ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, May 30, 2011

نهیلیسم فعال من

می دانم اگر جوان مرگ نشوم روزی می آیدکه یا  آلزایمر می گیرم و یا آنقدر پیر می شوم که حافظه ام حوصله ی به یاد آوردن خیلی چیزها را نخواهد داشت و احتمالا همهنگام که در ایران و تهران و اتاق خود نشسته ام نوه هایم از آلزایمرم سو استفاده می کنند به آنها می گویم اینجا کجاست؟ آنها می گویند آلمان است و تو داری فلسفه می خوانی من می گویم چه خوب و آنها قاه قاه می خندند با وجود این  شادمانانه درس می خوانم
می دانم اگر جوان مرگ نشوم روزهایی خواهدآمد که  آنقدر پیر و فرتوت می شوم که نای راه رفتن ندارم اما شادمانانه ورزش می کنم
می دانم بعضی آدم ها رفتنی هستند بودنشان موقتی است ساعت های نبودنشان خیلی بیشتر از بودنشان خواهد بود اما شادمانانه آنها را زندگی می کنم
می دانستم فلسفه بخوانم اینگونه نیست که بیرون از دانشگاه فرش قرمز برایم پهن کرده اند  و به سرعت وارد بازار کار خواهم شد اما شادمانانه فلسفه خواندم
می دانم که آسمان همه جا همین رنگ است و خوشبختی در دل آدم ها است می دانم کسی که بلد نیست از زندگی لذت ببرد در هیچ زمان و مکانی لذت نمی برد به همین دلیل هر جای این عالم باشم شادمانانه نفس می کشم
ناعادلانه ترین کنکور دکترا را می دهم و پس از چند روزی غصه خوردن خود را به روز می کنم و شادمانانه از آن یاد می کنم
خیلی چیزهای غمگینانه تر از اینها می دانم که برایشان شادمانانه زندگی می کنم
می دانم بیخود و بی جهت وبلاگم فیلتر شده است و برای نوشتن این کمترین حق هر آدمی است که می شود از او گرفته شود  اما شادمانانه می نویسم
می دانم پانصد سال دیگر باستان شناسان استخوان هایم را کشف می کنند و دیگر اثری از غصه خوری های امروز نیست که حتی اگر آن استخوان ها را با دقت جابه جا نکنند از آن هم اثری نخواهد ماند پس این هستی پیچیده در نیستی شادمانانه غصه می خورد
و برای خیلی چیزهای دیگر هم با شادمانی قرارداد بسته ام نه اینکه نمی دانم که می دانم پس پشت خیلی از ماجراهایی که برایش غصه می خوریم هیچی و پوچی است پس درهم حساب می کنم و بابت همه شان یکجا خوشحالم 
برای همین چیزها است که دوستم دائم به من می گوید حسن خوشحال



Sunday, May 22, 2011

من در سال نود


کمرم دو تا شد از جابه جایی  کتاب و مجله و آلبوم و دفتر خاطرات و عروسک و لباس و  به ویژه همان چند تای اول  الان هم که می نویسم کتاب و مجله و آلبوم و دفتر خاطرات ستون فقراتم تیر می کشد
اشیا، عقاید و آدم ها یعنی عالم من و عالم همه ی آدم ها 
اما گاهی عالمم خسته ام می کند
همیشه دوست داشتم به گونه ای دورم اثاث باشد که به مرور که بزرگسال و مستقل می شوم نیازی به انباری نداشته باشم برای همین این بار می خواستم خیلی از اشیا را دور بریزم و خیلی از کتاب ها را ببخشم و خیلی کارها بکنم به همه ی اطرافیان هم گفته بودم اینبار خیلی چیزها را دور می ریزم می خواستم دور بریزم و  دست و دلم نلرزد اما هر کدام را برداشتم دستم لرزید و نشد که بشود شاید باید اتفاقی بزرگ بیفتد که با همه ی وجود حس کنم چاره ای ندارم جز دور ریختن اتفاق باید شبیه غرق شدن کشتی باشد زمانی که برای نجات جانت حتی گنج های به زحمت یافته ات از جزیره ای دور دست  را به آسانی داخل دریا می ریزی


پی نوشت: رخدادهای مهم سال نود که این مدت نتوانسته ام درباره شان بنویسم:
یکم فروردین ماه روز تولدم
بیست و پنجم فروردین ماه شرکت در ناعادلانه ترین کنکور عمرم 
روزهای پس از کنکور اثاث کشی
تمام اردیبهشت هم سکوتی که از رضایت نیست
یکم خرداد ماه هزارو سیصدو نود
نیمه شب
من