس را بکشانم کنار پنجره که عاشق‌ات شود. بعد طلسم ننوشتن من می‌شکند و تو را به خیر و ما را به سلامت... مهری خانم سرخ و سفید می‌شود. می‌گوید ای خانم چیزهایی می گویی‌ها، آقای مهندس با اون دک و پز چه طوری عاشقم شود؟ بعد با تردید نگاهم می‌کند و می‌‌پرسد: گفتی چند وقت است که داستان ننوشتی؟ کلافه می‌گویم: مهری خانم شاید  یکی دو هفته پیش از مردن بابام. می‌پرسد بابات کی مرد؟ می‌گویم: مرداد ماه بود یک هفته مانده بود مرداد تمام شود بعد بی‌حوصله می‌گویم ولی مهری خانم قبل از اینکه بابام بمیرد تو مهندس را بیچاره کرده بودی... یادت نیست؟ با همین دمپایی و شلوار کردی، لخ لخ دمپایی‌ات مهندس را با ترس و لرز تا پشت پنجره می‌کشاند. مهری خانم چادرش را می‌کشد توی صورتش اما نه آن قدری که موهایش را پنهان کند. می‌گوید خانم به آقای مهندس هم گفتم: من از روی آقای مهندس خجالت می‌کشم، وقتی حالم را می‌پرسد دلم می‌خواهد زودی خداحافظی کنم و بروم. گفتم راستش را بگو زودی بروی کجا؟ گفت هیچ چیز را نمی‌شه از تو لاپوشونی کرد. بروم پیش کبری خانم خیاط بگویم این مهندس چه خوب حال آدم را می‌پرسد آدم دلش غنج می‌رود و تا شب ور دست کبری خانم خیاط بنشینم و آه بکشم... و هی از زیر زبان مشتری‌هایی حرف بکشم که مهندس را می‌شناسند. می‌گویم: یادته آخرین بار کی مهندس را دیدی؟ می‌گوید: ها! می‌گویم کی بود: می‌گوید وسط کوچه بودم داشتم از صفیه آدرس یک ابرو کار ارزان را می‌گرفتم. صفیه من را دید گفت مهری چرا این قدر ابروهات دراومده عزای بابای من را گرفتی؟ گفتم این آرایشگاه مژده پول خون باباش را می‌گیرد. صفیه گفت دیونه‌ای دیگه. بعد با دست دری را نشانم داد و گفت توی یکی از اتاق‌های این خانه یک مادربزرگ و نوه فقط ابرو برمی‌دارند و اصلاح می‌کنند هیچ کار دیگری نمی‌کنند مفت می‌گیرند برو اونجا... یکهو آقای مهندس با ماشین کنارمان ایستاد و گفت سلام مهری خانم مشکل‌ات حل شد؟ گفتم ها آقای مهندس دست شما درد نکنه غروبی می‌خواستم بیام واسه تشکر...

گفتم خب نمی‌خوای بری ازش تشکر کنی؟ این طوری هم تو مهندس را می‌بینی هم من داستانم را می‌نویسم. مهری خانم یکدنگی می‌کرد می‌دید محتاجش هستم برایم کلاس می‌گذاشت، می‌دید نوشتنم با لخ لخ دمپایی‌هایش، شلوار کردی‌اش و چادرش گره خورده هی چادرش را می کشید توی صورتش و و می‌برد عقب که دوباره موهایش پیدا شود، بعد رو به من می‌گفت خب چی بگم خانم... حرص‌ام از این خانم گفتن‌هایش درآمده بود. تقصیر خودم بود، زیادی بهش رو داده بودم حالا حریف‌اش نبودم ولی باید صبوری می‌کردم تا بتوانم این مرض ننوشتن‌ام را چاره کنم. اما با خودم فکر کردم حالا اصرار کردی مهری هم مهندس را دید بعدش چی؟ می‌خواهی سریال ایرانی بسازی یا فیلم هندی؟ اصلا نباید سراغ مهری می‌رفتی... مهری خانم گفت از دستم دلخوری خانم؟ گفتم نه مهری خانم، اینکه من نوشتنم نمی‌آید تقصیر تو نیست. می‌دونی چیه من از اول هم باید می‌رفتم دست به دامن مهندس می‌شدم. مهندس حتما کمک‌ام می‌کرد بس که دلش تو را می‌خواد.
به مهری خانم گفتم می‌‌مانی؟ بروم ببینم مهندس کجاست؟ نگاهم کرد و چیزی نگفت. در را بهم زدم و خدا خدا کردم مهندس هنوز هم مهری را بخواهد، خدا خدا کردم هنوز هم... از پیچ کوچه که پیچیدم مهندس را دست در دست خانمی دیدم که موهایش قرار نبود در آفتاب خرمایی باشد و زیر چادر، مشکی، قرمز بود یک جور قرمز بد رنگ، ابروهایش قرار بود در عزا و عروسی، مغرورانه روبه بالا باشند، لب‌هایش، گونه‌هایش، دماغ‌اش.... بوی تند عطرش، وقتی که با مهندس از کنارم رد شدند آزارم می‌داد... کلی خودم را لعنت کردم که به یاد مهری آورده بودم که چقدر مهندس خاطرش را می‌خواست. وقتی برگشتم پیش مهری گفت خانم این رسم‌اش نبود و در را با صدا بست. صدای لخ لخ دمپایی‌هایش را می‌شنیدم که دور و دورتر می‌شد خیلی دور.
در این کشاکش سرما و بی‌اجاقی من 
بیا به خلوت شب‌های بی‌چراغی من
بهار بی‌تو خزان می‌شود ولی سبز است
اگر که با تو بیاید خزان اقاقی من
به غارت دل من آمده است چشمان‌ات
بتاز با نگهت ترک مست یاغی من
دلم که مست‌تر از شعر حافظ  و سعدی است
فدای چشم خمار تو باد ساقی من
در این زمانه که شعرم تهی ز حادثه است
خوش آمدی به غزل عشق اتفاقی من

جواد زهتاب 

۱۷ آبان ۹۴ یک‌شنبه

۹

Friday, November 06, 2015

آن را که خبر شد، خبری باز نیامد...


بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده‌ای ستار؟
ستار: عاشق زیاد دیده‌ام
بیگ محمد: راه و طریق‌اش چه جور است عشق؟
ستار: من که نرفته‌ام برادر
بیگ محمد: آنها که رفته‌اند چی؟ آنها چه می‌گویند؟
ستار: آنها که تا به آخر رفته‌اند، برنگشته‌اند تا چیزی بگویند...

محمود دولت آبادی

پانزدهم آبان ۱۳۹۴، صبح آدینه

پست مرتبط: ۱۵ آبان ۹۲

Wednesday, November 04, 2015

Monday, November 02, 2015

 ‌‌فلسفه برای کودکان و نوجوانان در برنامه‌ی سوفیا از رادیو گفت‌وگو