ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, October 03, 2016

نوشتن در اینستاگرام سوفیا را منزوی کرده است.  با اینکه کمتر به اینجا سر می‌زنم اما برایم قداست و قدمتی دارد که با هیچ کدام از فضاهای مجازی قابل مقایسه نیست. 
اینجا فقط نامه نخست به فردریک را منتشر کرده‌ام در حالی که در اینستاگرام نامه بیست و چندم هستم. اینجا فقط از دو اجرای سپنج رنج و شکنج فرخنده نوشته‌ام در حالی که این اجرا را چهار بار رفته‌ام. اینجا از تاترهایی که رفته‌ام کنسرت‌هایی که رفته‌ام از تجربه‌های تازه‌ام هیچ چیز ننوشته‌ام چون اینستاگرام تمام انرژی نوشتنم را می‌گیرد. 
دیروز آرایشگاه بتی بودم به زری خانم گفتم که مدت‌ها پیش از او و آرایشگاه‌اش در وبلاگم نوشته‌ام. اسم وبلاگم را پرسید و گفت حتما سر می‌زند. رسیدم خانه مطلبی درباره‌اش در ایسنتاگرام نوشتم. باز هم اینستاگرام که هنوز نمی‌دانم شبیه فیس بوک تب تند است یا می‌ماند. یعنی می‌شود یک روزی نوشته‌های اینستاگرام ‌ام هم ده ساله شود؟ 


پست‌های مرتبط با آرایشگاه و به‌ویژه آرایشگاه بتی را اینجا  و اینجا بخوانید. 


پست دیروزم که یازده مهر نود و پنج بود در اینستاگرام:

نوشتن آدم‌های زندگیم برایم لذتبخش است. آدمی که حتی می‌تواند آرایشگرم باشد. دو سه سال پیش از آرایشگاه بتی و زری خانم چیزهایی در وبلاگم نوشتم. امروز طاقت نیاوردم و به زری خانم گفتم می‌دانستید در وبلاگم از شما هم نوشته‌ام؟ خندید گفت: راست می‌گی؟ گفتم: بله. گفت چی نوشتی؟ گفتم به نظرم آدم زیر دست شما حس می‌کند یکی از ستاره‌های هالیوود است و شما اختصاصی فقط موهای او را می‌زنید. اما نگفتم به نظرم شما شبیه یک نقاش حرفه‌ای که تابلو نقاشی‌اش را عاشقانه می‌کشد مو می‌زنید. خجالت کشیدم بگویم زیر دست شما آدم احساس می‌کند کسی بهترین موسیقی عالم را می‌نوازد.
خجالت کشیدم بگویم با اینکه دفعه‌ی پیش نقره داغم کردید و من کلی حرص خوردم اما باز هم اینجایم. من حس می‌کنم همه‌ی نیرویتان را برای بر جا گذاشتن اثری ماندگار می‌گذارید و من و موهایم این انرژی را از شما، دست‌هایتان و قیچی‌تان می‌گیریم.
حتی اگر زمانه به ما سخت گرفته باشد و خواسته باشیم موهایمان را کوتاه کنیم دست کم با این همه انرژی خوب تلاش می‌کنیم خوشحال باشیم که رسما و راستکی زلف بر باد می‌دهیم. 


پ.ن از ویرجینیا ولف: ما زن‌ها رسم خوبی داریم
زمانه که سخت می‌گیرد
شروع می‌کنیم به کوتاه کردن ناخن‌ها، موها، حرف‌ها، رابطه‌ها!


پ.ن دو: وقتی دربار‌ه‌ی آرایشگاه بتی و کوتاه کردن مو در وبلاگم نوشته بودم شخص ناشناسی پیام گذاشته بود که خاله زنک هستم ادعای فلسفه دارم. والا به خدا فلسفه‌ خوانده‌ای که نتواند از موقعیت‌اش چه به لحاظ عاطفی و چه به لحاظ عقلی فاصله بگیرد و نتواند از آن فاصله بنویسد به چه کار آید در این زمانه‌ای که فلسفه در عمل‌اش مهم شده است نه لابه‌لای کتاب‌ها...


پ.ن سه: روایت محصول پافشاری ما برای معنا بخشیدن به زندگی روزمره و عادی است ما روایت می‌کنیم تا کسالت‌‌اش بزداییم. 

Tuesday, September 06, 2016

سپنج رنج و شکنج فرخنده!


 این پرفورمنس یک می‌دانم و نمی‌دانم چیستی دارد که نمی‌فهمم و می‌فهمم چیست که فقط دقایقی که آنجایی نیست که تمام تجربه‌های زیسته‌ات را جلوی چشم‌ات می‌آورد... من از اجرای نخست آن  تا امشب که برای دومین بار دیدم‌اش و از امشب تا نمی‌دانی کی درگیرش هستم...

پ.ن یک: باید خیلی پیچ و خم‌های زندگی را زندگی کرده باشی که حتی مواظب باشی عاشق نشوی و ندانی سهم خدا و تقدیر تا کجاست... و من دیگر خیلی مواظبم.


پ.ن دو: دو بار این اجرا را رفته‌ام بار دوم برایم تازگی بار نخست را داشت... می‌توانستم هر شب بروم گوشه‌ای از سالن بنشینم و فقط و فقط به خودم و تمام فرخنده‌های دورم فکر کنم و بازگردم وسط معرکه‌ی زندگی همان‌جایی که باید آن‌قدر قوی باشی آن‌قدر قوی باشی آن قدر قوی باشی که با همه‌ی فرخنده بودن‌ات سرت را بالا بگیری عاشقانه و آرام زندگی کنی. به قدری آرام که هر کس از کنارت می‌گذرد از خودش بپرسد موجودی خوشبخت‌تر از او هم روی زمین هست؟ و پاسخ‌اش فقط در سینه‌ی خودت باشد.


پ.ن سه: از بیشمار عکس‌های سپنج رنج و شکنج فرخنده تنها در این دو عکس بود که خودم را هم پیدا کردم. 


هشتم شهریور نود و پنج اجرای دوم را دیدم که دوشنبه بود.

Sunday, August 14, 2016


با عرض سلام و ارادت خدمت#نیمه_گمشده_امملالی نیست جز اینکه تازگی ها می ترسیم پیدایتان شود. می خواستیم بگوییم هر جا که هستید همانجا بمانید . زحمت تان می شود بخواهید این همه راه بیایید. این روزها حال ما بسیار خوب است. تاتر می بینیم. سینما می رویم. پروپوزال خودمان را می نویسیم. داشتم می گفتم یک کلاس هایی می رویم که امیدواریم در پایان اش و پس از پایان اش زبان بدن و بیان و ذهن و فکر مان همه با هم یکی شود. ویراستاری می کنیم که زبان فارسی یاد خودمان بماند. راستی کافه هم می رویم بیشتر #کافه_رادیو_هفتی_هاتازگی ها در خواب از تخت می افتیم نمی دانیم چرا ولی شما نگران نباشید شاید برای این است که ذهن مان شلوغ پلوغ است و پر از هیجان و انرژی هستیم شاید دوایش یک لیوان گل گاو زبان باشد که میل کنیم.#صد_برگ و #خندوانه و #دور_همی می بینیم. دلمان که خیلی می گیرد به فردریک نامه می نویسیم. جوش نیاورید برای قلب تان خوب نیست. فردریک همان خورزوخان است ولی اگر خیلی روی اعصابتان است می توانید به عنوان دشمن فرضی با او بجنگید فقط من را قاطی دعوایتان نکنید. فردریک خوب گوش می کند و مرد صلح طلب من است. غلط کردم چرا داد می زنید. از همین چیزها می ترسم دیگر.... می ترسم پیدایتان شود نگذارید کتاب بخوانم. می ترسم پیدایتان شود و از تاتر بیزار باشید، می ترسم پیدایتان شود کافه رفتن را قرتی بازی بدانید. می ترسم پیدایتان شود بزنید فردریک را له و لورده کنید. می ترسم پیدایتان شود و ضعیفه تان باشم جای آنکه بانو یتان باشم. جای اینکه خاتون تان باشد. می ترسم پیدایتان شود و دوستانم را دوست نداشته باشید. می ترسم پیدایتان شود و با یک دعوای ساده بزنید زیر همه چیز زبانم لال نکند کینه ای و حسود باشید فکرش را کرده اید باید چه خاکی به سرم بریزم؟ نکند از خریدهای زنانه متنفر باشید. با رقص و موسیقی و آواز میانه تان چگونه است؟ ورزش چه؟ اصلا ورزش می کنید؟ من دلم می خواهد سالی دوبار بروم کربلا نکند از ترس داعش ما را در خانه زندانی کنید آن دو بار که رفتم دیوانه ام کرده است. باز هم بگویم یا حوصله اش را ندارید؟واقعیت اش گفتم برایتان بنویسم اگر حال و حوصله جینگولک بازی های ما را ندارید هر جا هستید همان جا بمانید ما هم از دور برایتان دعا می کنیم که هر جا هستید خوش باشید ما هم از خوشی شما خوشیم. نوشتم که نگویید حواس اش به ما نبود بس که سرش گرم کارهای خودش بود ما حواس مان خیلی به شما هستارادتمند


فائزه

Tuesday, July 26, 2016

نامه‌ی شماره‌ی یک 
می‌دانی چیست فردریک؟ به نظرم آدم‌های مغرور را باید عاشق کرد آن‌ها خودشان عاشق نمی‌شوند. باید وادرشان کرد از روی غرور خودشان رد شوند.  آدم‌های مغرور بلد نیستند  از خودشان بزنند بیرون. به نظرم آن‌ها نمی‌توانند چشم از خودشان بردارند و دیگری را ببیند. آن‌ها عاشق چیزهایی می‌شوند که آیینه‌وار خودشان را نشان می‌دهد. آن‌ها از دیدن خودشان غرق لذت و شادی می‌شوند.

 الان که فکرش را می‌کنم آن‌ها عاشق هم می‌شوند ولی یک چیزی پایشان را سفت می‌چسباند به زمین. دل‌شان می‌لرزد اما رویشان را از دلشان برمی‌گردانند. فردریک بهتر از جانم باید آن‌ها را عاشق کرد. حیف‌ام می‌آید بساط عالم برچیده شود و آن‌ها لذت دوست داشتن دیگری را نچشیده باشند. یک کار دیگر هم می‌شود برایشان کرد می‌شود عاشق‌شان شد و فروتنانه اجازه داد مغرور باشند، می‌شود آن‌ها را با غرورشان دوست داشت و به روی‌شان هم نیاورد که غرورشان توی چشم می‌زند. اگر به مرور با آن‌ها یکی شوی خواهی دید که چگونه غرورشان ذوب شده است طوری که خود مغرورشان را به یاد نخواهند آورد....ولی سخت است فردریک جان خیلی سخت‌تر از آنکه فکرش را بکنی...

راستی فردریک بگذار در همین نامه‌ی نخست دو دوست نازنین را هم بهت معرفی کنم چون ممکن است در نامه‌های بعدی زیاد از آن‌ها حرف بزنم. تامیا و بنجامین... آن‌ها از دوستان دوست داشتنی من هستند و این نامه‌ها را به سفارش  آن‌‌ها برایت می‌نویسم. اصلا آن‌ها به من یاد دادند که چطور می‌شود برای تو نامه نوشت.  هر دو آدم‌های خلاق و باهوشی هستند و البته مغرور هم نیستند. 
در پایان اینکه درباره‌ی حرف‌‌هایم فکر کن، دوست دارم نظر تو را هم بدانم. به نظرت عشق و غرور با هم جمع می‌شوند یا تلاش بیهوده‌ای است که از یک آدم مغرور عشق دربیاید. 

پنجم مرداد نود و پنج خورشیدی که سه شنبه عصر است و هوا به شدت گرم است. 

تهران
pokemon go 


به بازی پوکمون که فکر می کنم وحشت می‌کنم. احساس می‌کنم عالم به هم ریخته است احساس می‌کنم یک عده موجود فضایی به زمین حمله و آدم‌ها را مسخ و بی‌حواس کرده‌اند... زمین در اختیار آن‌هاست خیلی عجیب، خیلی جذاب، حیلی غیر قابل باور مرزهای واقعیت و مجاز را گم می‌کنی... و این البته ترسناک است. نمی‌دانی به دنبال‌شان تا کجا بروی، کجا هستند، کجا پیدایشان می‌شود و همین طور تو را دنبال خودشان می‌کشند. فکر می‌کنم اگر یک روز از بالا به زمین نگاه کنی موجوداتی سرگشته را خواهی دید که در رفت و آمد بین مجاز و واقعیت خودشان را گم کرده‌اند اما فکر می‌کنند پیدا هستند. من آدم ترسویی هستم شاید...اما واقعا فکر کردن به این بازی وحشت‌زده‌ام می‌کند...

پنجم مرداد نود و پنج خورشیدی که سه شنبه است.


Thursday, July 21, 2016


  امان از این مرداد با همه‌ی نامرادی‌های مکررش
پست مرتبط: اینجا
پست مرتبط دیگر: اینجا
پست مرتبط آخر در اینستاگرام

یکم مرداد نود و پنج که نزدیک می‌شود به یک سال نبودن بابا که پر است
از دلتنگی که پنجشنبه شب است.

بابا همچنان مواظبم باش.


Sunday, July 17, 2016

حوایم که منتظر داستان آدم نمی‌ماند
۱.خب آدم اگر با خودش رو راست باشد می‌تواند خودش را تعریف کند بدون اینکه از خودش تعریف کند. می‌تواند خوبی‌ها و بدی‌های خودش را بگوید بدون اینکه در دام غرور یا رذیلت بیفتد... امشب می‌خواهم درباره‌ی یکی از ویژگی‌های خوبم بگویم... یاد ندارم شب که می‌خوابم یا در طی روز برای کسی نقشه کشیده باشم که حال‌اش را بگیرم... یادم نمی آید جایی زیرآب کسی را زده باشم... یادم نمی‌آید تو روی استاد یا معلمی تعریف‌اش را کرده باشم و پشت سرش هر چه از دهنم در می‌آید بگویم... به معنای دقیق کلمه وقتی با آدم‌‌ها مواجه می‌شوم قضاوت‌شان نمی‌کنم... خودشان را همان طور که هستند می‌بینم و می‌پذیرم....نمی‌گویم اصلا و ابدا بدگویی و غیبت نمی‌کنم ولی آن قدر دور و برش را می‌گیرم یا آنقدر پشیمان می‌شوم که هیچی نگویم بهتر است....(دست کم حواسم هست که دارم چه غلط بزرگی می‌کنم.)


۲.مدت‌هاست دلم بد شکسته است... این دلشکستگی بزرگ است چون پای مامان هم وسط بود چون خردم کرد... مدت‌هاست سکوت کرده‌ام... اگر تربیت مذهبی داشته باشید متوجه می‌شوید تو هیچی نگو همه چیز را بسپار به خدا یعنی چه؟ و اگر امتحان‌اش را پس داده باشد مومن می‌شوید به اینکه خدا آغوش‌اش بزرگ است آن قدر که می‌توانی با آرامش تمام در آغوش‌اش بخوابی و نگران هیچ چیز نباشی....خودش در زمان مناسب و جای دقیق‌اش اگر صلاح بداند ازت دفاع خواهد کرد و من مثل همیشه‌ی روزگار سپرده‌ام دست خدا....


۳.لیلی قصه‌ها نباشی و احساس کنی متوهم بوده‌ای، اشتباهی بوده‌ای، رنگ‌ها و ترانه‌ها و موسیقی‌های عالم منت‌کشی از تو نبوده است معلوم است حال دل‌ات بد می‌شود... داستان لیلی مسخره و لوس و بی‌مزه شده است بس که دل لیلی‌ها را چپ و راست به دست آورده‌اند به قیمت له کردن دل تو... بس که دنیا پر شده است از لیلی‌هایی که درست برعکس تو به خدا که نمی‌سپارند هیچ فکر می‌کنند دری وری گفتن افتخار است. آن‌ها نمی‌دانند جمله‌ی همینی که هست من همینم بدم بیاد فحش می دهم خوشم بیاد تعریف می‌کنم... یعنی عالم باید بر محور من باشد یعنی غرور و خدا خودش می‌داند که با متکبران چه خواهد کرد... از آن سو هم مجنون‌هایی هستند که راه و بیراه دل مجنون را توی گور بلرزانند...

۴.حوایم که منتظر داستان آدم نمی‌ماند... حوا خودش یعنی آفرینش و زایش یعنی خلقت عاشقانه یعنی بودن عاشقانه یعنی خواستن و برخاستن عاشقانه.... حوا یعنی سیب یعنی گندم... یعنی اگر دوستم داری خواهی آمد، کسی قربان صدقه‌ی حوا نمی‌رود آن طور که دور لیلی می‌چرخند اما عالم از آنِ حواست یعنی پای خدا وسط است یعنی می‌زند پس کله‌ی آدم که عاشقانه دوست‌اش بدارد... حوا یعنی من به وسعت عالم مادرم... عاشقم... مهربانم.... خواستنی‌ام... اگر آدم دلم را نشکند...

۵. نفهمی چه شد؟ چرا اینطوری شد؟ درد دارد... رنج دارد... نگرانی دارد... به خدا سپردن‌اش هم صبر می‌خواهد....

۶.بی‌حرمتی به زنان دوست داشتنی سرزمینم اما متفاوت با مادرم  را همان‌قدر دوست ندارم که این نا اطمینانی‌هایی که به چادر و دین مادرم هست را... کاش مادرها همه‌شان بزرگوار باشند و قابل احترام با هر دین و مسلک و مذهبی که هستند...... کاش به انسان‌ها احترام بگذاریم یک  صدم ادعایی می‌کنیم...

۷. من جز محبت کردن کاری بلد نبودم، پدرم مردم‌دار بود و من عاشق‌پیشه...مادرم صبور و خوشبین است و من عاشق‌پیشه.... من عاشقانه زندگی‌ کرده‌ام ... من بلدم از خودم بزنم بیرون....بلدم دوست بدارم....بلدم پر از مهر و محبت شوم و محو شوم در وفاداری و معرفت... اینها اما  از خودم نیست از دامان مادرم و دست‌های پدرم است اما با همه‌ی اینها هفتمین‌اش دل من بود که بر خاک افتاد.....

بیست و هفتم تیر نود و پنج، یکشنبه شب

پ.ن: کاش دیگر هیچ‌وقت نه غر بزنم... نه چیزی بنویسم... نه چیزی بخواهم....نه گلایه‌ای کنم.... نه تمنایی داشته باشم....... خدا خودش همه چیز را درست خواهد کرد..... خدا حوایش را دوست دارد و من شک ندارم حوا نزدیک‌ترین خلفت عاشقانه به خداست......


Friday, July 15, 2016

در پایان جلسه‌های کافه فلسفه، فبک، فلسفه برای کودکان و نوجوانان... در یک گیجی عجیب و غریب حیرت‌زده‌ام که باز هم چرخ‌های عالم خیلی خوب می‌چرخند با این حجم از نادانی که گرفتارش هستیم...


نوشته خط دکتر قائدی است. کافه گپ این امکان را داشت که بخشی از خودمان را آنجا جا بگذاریم... همگی هم زیرش را امضا کردیم... تاریخ از صبوری ما به نیکی یاد خواهد کرد...

بیست و ششم تیر نود و پنج که شنبه شده است.
philo-cafe                                             
جلسه‌ی دوم کافه فلسفه هفتم اردیبهشت ۹۵ برگزار شد. جلسه‌ی نخست آن را در کافه رادیو هفتی‌ها برگزار کرده بودیم که شرح‌اش را می‌توانید اینجا بخوانید. به دلایل متفاوت قرار بود کافه‌ی دیگری را پیدا کنم. خیلی هم گشتنی نبود، چهاررراه ولیعصر پر از کافه است و می‌توانی هر بار یکی از آن‌ها را انتخاب کنی. روز نخستی که کافه رادیو هفتی‌ها را انتخاب می‌کردم تصورم این بود که تا پایان کار و همه‌ی جلسه‌ها را همین جا برگزار خواهیم کرد ولی نشد که بشود.

کافه گپ نوشته‌ها و یادگاری‌های کسانی را به کافه آمده‌اند
در جاهایی که روی میزهایش درست شده است جمع می‌کند
البته به در و دیوار هم کلی از این یادگاری‌ها هست. دکتر قائدی
هم این متن را نوشتد و ما هم همه امضا کردیم.
کافه گپ، کافه‌ای بود که برای جلسه‌ی دوم انتخاب کردم. کسانی که دعوت کرده بودم با تاخیر و بی‌تاخیر آمدند.
موضوع‌هایی که پیشنهاد شد این موضوع‌ها‌ بود:
زندگی چیست؟
تعادل حق و وظیفه
نظر و عمل
حمایت
تکبر
نظم و قانون‌مندی
پلیس امنیت اخلاقی
محدوده‌ی خوب، خوب بودن

همین موضوع آخر یعنی محدوده‌ی خوب، خوب بودن رای آورد. دو دقیقه فرصت داده شد که تعریف‌های خود را بنویسیم.
مونا: فقط درباره‌ی انسان است یا حیوان‌ها و دیگران؟ (درباره‌ی تعریف مونا که تعریف نبود پرسش بود، دکتر قائدی گفتند می‌شود از خود مونا پرسید که خودت چی فکر می‌کنی.)
آزاد: در حد بظاعت مالی و زمان باشه و با شرط رعایت تکلیف اخلاقی باید خوبی کرد. البته اگر خوبی‌ بی‌نتیجه ماند توقف کند.
تعریف آزاد بحث‌برانگیز بود و همین جا بحث درباره‌ی تعریف آزاد راه افتاد.
نادیا: بی‌نتیجه یعنی چه؟ منظورت از بی‌نتیجه چیه؟
فائزه: بی‌نتیجه یعنی بی‌سود است؟
آقای قائدی: چرا اصلا این نتیجه را آوردی؟ اگر این را به شرط اخلاقی منوط کنیم به نتیجه ربط ندارد.
آزاد: تکلیف اخلاقی و نتیجه یعنی مثلا یک تنه بخواهیم افعانستان را نجات بدهیم بی‌نتیجه است.
آقای قائدی پیشنهاد کردند اگر بی‌نتیجه ماند متوقف‌اش کنیم را حذف کنیم.
با رای‌گیری بخش دوم تعریف آزاد حذف شد. آقای قائدی توضیح دادند که ما با استدلال خود آزاد این کار را کردیم. ما در تکلیف اخلاقی از سود و زیان پرسش نمی‌کنیم. ما نگفتیم تکلیف اخلاقی یعنی چه؟ با تعریف خود آزاد بخش دوم حذف می‌شد.
آزاد از فائزه پرسید: چرا با من مخالفت کردی؟ فائزه توضیح داد که مثال‌ات با تعریف‌ات تطبیق ندارد اگر پرسش از سود و زیان نکنیم می‌توانیم از نتیجه بپرسیم؟
آقای قائدی گفتند از این بحث عبور می‌کنیم آیا با بخش اول تعریف آزاد موافق هستید؟
نادیا با حد مخالف بود معتقد بود خوبی حد ندارد، جایی که گفته است خوبی را در حد بظاعت مالی و اخلاقی...
نادیا چی گفت؟
مونا نادیا را گفت: حدش را قبول ندارد. اما حد یعنی چه؟
پویان: نادیا تفکیک کرد بین شدن و باید.
آقای قائدی: نادیا تو یک جمله مخالفت‌اش را بگه: خوبی کردن با در نظر گرفتن واژه‌ی باید حد  ندارد.
فائزه: نادیا با خوبی کردن حد دارد مخالف است.
معصومه: با نادیا مخالف بود.
جمال: خوبی کردن حد دارد ممکن است زندگی یک نفر را به فنا بدهد.
آقای قائدی: نادیا استدلال نکرده است، آزاد گفت حد دارد نادیا گفت حد ندارد.
پویان: ما مساله‌مان عوض شده است، با فرض اینکه حد دارد حدش کجاست؟ اما آیا اساسا حد دارد مساله‌اش جداست.
آقای قائدی گفتند می‌خواهیم با این جمله‌ی آزاد مخالفت کنیم. این پاسخ محدوده‌ی خوبی تا کجاست بود؟ کسی بخواهد با این جمله مخالفت کند چه می‌گوید؟
جمال: کلمات مبهم زیاد دارد. تکلیف اخلاقی چیه؟
زینب: تکلیف اخلاقی یعنی بایدها و نبایدهایی که در اخلاق وجود دارد.
معصومه در مخالفت با زینب: بایدها و نبایدها به شکل‌های مختلف تعریف شده است. من مخالفم چون بایدها و نبایدها نمی‌تواند  تعریف مناسبی برای تکلیف اخلاقی باشد.
از تعریف زینب عبور می‌کنیم.
تکلیف اخلاقی از نظر آقای قائدی: پرداختن و توجه به اموری است که برای انسان مفید باشد. تشخیص می‌دهد برای خودش و دیگران مفید است.
جمال: خیلی شخصی می‌شود دید هرکس می‌شود معیار خودش و همین خیلی شخصی می‌شود.
آزاد در مخالفت با جمال: شما شخصی کردی ایشان نگفت.
معصومه در مخالفت با آقای قائدی: این تعریف نسبی است آیا می‌شود چیزی را مشخص کرد که مفید باشد، نمی‌شود تعیین کرد که چیزی می‌تواند برای همه مفید باشد. چیزی در جهان نیست که بگویی برای همه مفید است.
آقای قائدی گفتند از بحث عبور می‌کنیم چون باید به تعریف آزاد برسیم. یک موقع هدفمان تحلیل واژه است یک وقت پرانتز باز کردیم باید یادمان نرود که پرانتز را ببندیم. پس از اینجا ادامه می‌دهیم که تعریف تکلیف اخلاقی چیست؟
پویان: تکلیف اخلاقی مساوی است با خوبی.
مونا: عمل بر اساس وجدان. هر فرد موظف به انجام آن کار می‌کند.
آزاد تعریف اش را بگه: یک محرک درونی به شما حکم می‌کند باید الان این کار را انجام بدهی. کاری که مطلوب است. محرک درونی یعنی فاهمه، عقل، وجدان، تجربه‌ی زیسته...
آقای قائدی: آیا لازم است کسی بگوید تکلیف چیست؟ اخلاق چیست؟ ما که می‌خواهیم داوری کنیم می‌توانیم بگوییم تکلیفت را انجام ندادی؟ شما چه کاری را اخلاقی می‌دانید؟
معصومه: معیارم عقل است. هر کاری که عقل‌ات طرح کرد اخلاقی است.
آقای قائدی: چه مواقعی فکر می‌کنی عقل‌ات اشتباه می‌کند؟
معصومه: همیشه
جمال: با توجه به تعریف آزاد مربوط به دیگری نیست. تو همه‌ی اینها بالاخره فرد تصمیم می‌گیرد. کار اخلاقی متوجه فرد است. عقل فرد، وجدان فرد. عقل فرد وجدان فرد است. اخلاق یا تکلیف اخلاقی را فرد تشخیص می دهد که درست است یا نه جهان‌شمول‌ترین چیزها را آدم‌ها می‌توانند تشخیص دهند که انجام شود یا نشود. آیا می‌شود گفت تکلیف اخلاقی چیزی است که افراد تشخیص می‌دهند چه چیزی خوب است یا چه چیزی بد جدا از اینکه رعایت کنی یا رعایت نکنی. سوال این است اگر تشخیص آدم‌ها در مقابل هم قرار گرفت چه کار کنیم؟ کانت می‌گه اگر می‌گی دزدی بد است لاجرم برای انسان‌ها بد است. سوال را باید جور دیگری بپرسیم.
معصومه: خود تشخیص اینکه چه چیزی بد است چه چیزی بد نیست قصه است. داعش مردن را بد می‌داند ولی برای دیگری خوب
پویان: وجه اشتراک توی تعریف من نبود. تکلیف اخلاقی چیست؟ تشخیص‌دهنده‌ی تکلیف اخلاقی چیست؟
آقای قائدی: عنصری که شما بیرون کشیدی پاسخ نیست. آیا ما چیزی را که به ویژگی‌هایش تعریف می‌کنیم، تعریف هست یا نه؟


آقای قائدی: این تعریف‌ها نشان می‌دهد و معلوم شد که ما چقدر اول راهیم اول راهِ تعریف از چیزی...

در پایان بچه‌ها دوباره تعریف‌های تازه‌ی خودشان را خواندند.
مولود: خوبی تا جایی است که برای ما هزینه نداشته باشد.
پویان: حد خوبی تا جایی است که بشود خوبی کرد.
زینب: خوبی حد و اندازه‌ای ندارد گاهی وقت‌ها می‌شود خوبی کرد نتیجه گرفت گاهی وقت‌ها خوبی نکنی نتیجه می‌گیری.
جمال: تا جایی باید خوبی کرد که خوبی‌کننده حس خوبی داشته باشد.
مونا: به اندازه‌ی ظرفیت طرفین تا جایی که به افراد آسیب نرسد.
نادیا: تا جایی که تعادل به هم نریزد خوبی در یک جهت به کسر خوبی در جهت دیگر نرود.
معصومه:
فائزه: خوب بودن یعنی دیگری در کنارت امنیت داشته باشد و امن باشد. خوبی برای خودم: قوی باشم، خیر باشم، لذت ببرم.

این جلسه هم به رسم جلسه‌های دیگر با ارزیابی به پایان رسید که به دلیل طولانی شدن متن ارزیابی‌ها را در پستی جداگانه خواهم نوشت.


مکان: کافه گپ، چهارراه ولیعصر
زمان: هفتم اردیبهشت ۹۵
جلسه‌ی نخست در کافه رادیوهفتی‌ها اینجا
 ۲

Sunday, July 10, 2016


  آن طرف چه خبر است که دست گذاشته است روی آدم‌هایی که هیچ وقت تمام نمی‌شوند... آدم‌هایی که بلدند از خودشان سرمست باشند. آدم‌هایی که تمام نشدن را زندگی می‌کنند... وقتی کیارستمی می‌گوید: چیزی ازم نماند مهم نیست خودم بمونم یعنی از خودش سرشار است... یعنی خودش همه‌ی آثارش است همه‌ی نحوه‌های بودن‌اش...
این آدم‌ها شاید هر صد سال روی هم ده نفر هم نشوند... و خوش به حال خودشان که این همه سرریز و با نشاط زندگی کردند... این آدم‌ها خودشان را خوب زندگی کرده‌اند خود خودشان را...
 این آدم‌ها خودشان را خوب بلد بودند...

Friday, June 24, 2016

چرا ما عذرخواهی نمی‌کنیم و خیلی چیزهای دیگر


این روزها خیلی به قضیه سربازهای از دست رفته فکر می‌کنم. به همدردی‌های اجتماعی از آدم‌های مشهور گرفته تا آدم‌های خیلی معمولی... چرا ما عذرخواهی نمی‌کنیم؟ چرا همیشه نوشداروی پس از مرگ سهراب‌‌هاییم... دغدغه‌های فبکی و فلسفی‌ام می‌گوید ما از آدم بزرگ‌ها ناامیدیم... باید به نسل دیگری فکر کنیم که در آموزش‌اش تفکر مراقبتی یکی از اصل‌های اساسی‌اش است... آدم‌ بزرگ‌‌هایی که در رابطه‌های فردی خود مراقب احساس دیگران نیستند، چگونه می‌توانند وقتی قرار است جمعی را زیر پر و بال خود بگیرند مراقب احساس دیگری‌ها باشند... دیر است یاد گرفتن برای این آدم‌بزرگ‌ها که دست خود را بالا بگیرند و بگویند من با خودم مخالفم... رخدادی که ممکن است در یک تربیت فلسفی و فبکی بارها ببینیم‌اش.... آدم بزرگ‌ها  برای بی‌توجهی‌های خود در رابطه‌های فردی هیچ توضیح شفافی ندارند و همین آدم بزرگ‌ها هستند که می‌روند پشت میز و صندلی‌های قدرت می‌نشینند... دقیقا چه چیزی ما را آشفته می‌کند؟ چیزهایی که در اندازه‌های کوچک به چشم‌مان نمی‌آید در اندازه‌های بزرگ بر‌آشفته‌مان می‌کند.... از ماست که برماست.....ما در ارتباط‌های فردی آن قدر مغروریم که یا عذرخواهی نمی‌کنیم یا به سختی.... وقتی این عادت‌های کوچک را نداریم چطور در سطح کلان‌اش توقع داشته باشیم که خلاف‌اش انجام شود...تمام مدیران و سران مملکتی هم احتمالا از مریخ نیامده‌اند.... این رفتارهایی که حرص ما را در‌می‌آورد برآمده از یکسری رفتارهای فردی و اجتماعی است که گاهی شنیدن و دیدن‌اش آدم را درمانده می‌کند.... با ناتوانی تمام به حادثه نگاه می‌کنی و با خود می‌گویی بعضی رفتارها شبیه غده‌ی سرطانی پیشرفته است... بعضی رفتارها در آدم‌بزرگ‌ها همان است که دکتر جواب‌اش کرده است.... تلاش می‌کنم به نسلی امیدوار باشم که عده‌ای تلاش می‌کنند تفکر نقادانه، مراقبتی و خلاق را در آنها پرروش دهند، تا وقتی جایی مدیر و مسئول هستند، رفتارشان و واکنش‌هایشان عقلانی و اخلاقی باشد. عقلانی تصمیم بگیرند، اخلاقی پاسخگو باشند.

این ابراز احساس‌ها و همدردی‌ها اگرچه بزرگوارنه  است زود می‌گذرد و ما همچنان  باید به فکر پرورش نسلی باشیم که قرار است شهروند باشد به معنای اخلاقی و عقلانی.... از آدم بزرگ‌ها گاه به شدت نا امیدم...

در من زنانی جمع‌اند
زنی فلسفه می‌بافد
زنی ژاکت می‌بافد
و آن دیگری رویا 
در این میان 
زنی شعر می‌بافد
زنان اطراف‌اش
پچ پچ می‌کنند
و بافته‌ها را 
می‌شکافند...

فریال معین

روزهای نخست تابستان ۹۵، عکس اما نمی‌دانم برای چند سال پیش است.

Tuesday, June 21, 2016

یکم تیر نود و پنج، سه شنبه


تابستان را با چنین موجود نازنینی تحویل کنی، حتما قرار است تابستان مهربانی باشد.

من یک عمه هستم!

Thursday, June 16, 2016



درست روزهایی که فکر می‌کردم با تراکتور از روی غرورم رد شده‌اند. درست روزهایی که فکر می‌کردم هیچی نیستم. درست روزهایی که فکر می‌کردم حتما لیاقت ندارم، با کوشش‌های مریم‌ترین مریم عالم از نوع لاریجانی‌اش افتادم وسط یک عالمه حادثه‌ی خوب... افتادم میان یک دنیا انرژی مثبت... دقیقا روزهایی که فکر می‌کردم هیچی از غرور و عزت نفسم باقی نمانده است یک عالمه آدم دوست داشتنی با کلی انرژی حال دلم را یک عالمه خوب کردند... تنها دعایم برای فریدون محرابی عزیز این است که میلیون‌ها برابر انرژی مثبت‌هایی که به ما می‌دهد به خودش و زندگی‌‌اش برگردد و به تک‌تک آرزوهایش از کوچک و بزرگ برسد.

خدا بچه‌های کلاس را هم شاد و سلامت و سرحال و پرانرژی نگه دارد. 

خداست دیگر چه می‌شود کرد... در تاریکترین وقت شبانه روز غافلگیرت می‌کند... همان شعر گرچه همه جا تاریک است سحر نزدیک است و این حرف‌ها

بیست و ششم خردادی که چهارشنبه بود که نود و پنج است که افطاری بود.  

Sunday, June 12, 2016

خدا رحمت کند بابا را همیشه با کار کردنم مخالفت شدید می‌کرد با درس‌ خواندنم شدیدا موافق بود. نه تنها موافق بود که مشوق بود نه تنها مشوق بود که ذوق زده می‌شد که تا این اواخر برای هر موفقیت بزرگ و کوچک‌‌ام جایزه می‌خرید. زود از دست‌اش دادم هم برای خودش زود بود هم برای من. هنوز و تا آخر دنیا به خانم دکتر گفتن‌هایش نیاز داشتم، هنوز و تا آخر دنیا به جایزه‌هایش نیاز داشتم، هنوز و تا آخر دنیا به خنده‌هایش نیاز داشتم. به اینکه شب‌ها وقتی خسته و له و لورده از راه می‌رسیدم، در آپارتمان را باز می‌کرد همان جا می‌ایستاد خسته نباشید می‌گفت و کوله‌ام را می‌گرفت تا بندهای کتانی‌ام را باز کنم. وقتی سر درد می‌شدم دست‌های سنگین و مردانه‌اش را روی پیشانی‌ام می‌گذاشت و حمد می‌خواند و تا وقتی خودم نمی‌گفتم خوب شد دست‌اش را بر نمی‌داشت. 


بهانه‌ی اصلی‌ام برای نوشتن این بود که می‌خواستم بگویم تمام این سال‌ها از بس که بابا  کار کردن من را دوست نداشت. وقتی هم کارهای پروژه‌ای و پراکنده انجام می‌دادم گرفتن حق‌ام برایم سخت بود. حرف زدن درباره‌ی پول‌اش برایم سخت بود. بعضی کارها هست که کلا هیچ وقت پول‌اش را نگرفتم یا اگر هم می‌خواستم بگیرم با شرم بسیار می‌گفتم که هنوز پول‌اش را نگرفتم. از سال نود به این طرف روی خودم کار کردم که بتوانم حق کاری را که انجام داده‌ام بگیرم، یعنی روی پول گرفتن‌اش را داشته باشم، روی گفتن‌اش را... هنوز هم حس خوبی ندارم ولی می‌گویم و تلاشم را می‌کنم پیش از انجام کار درباره‌ی پول‌اش هم مثل آدم حرف بزنم و اگر بیگاری است قبول نکنم. اما یک نکته‌‌ی ظریفی کشف کرده‌ام آدم‌ها وقتی قرار است کارشان را تحویل بگیرند از موضع قدرت، همه‌ جوره وادارت می‌کنند کار را به موقع تحویل دهی. ولی وقتی تو حق‌ات را می‌خواهی جوری رفتار می‌کنند که انگار تو یک آدم پست و بی انصاف هستی که در این عالم فقط چسبیده‌ای به پول و مال دنیا... گاهی در اوج بی‌نیازی طوری رفتار می‌کنند که انگار نیازمند پولی هستی که آنها قرار است بدهند. 

شاید بابا با تجربه‌ی چهل ساله‌اش در بازار این چیزها را می‌دانسته و دوست نداشته است من هیچ وقت با مردم بحث‌های مالی از این جنس داشته باشم. 

پ.ن مهم: باید تمرین کنم برای صحبت کردن درباره‌ی بخش مالی قضیه با یک حس خیلی عالی و از موضع قدرت حرف بزنم باید یاد بگیرم برای گرفتن حق خودم هم نباید ذره‌ای احساس شرمساری کنم حتی در پستوی ذهن و خیالم جایی که دست هیچ کس بهش نمی‌رسد . شاید مردم هم یاد بگیرند محترمانه‌تر و به موقع حق آدم‌ها را بدهند حتی اگر آنها ثروتمندترین آدم دنیا باشند و به آن پول نیازی نداشته باشند، باید یاد بگیرند هر کس باید وظیفه‌ی خودش را به موقع انجام دهد. همین. 

Saturday, June 11, 2016

گروهی در تلگرام با عنوان فلسفه برای کودکان و نوجوانان دارم . روزهای نخست قوانینی برایش تعریف و منتشر کردم. گروه مرز دویست نفر را رد کرده است. بیشتر کسانی که در گروه هستند در زمینه فبک فعال هستند نکته‌‌اش این است که دوستان گاهی در حوزه‌های بسیار متفاوت از یکدیگر در فبک فعالیت می‌کنند. از روز نخست دلم می‌خواست این افراد به عقاید هم کار نداشته باشند و کارهای یکدیگر را نقد کنند یا نظریات یکدیگر را. مهم‌تر برایم این بود که بتوانند احترام یکدیگر را حفظ کنند و به هم توهین نکنند. اما متاسفانه گاهی این اتفاق می‌افتد. یعنی کار به توهین می‌کشد. 
روز نخست کارگاه دکتر قائدی گفت هر کدام ما به اندازه‌‌ی شعاع خود زحمت بکشیم کافی است همین موج‌های کوچک خودش به مرور زمان بزرگ می‌شود. با خودم فکر می‌کردم این گروه می‌تواند شعاع من باشد در همین اجتماع کوچک اگر افراد توانستند با عقاید متفاوت به هم نه تنها احترام بگذارند که همدیگر را دوست داشته باشند من توانسته‌ام موفقیتی ولو اندک به دست بیاورم و این دویست نفر هر کدام می‌شود فردی در جامعه که به اندازه‌ی شعاع خودشان می‌توانند اهل مدارا باشند. اما سخت است خیلی سخت. راست‌اش امشب نا امید شدم. نمی‌دانم شاید خود من هم از روز نخستی که فلسفه خواندن را شروع کردم تا این ساعت که این واژه‌ها را تایپ می‌کنم هفده سال طول کشید تا بتوانم به جایی برسم که رگ گردن کلفت نکنم، آدم‌ها را با همه‌ی تفاوت‌‌هایشان قلبا دوست داشته باشم. هفده سال طول کشید که به مرور زمان طوری پوست بیندازم که خودم هم نفهمم چی شد که امروز این همه در برابر کسانی که عقایدشان با من متفاوت و گاه مخالف است آرام باشم. 
آنقدر دور شده‌ام از دوران‌هایی که کمتر اهل مدارا بودم که گاه فکر می‌کنم از لحظه‌ای که خودم را شناختم همین بوده‌ام.
واقعیت این است که از دست آدم‌ها ناراحت می‌شوم. چغندر که نیستم، اگر قضیه عاطفی باشد من هم دلم می‌خواهد نازم را بکشند، اگر درسی و علمی باشد دلم می‌خواهد بدانند که احمق نیستم، اگر پای غرورم در میان باشد دلم می‌خواهد بدانند که عزت نفسم را از جوی آب نگرفته‌ام، اگر فروتنی می‌کنم دلم می‌خواهد بدانند ساده لوح نیستم. اما پسِ پشت این همه دلم می‌خواهدها گاه فقط یک جمله است: این نیز بگذرد... گاه به یکباره دست می‌کشم از اینکه چیزی را ثابت کنم...

اگر می‌خواهیم کار دنیا در صلح و آرامش پیش برود جز  مدارا، مهربانی و احترام راه دیگری نداریم.

پ.ن: گاهی برای رسیدن باید یکدفعه از همه چیز دست کشید و رفت باید از دست داد، از دست دادن‌ها گاهی عین به دست آوردن است. دیر یا زود باید تصمیم بگیرم از دست بدهم یا ندهم... نیاز  به رفتن دارم، درباره‌اش فکر کرده‌ام و اگر این اتفاق بیفتد حتما در سوفیا یک پست سه کلمه‌ای خواهم نوشت رفتم که رفتم
شاید شبیه ادعاهای پوچ و هوس زود گذر باشد ولی من برایش برنامه دارم حتی اگر مقدماتش یک سال طول بکشد.... اگر اتفاق نیفتد زور تقدیر به تصمیم‌ام چربیده است. می‌تواند ظاهرش تعطیل شدن خودم باشد بازگشت‌اش اما بی‌تردید طی کردن هزاران سال نوری است در سیصد و شصت و پنج روز تا رسیدن... در آن پست سه کلمه‌ای حتما به این پست ارجاع خواهم داد. 

پ.ن دو: سرگیجه‌‌ی وجودی گرفته‌ام دلم می‌خواهد برای مدتی معلوم با یک گوشی سی هزار تومانی سر کنم که تنها گزینه‌اش این است که به آدم زنگ می‌زنند و آدم گوشی را برمی‌دارد و حرف می‌زند و قطع می‌کند. 

دو ساعتی از بیست و دوم خرداد ۹۵ گذشته است و شده است بیست و سومی که یکشنبه است و حال دلم خراب است. 
مدارا کردن شوخی نیست، ساده نیست، پشت‌اش یک دنیا فرهنگ و اخلاق‌مداری است. اگر در جایی می‌توانند مدارا کنند، مدارا کردن‌شان پشت دارد، ریشه دارد. تک تک افراد از خودشان شروع کرده‌اند. ما در یک اجتماع خیلی کوچک هم نمی‌‌توانیم طاقت بیاوریم که مثلا یک خانم چادری و روگیر وارد یک کافی شاپ کوچک شود و یک ساعتی را با عزیزش آنجا بگذراند و از آن سو تحمل یک خانم، به اصطلاح عام، بد حجاب را در جلسه‌های مذهبی نداریم. به همبن اندازه‌ی کوچک طاقت‌اش را نداریم چه رسد که بخواهیم در سطح کلان آدم‌ها را دوست داشته باشیم. ما نمی‌توانیم از مدارا حرف بزنیم و حتی تحسین‌اش کنیم وقتی هنوز تک تک ما اندر خم یک کوچه‌ایم. 

انتشارات حکمت چاپ کرده است.

Friday, June 03, 2016

نبودم وصله وصلت از آغاز 
که هرکوکی زدم شد کوک ناساز
به هر جهدی نشد تا جفت باشیم
قناری جان! نخواندی با من آواز 
برابر کردم‌ات با خواهش ای دل
برابر شد دلم با عشوه با ناز
برایت قصه‌ها از غصه گفتم 
کشیدم از نهان‌ها پرده راز 
من از داغی که بر دل ماند گفتم
تو از شوق پریدن‌ها و پرواز 
دلت با دیگری بود و نبودی 
دمی با این دل دیوانه دمساز
من و تقدیر زهرآلود تلخم
تو با آن مرغک همسایه آن غاز
برو با نازنینت نازنینم!
کبوتر با کبوتر باز باز!

مسیح مسیحا

پ.ن:پر از پی‌نوشت، پر از رنجش، پر از دلگیری، پر از دلتنگی، پر از دلگرفتگی... چند روز پیش شنیدم آقای قاضی دم مرگ‌شان سه بار گفته‌اند نرجان، نرجان، نرجان.... وای به احوال ما...........

پ.ن دو: پروژه‌ی مساله‌ی دیگری روز به روز دارد برایم جدی‌تر می‌شود. دیگری اصیل، ارتباط اصیل، تحقیر دیگری، احترام به دیگری، رابطه‌‌ای از دو سو پر از گشودگی، من و دیگری و باز هم دیگری و دیگری و دیگری...

عصر چهاردهم خرداد که مثل همه‌ی جمعه‌ها دلگیر است. ساعت شش و سی دقیقه

Sunday, May 29, 2016

یاد ایام

از کارگاه های پژوهشگاه علوم انسانی شروع شد فکر کنم زمستان نود و دو بود. یکی از مباحث با دکتر قائدی بود فکر کنم ارزشیابی بود. شوکی که در همان دو سه ساعت بحث آقای قائدی به من و بقیه وارد شد این بود که ما آدم ها اصلا به حرف های هم گوش نمی دهیم اصلا و ابدا... آخر جلسه دکتر قائدی گفتند هر کس جمله ای بگوید من گفتم: یاد گرفتم مثل بچه آدم گوش بدم. 
پیگیر کلاس های دکتر قائدی شدیم که تابستان نود و سه تشکیل شد و همان کارگاه ها وصل شد به همایش بین المللی فلسفه تعلیم و تربیت در عمل.... و همه تجربه هفت هشت ساله ام، تا آن سال، در فلسفه برای کودکان در این همایش و بعدترش به اوج خودش رسید. 
در اوج نشاط فلسفی و فکری از بودنم در فضای فلسفه برای کودکان لذت می بردم... سال نود و چهار مریضی و فوت بابا همه چیز را برایم بی معنی کرد و مدت ها دچار رخوت که چی بشه؟ شدم... البته هنوز هم شبیه آدمی هستم که به شدت کتک خورده است و هنوز درست و حسابی جای زخم هایش درمان نشده است و بدن اش کوفته است. باوجوداین، تا می توانم ادای شادی و نشاط در می آورم بلکه روزی دوباره با همان انگیزه بالا، نشاط فلسفی و آرزوهای دراز در این عالم گام بردارم... .
.
پ.ن توضیحی درباره عکس: آن پیلگرن از کشور سوئد، من، شوهر مهربان و صبور پیلگرن .

سوفیا برای نوشتنم امن است. نمی‌دانم چرا گاهی دوست دارم فقط بنویسم و چیزی نشنوم و سوفیا این قابلیت را دارد که فقط بنویسم و حتی ندانم چند نفر خوانده‌اند چند نفر از نوشته‌ام خوش‌شان آمده است چند نفر نوشته‌ام را دوست نداشته‌اند. 
بارها گفته‌ام در دنیای مجازی هر صفحه‌ای را به راحتی می‌توانم برای همیشه ببندم جز سوفیا که حالا بخشی از خودم شده است. نحوه‌های بودنم، طور طور شدن‌هایم، به دست آوردن‌ها و از دست دادن‌هایم، در این ده دوازده، سال سوفیا-نویسم کرده است. چه زمان‌هایی که نوشته‌هایم را دوست نداشتم و حس می‌کردم پر تکلف می‌نویسم و حس می‌کردم چیزی کم دارند... چه این چندسال آخر که دوست‌شان دارم و برای دلم می‌نویسم و همه هم خودم هستند بی کم‌وکاست.
امشب دلم خواست اینجا بنویسم چقدر به سوفیا وفادارم هرچند که وبلاگ‌نویسی از مد افتاده است، چقدر به سوفیا وفادارم، هر چند که مدت‌هاست بی‌اندازه گیجم و کمتر می‌نویسم. دلم خواست اعتراف کنم که روزهای اولی که سوفیا را با مطالب لوس و بی‌مزه به روز می‌کردم راه و بیراه با خودم تکرار می‌کردم که وبلاگ من قدیمی‌ترین وبلاگ جهان است و هنوز هم دلم می‌خواهد روزی بیاید که سوفیا را با دست‌هایی چروک و لرزان در گوشه‌ای از این عالم به روز کنم. 


پ.ن: از این دست انرژی دادن‌ها به خودم کم نداشته‌ام از این ترین‌هایی که به رویاهایم وصل می‌کردم به امید اینکه رویاهایم اگر ترین نشدند دست‌کم تر باشند. هنوز نمی‌دانم کجای عالم ایستاده‌ام و هنوز هیچ ترینی در زندگیم رخ نداده است، اما بیشتر از قبل به سمت و سویی می‌روم که خودم را دوست داشته باشم و وفادارانه به خودم  لنگان لنگان نقشه‌‌هایی را که کشیده‌ام عملی کنم شاید روزی بیاید که نه تنها خودم را وفادارانه دوست خواهم داشت که به خودم هم افتخار خواهم کرد... شاید... خدا را چه دیدی؟ 

خرداد نودوپنج است که ده یازده روزی از آن گذشته است. 

Thursday, May 12, 2016

ارتباط اصیل دو سویه است


مدت‌ زیادی است به مساله‌ی دیگری فکر می‌کنم. نسبت ما با دیگری‌ها و دیگری‌ها با ما.پای لپ تاپ داشتم تایپ می‌کردم و گوشم به تلویزیون بود آخرهای برنامه‌ی سیم و زر بود که اتفاقا همین بحث بود. من نمی‌دانم بحث‌شان دینی بود عرفانی بود یا اخلاقی اما برای من شان فلسفی داشت و البته شخصی. شبیه بارش پرسش که در کلاس‌های فبک می‌گوییم. بارش آنچه از دیگری به ذهنم می‌رسید و آنچه از برنامه می‌شنیدم تند تند می‌نوشتم و هم‌زمان به سویه‌های دیگرش هم فکر می‌کردم.

۱. با کی هستی؟ با کی زندگی می‌کنی؟ با کی نفس می‌کشی؟ با چه کسانی کار می‌کنی؟ پاسخ‌اش می‌شود همان که هستی. 


۲.رابطه‌ی اصیل گشوده و رابطه‌ای دوسویه است. 

۳. عشق‌تان را بزرگ انتخاب کنید. 

۴. هر نوع ارتباطی به اصالت و گشودگی منتهی نمی‌شود.

۵. دیگری‌ات باید بزرگ باشد!

۶. گاهی دیگری نیرو بخش است، گاهی آزاردهنده و این تو هستی که تعیین می‌کنی دیگری نیرو بخش را به عالم خودت راه بدهی یا دیگری آزاردهنده.

۷. دیگری اصیل و دیگری غیر اصیل.

۸. بیچاره شدن انسان در نسبت با دیگری

۹. داستان عشق داستان اتحاد است نه مفارقت.

۱۰. کجاست که ارتباط شایسته و اصیل است؟

۱۱. دوست حقیقی انسان خود دیگری انسان است.

۱۲. ما با دیگری جهان مشترک می‌سازیم.

۱۳. گاهی کارهای کوچک اخلاقی در نسبت با دیگری تو را با سرعت نور می‌برد به عرش.

۱۴. در خلوت‌‌ترین خلوت‌های ما هم دیگری حضوری دارد.

۱۵. شبکه ارتباطی

۱۶. حضور دیگری تصادفی است؟

۱۷. بعضی انسان‌ها در شبکه‌ی بعضی ارتباط‌ها همان معنایی را هم که دارند از دست می‌دهند.

پ.ن:  این بحث همچنان ادامه دارد ولی برای خودم....

بیست و سوم اردیبهشت ۹۵ پنج‌شنبه شب

Tuesday, May 10, 2016


این روزها با پیش‌آمدن چند اتفاق هم زمان به چند چیز فکر می‌کنم به غرور و تکبر و به قضاوت کردن آدم‌ها! به فرزاد حسنی فکر می‌کنم، به فیلمی که دست به دست در فضای مجازی می‌گردد و جناب آقای حسنی او را زیر پای غروراش له می‌کند. با خودم می‌گویم کسی این فیلم را بدون صدا نگاه کند اگر سلیقه‌اش طور خاصی باشد حتما فکر می‌کند فرزاد حسنی از این مرد خوش‌ تیپ‌تر و خوش قیافه‌تر است و یک جورهایی سر است.
 (تاکید می‌کنم با معیارهای مزخرف زیباشناسانه‌ای که هم درباره‌ی زنان و هم درباره‌ی مردان رایج است و بر همین اساس است که خانم ترانه‌سرا فکر می‌کند شادمهر هم خوش بر و روست و اگر بیاید همه یک دل نه صد دل عاشق‌اش می‌شوند و یک در صد هم احتمال نمی‌دهد که شاید کسانی هم باشند که شادمهر را در زمان خودش هم دوست نداشتند، بفهیمم که به تعداد آدم‌ها سلیقه و علاقه وجود دارد، این قدر راحت چپ و راست حکم‌های کلی صادر نکینم، خوبیت ندارد.) 
برگردم به پیش از پرانتز، اما به محض اینکه حرف‌های متکبرانه‌ی فرزاد حسنی را می‌شنوی، احساس می‌کنی چقدر آن مرد روبه رویش شریف است چقدر دوست داشتنی است. دارم فکر می‌کنم کاش آدم یا هیچ وقت مشهور نشود یا اگر شد لحظه به لحظه از خدا بخواهد گرفتار غرور و تکبر نشود هر چند که معتقدم بخش زیادی از آن به تربیت خانوادگی برمی‌گردد که با شهرت آنچنان‌تر می‌شود، مصداق همان شعر مولاناست که باده نی در هر سری شر می‌کند، آنچنان را  آنچنان‌تر می‌کند. 
بزرگان هنر و ادب، بازیگران نامداری که آدم ناخودآگاه با دیدن‌شان سر تعظیم فرود می‌آورد نان ادب‌شان را می‌خوردند، نان احترام به مردم، نان عظیم دانستنِ هوادارانشان را. شک نکنید آنها هیچ وقت فکر نکرده‌اند هوادارنشان میوه و شیرینی چیده‌اند روی میز. آنها هوادارانشان را هیچ وقت قضاوت نکرده‌اند. بدترین شکل مسخره کردن همان است که عده‌ای آدم مشهور دور هم بنشیند و هوادارانشان را دست بگیرند و مسخره کنند. این روزها دارم به تلفیقی از همه‌ی اینها فکر می‌کنم.

کاش با ادب و شعور مشهور شویم. اگر در جایی وارد شدیم و حس کردیم همه‌ی کسانی که در مجلس‌اند از ما بزرگ‌تر‌ و عالی مقام‌تراند، شاید روزگاری ماندگار شویم.

سه شنبه، بیست و یکم اردیبشت نود و پنج، شب اسطوره‌ی ادب

پ.ن: ممنون مامان مهربانم، قدم روی چشم‌هایم گذاشتی، حالا حالاها برایم بمان.

Friday, April 29, 2016

تلگرام یک قابلیت دارد به اسم سکرت چت. برای این ساخته شده که حرف‌های آدم‌ها با هم از یک درگاه امن، از جایی که چشم کسی بهش نخورد، گوش کسی نشنود و دست کسی نرسد، منتقل شود. همین قابلیت، یک قابلیت دیگر در خودش دارد که به فارسی می‌شود زمان‌سنج خود تخریبی یا نابودگر زمانی! کارش این است که به پیام‌ها زمان می‌دهد. زمان دیده شدن، خوانده شدن، فراموش شدن، ۲ ثانیه، ۱۰ ثانیه، هر چی! می‌توانی بنویسی دوستت دارم، تایمرش را بگذاری روی ۵ ثانیه و بنویسی چقدر دلم تنگ شده برات ۳ ثانیه! بنویسی دلم از دهنم می‌زنه بیرون ۴ ثانیه!  آن وقت می‌توانی بنشینی به تماشا. ببینی که پیام‌ها چطور ارسال می‌شوند، چطور می‌مانند و چطور نابود می شوند. تلگرام برنامه آدم‌های امروزی است. کوچ کاربرها از وایبر و واتس آپ و لاین شروع شده. سرعتش خوب است، فایل‌ها راحت جابه‌جا می‌شوند و حرف‌ها، زمان نابودی دارند. از این پس، عشق واژه ثانیه‌هاست و حالا دیگر جسد بی‌جان همه عاشق‌های افسانه‌ای، لای کتاب‌های بیدخورده خواهد پوسید. می‌میرم برات ۱ ثانیه.

پانویس: یک دوستت دارم می‌نوشتیم روی کاغذ، می‌رفتیم تو راه مدرسه‌اش. نگاهش نمی‌کردیم. متلک نمی‌گفتیم. یک جوری که ببیند می‌گذاشتیم روی کاپوت پیکان سفیدی که آن گوشه پارک بود برنمی‌گشتیم که ببینیم برمی‌دارد یا نه. سر نمی‌چرخاندیم. همه آن روز و فردایش که دوباره از آن خیابان رد می‌شدیم را به این فکر می‌کردیم که لابد برداشته و خوانده و لبخند زده. دل دل می‌زدیم. له له می‌کردیم. تازه فرداش که می‌شد می‌دیدیم کاغذ همان جاست، دوستت دارم‌اش همان طور پر رنگ است. حالا می‌شود نوشت: عاشقتم... ۴ ثانیه!

مرتضی برزگر

Sunday, April 03, 2016

انگار هنوز سال نود و پنج شروع نشده است و هر چه بر من می‌گذرد، پیش‌درآمد رخدادهای بزرگ است، پیشاپیش حس می‌کنم طاقت بعضی‌هایشان را ندارم بس که بزرگ‌اند و دوست‌داشتنی.

Saturday, March 19, 2016

یکم فروردین ۹۵

.هر چه در عالم برایم تکراری شود، روز تولدم هنوز غیر تکراری‌ترین رخداد زندگیم است

Sunday, March 13, 2016

philo-cafe

روزی که در سخنرانی دکتر قائدی شرکت کردم، از تجربه‌های فرصت مطالعاتی‌شان صحبت کردند و نکته‌هایی درباره‌ی cafe philo یا کافه‌ فلسفه‌هایی گفتند، که ما هنوز به شکلی که وجود دارد تجربه‌اش نکردیم. همان جا به ذهنم رسید که چقدر خوب است که نتیجه فرصت‌های مطالعاتی را در عمل ببینیم نه در سخنرانی و حرف... با آقای دکتر قائدی در میان گذاشتم و پیشنهادهایی را درباره‌ی اجرایش دادم. آقای قائدی بی‌درنگ استقبال کردند. به نظرم این گشودگی در برابر ایده‌های دانشجویان می‌تواند بسیار امیدوار کننده باشد. از این نظر ایشان در فلسفه‌ورزی در عمل بسیار پیشرو هستند.
جلسه‌‌ی نخست را قرار شد با حضور هشت نفر از دوستان برگزار کنیم که یک نفرمان نتوانست بیاید. مکان‌مان کافه رادیو‌هفتی‌ها بود. در این جلسه دکتر قائدی ابتدا درباره‌ی مفهوم Cafe philo از ما پرسیدند. خب تصور ما بسیار دور بوذ از معنای اصلی‌اش که اگر بخواهم در یک جمله بگویم منظور این نیست که حتما در کافه برگزار شود، منظور مکان‌های عمومی و حتی با آدم‌هایی است که در حال و هوای فبک و فلسفه و فلسفه‌ورزی نیستند. 
بعد از مقدمه‌ی آقای قائدی، با رای‌گیری موضوع بحث مرگ شد. دلیل‌اش درگذشت غیرمنتظره‌ی دکتر فاطمه زیبا کلام بود و دو تا از دانشجویان ایشان (آزاد و معصومه) با حال و روز خیلی بدی در جلسه شرکت کردند و از زمانی که خبر را شنیده بودند با مرگ، مرگ عزیز، مرگ ناگهانی دست و پنجه نرم کرده بودند. مدتی را به بحث مرگ گذراندیم. قسمتی از بحث هم درباره‌ی سقراط و شیوه‌های گفت‌وگویش و جهل‌اش و آدم‌هایی که انتخاب می‌کرد، بود.
بحث را با ارزیابی به پایان بردیم. 
ارزیابی‌ها
دکتر قائدی: فکر نمی‌کردم اینقدر خوب پیش بره، هنوز خیلی کار داریم ولی به آیندش امیدوارم
مونا: بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران، کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
پویان: با هم بودنی از جنس بالاتر رفتن
معصومه: احساس غم، ابهام نسبت به مرگ. یکی از بهترین جلسات حضور در فضای فلسفه‌ورزی.
نادیا: حس: کنجکاوی. ارزیابی: به نظرم یکی از منحصر‌به‌فردترین تجارب بوده که در فضاهای علمی تجربه کردم و دوست دارم ادامه داشته باشد.
سعیده: در مورد مرگ که....... در مورد جلسه: جاودانه باشیم.
آزاد: تجربه کردن یک نوشیدنی خوب به نام گل‌گاوزبان. تجربه‌ی یک گفت‌وگوی صمیمی و خوب. روییدن یک آرزو مبنی بر اینکه کاش کافه فلسفه همه‌گیر و فراگیر شود.
فائزه: از آن چیزی که فکر می‌کردم خیلی عالی‌تر بود، الان حس می‌کنم چقدر خوب شد که ایده‌ام  را مطرح کردم. به نظرم آقای قائدی در فلسفه‌ورزی در عمل پیشرو هستند. 


۱

Wednesday, March 09, 2016

در آستانه‌ی سال ۹۵، ف


فروردین
فائزه
فلسفه
فبک
فاصله
فراموشی 
فردا

نوزدهم اسفند، هزاروسیصد و نود و چهار، این هدیه‌ی ناقابل، دستبند ف، را برای خودم خریدم که سال پرماجرای ۹۴ را با بیش و کم‌اش از سر گذراندم. دلم می‌خواهد با یک دنیا خوشبینیِ عاقلانه وارد سال پر کار ۹۵ شوم. سالی که دست کم نیمه‌ی نخست‌اش تکلیف‌اش معلوم است. هر گلی نیمه‌ی نخست سال بزنم به سر خودم زده‌ام برای نیمه‌ی دومِ اش.
با ف حالاحالاها کار دارم از مدت‌ها پیش که ایده‌هایش را در سر می‌پروراندم، تا امروز که از آن رونمایی کردم و تا فرداهای دور و نزدیک، اگر زنده باشم. 
با این کادو، خودم را هم به کافه، به صرف شام دعوت کردم، که هدیه‌ی بدون ضیافت، انگار چیزی کم دارد. 



پ.ن: خوشی نزده است زیر دلم، کمر اندوه را که می‌توانم بشکنم، به نفع دلم.
پ.ن دو: کسانی که رفته‌اند کافه رادیو‌هفتی‌ها، می‌دانند روی هر میزش یک کتاب شعر هست، خیلی تصادفی من در ضیافتِ ف پشت میزی نشستم که شاعرش فریدون مشیری بود.

Friday, February 26, 2016

۲۵

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

سعدی

۱۳۹۴/۱۲/۷، جمعه شب

پ.ن: عکس را کیمیا کلهری دوست داشتنی، دوم اسفند ۹۴ یکشنبه، گرفته است.

Tuesday, February 16, 2016

در بیابانی که ما راه طلب گم کرده‌ایم
کرم شبتابی اگر در جلوه آید کوکب است

بیدل دهلوی