ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, September 29, 2010

قهوه ی تلخ

از هفته ی گذشته قهوه ی تلخ هم به برنامه های دیگرم اضافه شده است و ساعت هایی شیرین را با قهوه ی تلخ سپری می کنم نکته ی جالب توجه اینکه وقتی قهوه ی تلخ را با مادرم نگاه می کنم مادرم تسبیح به دست با عوالم معنوی خاص خودش با مهربانی و دلسوزی بی اندازه اش برای مهران مدیری و همه ی گرداندگان این برنامه دعا می کند و دائم زیر لب می گوید خدا کند که سرمایه تان برگردد خدا کند که از شر کپی کنندگان و کپی فروش ها در امان باشید
به من هم توصیه می کند که قهوه ی تلخ را حتی به برادرانم هم امانت ندهم که خودشان بخرند و ببینند
همین

Friday, September 24, 2010

من با فائزه

بچه که بودیم به اندازه ی موهای سرم خاله بازی کردم بهتر است بگویم بیشتر از موهای سرم بازی کرده ام اگر بازی بخشی از فرایند تربیت و رشد کودک باشد از حد طبیعی اش هم فراتر رفته ام خانه ی هزار متری و با صفای آقاجان برای ما و همه ی اسباب بازی هایمان از اندازه ی کافی بیشتر جا داشت اسباب بازی هایی که با یک هفته تماس های تلفنی با همدیگر هماهنگ می کردیم تعدادمان زیاد بود سه نفر ما بودیم (من و برادرهایم) و بقیه هم به همین نسبت بچه داشتند برای همین دور و برم پر بود از دختر خاله و دختر دایی و پسر خاله و پسر دایی برای همین از بازی کردن به معنای دقیق و اصیل کلمه لذت می بردیم نکته ی جالب توجه در بازی های کودکی مان این بود که خیلی بچه های به روز و خلاقی بودیم تنها بازی سنتی مان که از قدیم ندیم ها به ارث برده بودیم خاله بازی بود بقیه ی بازی ها را بر اساس واقعیت های سیاسی فرهنگی اجتماعی سینمایی تلویزیونی و حتی اتفاق های اطرافمان طراحی می کردیم داستانش را در عرض ده دقیقه می ساختیم و بعد شروع می کردیم البته آنقدر جزم نبودیم که بر اساس داستان اولیه بازی کنیم دائم در حین بازی هر کس هر چه به ذهنش می رسید می گفت و به بازی اضافه می شد چند نمونه از بازی هایمان عبارت بودند از بازار رضا، اسیر بازی، در آرزوی ازدواج، شنل سیاه و شنل طلایی، خواستگار بازی و... مثلا بازی بازار رضا برای پیش از مدرسه رفتن مان است همه خانوادگی رفتیم مشهد به محض اینکه رسیدیم تهران بساطی به خیال خودمان شبیه بازار رضا راه انداختیم و تا مدت ها سرگرمی ما همین بود هر کداممان یک چیز می فروخت بازی بازار رضا مساوی بود با کن فیکون شدن حیاط و باغچه های زیبای آقاجان چون سبزی فروش کلی به باغچه ها نیاز داشت گل فروش میوه فروش و خلاصه همه چیز عرضه ی مستقیم بود و یا وقتی اسیر های جنگی را آزاد کردند وقتی دور هم جمع شدیم تصمیم گرفتیم اسیر بازی کنیم البته اسیر ما دختر بود دختر خاله ام را که بچه ی آخر خانواده و بسیار عزیز بود روی دوش برادرم گذاشتیم و سعی کردیم همان شور و هیجان را که دور و برمان دیده بودیم اجرا کنیم برای همین تا برادرم وارد شد همه ریختیم سرش و شعار دادیم نتیجه این شد که اسیر ما که حالا به مملکت خودش برگشته بود با سر روی زمین افتاد و صدای جیغ و گریه اش به هوا رفت و پیشانیش باد کرد چون خیلی در این مورد سرزنش شدیم هیچ وقت دیگر اسیربازی نکردیم یا زمانی که فیلم در آرزوی ازدواج روی پرده ی سینما بود ما خانه ی خاله ام جمع بودیم تصمیم گرفتیم عروس بازی کنیم ولی اینقدر تدارک عروسی را مفصل دیدیم و زمان صرفش کردیم که تا عروسی می خواست شروع شود مادرهایمان صدا کردند که بیایید می خواهیم برویم اول غر زدیم که ما هنوز بازی نکردیم و بعد برای اینکه حس ناقص ماندن بازیمان را از بین ببریم اسم بازی مان را گذاشتیم در آرزوی ازدواج . خواستگار بازی را از بازی بچه های یزد که درصدا و سیما پخش شد تقلید می کردیم و بر همین سیاق ادامه دادیم تا بزرگ شدیم اما در همه ی این بازی ها یک نکته وجود داشت هر وقت می خواستیم بازی راشروع کنیم باید تقسیم می شدیم مثلا برای خاله بازی باید چند خانواده می شدیم اما همیشه مدت ها سر اینکه کی با من باشد دعوا می شد من نه در دوران کودکی نه بعد ها هیچ وقت نفهمیدم چه ویژگی در من با عث می شد که دائم سر اینکه "من با فائزه" کلی بحث و دعوا را ه می افتاد حتی کار به داوری و قضاوت بزرگتر ها می کشید که بالاخره رای بدهند این هفته کی با فائزه دعوا سر اینکه تو هفته ی پیش با فائزه بودی این هفته نوبت منه یا تو همش با فائزه ای یا من هیچ وقت با فائزه نبودم من از این قضیه هم لذت می بردم هم رنج می کشیدم لذت می بردم چون هیچ وقت لازم نبود خودم را به آب و آتش بزنم که در یارگیری ها با کسی باشم با قدرت می ایستادم و تازه سر من دعوا هم می شد رنج می بردم چون خیلی وقت ها بزرگتر ها جلوی روی همان کسانی که با هم دعوا داشتند از من می پرسیدند تو خودت می خوای با کی باشی وحشتناک ترین سوال در آن زمان و مکان خاص بود پستی که مدت ها پیش در همین وبلاگ با عنوان پس من با کی؟ نوشتم دقیقا ایده اش از همین قضیه بود آن زمان هیچ اشاره ای نکردم که این ایده ریشه در کودکی هایم دارد چون مرز فروتنی و خودخواهی و خود بینی و واقع بینی خیلی باریک است و من نمی دانستم چگونه باید این خاطره ی شیرین کودکی را بنویسم که بوی خودخواهی و خودبینی و خودپسندی ندهد که مثل بوی سیر آزاردهنده است اما این بار دلیل اشاره ام دوست خوبم ناجی بود روزی که با ناجی در کافه نادری صحبت می کردیم بحث مان کشید به تنهایی، تنها بودن و اجتماعی بودن و در جمع بودن ناجی بدون این که ارزش گذاری کند که کدام یک از کدام یک بهتر است گفت از این که خودش با خودش باشد لذت می برد و تنهایی را با اوصافی که برایش ذکر کرد دوست دارد من اما به تنها بودن در جمع معتقدم با جمع باشی ولی تنها باشی اما حرف های ناجی قدری ایده هایم را در ذهنم جابه جا کرد حرف هایش مثل مهمان تازه واردی که وارد مجلس می شود و بقیه تنگ تر می نشینند تا جا برای مهمان جدید باز شود جا را برای ایده های خودم تنگ کرده است از آن شب که از کافه آمده ام خیلی به خودم فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که باید خودم را هر چه زودتر پیدا کنم و با خودم بیشتر از اینها آشنا شوم برای همین فردا صبح همان شبی که از کافه آمده ام به محض این که چشمم را باز می کنم به اندازه ی هم بازی های باوفا و کوچولویم با اصرار می گویم من با فائزه من خیلی وقته که با فائزه نبودم همش دیگران با فائزه بودن حالا نوبت منه پس من با فائزه


Wednesday, September 22, 2010

کافه نادری

می مردم اگر امشب نمی نوشتم که امروز رفتم کافه نادری بارها اسم کافه نادری را شنیده بودم اما هیچ وقت فرصت نشد که بروم ولی انگار بعضی مکان ها زمان دارد و باید برسد زمانی که آن اتفاق خاص باید بیفتد و کافه نادری مکانی بود که زمان داشت و باید زمانش می رسید نه تنها زمانش که حتما در تقدیرم رقم خورده بود که با چه کسی باید بروم که زمین و زمانه بگردد که روزی و ساعتی قرار شود با دوست عزیزم ناجی قرار بگذارم قدری زودتر رسیدم و چون زود رسیده بودم وارد یکی از مغازه های قدیمی اطراف کافه شدم وقدری راجع به کافه از او سوال کردم گفتم اولین بار است که می خواهم بروم کافه نادری گفت هر کس که اینجا با همسرش آشنا شد کارش به جدایی و طلاق نکشید گفت خانمی بود که پس از فوت شوهرش پانزده سال تمام هر روز نهار می آمد کافه نادری سر همان میزی که با شوهرش آشنا شده بود می نشست نهارش را می خورد و می رفت گفت ده سالی است خبری از او نیست و حدس می زد که خود خانم هم از دنیا رفته باشد گفت سومین نسل از صاحبان کافه اینجا را اداره می کنند نسل اول و دوم همه مرده اند البته از نسل دوم تنها دو خانم هنوز زنده هستند و از نسل سوم اکثرشان خارج از کشور هستند گفت آدم های خیلی بزرگ و متفکری در این کافه نشسته اند گفت برو حتما خاطره ی خوشی برایت می گذارد پیش از رسیدن ناجی توضیحات کنار درب ورودی هتل نادری را هم خواندم البته ناجی هم زود رسید مدت بسیاری را نزدیک پنجره ی حیاط نشستیم و بیشتر از آن را داخل حیاط بودیم دائم فضای خانه ی آقاجان برایم تداعی می شد با همه ی حس و حال هایش. خیلی هیجان زده بودم حرف زدن برایم مزه دیگری داشت اما خیلی حرف ها را ناگفته گذاشتم با فضای حیاط و درخت ها یکی شده بودم حس می کردم در این مکان و زمان خاص ثانیه ای قد می کشم و بزرگ می شوم و این بزرگ شدنم را دوست داشتم کافه نادری را دوست داشتم ناجی را می فهمیدم و از بودنم در آستانه ی فصل دوست داشتنی ام پاییز لذت می بردم

Saturday, September 11, 2010

بیستم شهریور ماه یکهزاروسیصدو هشتادو نه ساعت نه شب

دلم می خواهد امشب آسمان پر نور باشد

زمین در رقص و دردست خدا تنبور باشد

سکوت ساز هستی بشکند زخمه عشق

دلم آکنده از عشق و سرم پر شور باشد

دلم می خواهد آوازی بخوانم عاشقانه

خدا یک بار دیگر بر فراز طور باشد

نشد از چشم او یک جرعه می نوشم، ...نشد آه

خدایا مستی ما در عدم میسور باشد

چه می شد ای خدا یک عمر تا غمگین نبودم

و یا این لحظه را دل لااقل مسرور باشد

ببین اندوه پنهانی که در سازم نهفته است

نمی خواهم که اندوه دلم مستور باشد

بهروز قزلباش

Thursday, September 09, 2010

سولاریوم و مرزهای وجودم

حدود سه سال پیش دلم خواست که برنزه شوم پس از تحقیق و پرس و جو در اینباره یک مرکز به اصطلاح مطمئن و خوب پیدا کردم و راهی شدم،بدون توجه به حرف هایی که درباره ی از کار افتادن کلیه و آسیب رسیدن به کبد و سرطان پوست زده می شد، داستان های راست و دروغی که از قربانیان سولاریوم تعریف می شد فقط مرا برای تجربه ی آن راغب تر می کرد بی توجه به همه ی اینها تنها به تجربه ی سولاریوم فکر می کردم وقتی رسیدم پس از پرداخت هزینه و فیش گرفتن و این حرف ها با مسوول مربوطه وارد یک اتاق خیلی کوچک شدم که داخل آن دستگاهی استوانه ای شکل به صورت عمودی قرار داشت شبیه آنچه که در فیلم های فضایی می بینیم خانمی که همراهم بود اسم کوچکم را پرسید و با ادبیات خاص آرایشگاهی اش گفت فائزه جون برو تو دستگاه من هم رفتم ایستادم بعد ادامه داد که این درو که بستم اون عینک رو می زنی به چشمت و عینکی را که کنار دستگاه بود نشانم داد بعد گفت من از اتاق می روم بیرون هفت دقیقه که تمام شد و دستگاه خاموش شد بلافاصله بیا بیرون اضطراب داشتم همان لحظه می خواستم انصراف دهم اما زبانم نچرخید درعوض در دستگاه جلوی چشمانم چرخید و بسته شد داخل دستگاه واقعا شبیه فیلم های فضایی بود وقتی در دستگاه بسته شد دور تا دور استوانه یک شکل بود دری تشخیص نمی دادی عینک را به چشم زدم پیش از آنکه دستگاه روشن شود صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم زن به ظاهر مهربان و صمیمی از اتاق رفت کلی خودم را سرزنش کردم که چی فکر کردی که حالا اینجایی؟ نور آبی رنگی که از پشت عینک سیاه هم می شد آنرا تشخیص داد شبیه گردباد از پایین پاهایم به سمت بالا می رفت و به مرور زمان گرم تر و داغ تر می شد اما قسمت وحشتناک ماجرا زمانی بود که هفت دقیقه تمام شد دستگاه خاموش شد و من در استوانه را پیدا نمی کردم شاید هم دستم روی در بوده است اما توان باز کردنش را نداشتم و فکر می کردم دری وجود ندارد هر چه هست دیواره های استوانه است کم کم عرق کردم ترس برم داشته بود زمان می گذشت و من صدای اون خانم به ظاهر مهربان را می شنیدم که منتظر بود خودم بیایم بیرون ثانیه های وحشتناکی بود واقعا ترسیده بودم حتی در ناحیه ی گردنم احساس سوختگی کردم فضا بیش از آنچه تصور می شود داغ بود یکی از جاهایی که به مرزهای وجودم رسیده بودم همین جا بود از بین رفتن تدریجی و ثانیه ای را با همه ی وجودم حس کردم . یکدفعه صدای همان خانم مهربان را شنیدم که می گفت اون خانم اومد بیرون گفتند نه کسی نیومد برآشفته شد صدای عصبی اش را می شنیدم که می گفت فائزه جون فائزه جون .....و به سمت در اتاق می آمد در اتاق را و به سرعت در استوانه را باز کرد بیرون آمدم خیلی عصبی و کلافه بودم وقتی می خواست تاریخ جلسه ی بعدش را تعیین کند گفتم دیگر نمی آیم پشیمان شدم وقتی دید اینقدر کلافه ام گفت میل خودته ولی حالا که تصمیم گرفته بودی ما یه کار دیگه هم می تونیم انجام بدیم می تونیم رنگت کنیم و رنگم کرد چون هنگ کرده بودم و بیشتر از هر چیزی کلافه بودم سکوت کردم و او هم سکوتم را به رضایت گرفت من اما فکر می کردم رنگ شده ام پیش از آنکه رنگم کنند حالم بدتر شد اما با روی خوش خیلی از خانم مهربان تشکر کردم چون او برایم دعوتنامه نفرستاده بود من با پای خودم رفته بودم وقتی رسیدم خانه مادرم و برادر کوچکم متوجه کلافگی ام شدند وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردم برادرم گفت که در یک فیلم دیده است که زنی را با همین دستگاه کشته اند یعنی زنده زنده جزغاله شده است و درتعریف آنقدر مبالغه کرد که مادرم گفت حلالت نمی کنم اگر یک بار دیگر از این کارها بکنی الان که تجربه ام را مرور می کنم و از دور نگاهش می کنم مطمئنا من اونجا نمی مردم و حتما اون خانوم مهربان حواسش جمع بود اما اگر فرض بگیریم که می مردم اگر می خواستند لحظه های پیش از مرگم را برای صاحبان عزا و دیگری ها به تصویر بکشند خیلی برایم بد می شد که پس از عمری ادعای درس و بحث و کتاب و کتابخانه و پز علاقه به فلسفه می گفتند مرحومه مغفوره ریق رحت را حین برنزه شدن سر کشید

Monday, September 06, 2010

کتابخانه ی شخصی


-->
با مولانا شروع کردم شعر را می گویم کتابی بود با جلد قهوه ای و کرم یادم نیست چند ساله بودم ولی آنقدر کتاب را ازکتابخانه ی پدرم برداشتم و خواندم و گذاشتم سرجایش که وابسته اش شدم یک روز کتاب را برداشتم و خواندم و دیگر سرجایش نگذاشتم پدرم هم هیچ وقت نگفت کتابم را پس بده همیشه در راستای نظمی که دارد و زبانزد خاص و عام است می گفت هر چی و برمی داری بذار سرجاش اما درباره ی کتاب نگفت با اینکه سالهای بعد از آن انواع و اقسام غزلیات و مثنوی را در طرح ها و رنگ های متفاوت خریدم اما این کتاب را جور دیگری دوست دارم چون یادآور روزهایی است که من خیلی کوچک بودم اما پر بودم از مولوی و با او به وجد و رقص در می آمدم همان روزهایی که دیگر کتاب را سرجایش نگذاشتم با خط بچهگانهای در گوشهی صفحهی اول نوشته ام فائزه رودی کتابخانهی شخصی کتاب شمارهی دو ... و یک امضای قاطی پاتی هم پایینش زده ام که بیشتر تقلید ناشیانه ی امضای پدرم است البته بیشتر خط خطی است تا امضا کتابخانهی شخصی را هم به تقلید از پدرم اول همهی کتاب های بچگیم نوشته ام روی مُهر پدرم که اول همه ی کتاب هایش بود حک شده بود: کتابخانه ی شخصی من اما در آن سن و سال و قد و قواره کتابخانه ی مستقلی نداشتم که از آن خود خودم باشد. اما کتاب بسیار داشتم هر بار که پدرم به هر سه تای ما پول می داد می دویدیم سمت کتابفروشی نزدیک منزل بیشتر هم آثار ژول ورن و تولستوی و مارک تواین را دنبال می کردیم یادم می آید کتاب هاکلبرفین را که خریدیم کتاب را که باز کردم جمله ی اولش این بود اگر شما ماجراهای تام سایر را نخوانده باشید مرا نمی شناسید کتاب را بستم چون حرف هاکلبرفین را حسابی جدی گرفتم موضوع را با برادرانم در میان گذاشتم باقی مانده ی پول کتاب هایمان را روی هم گذاشتیم و تام سایر را خریدیم و این کتاب سه مالک داشت اما الان در کتابخانه ی من است بیشتر از همه ی شخصیت های داستان ها عاشق مارکوپولو بودم زمان جنگ جو گیر شدم و کتاب های آن زمان به غیر از پنج شش تا از آنها را با دست های کوچکم تقدیم کتابخانه کردم نمی دانم چرا به محض اینکه کتاب ها را دادم دلم برای کتاب هایم و بیشتر از همه مارکوپولو تنگ شد می خواستم به کتابداری که هی دست می کشید روی سرم بگویم مارکوپولویم را پس بده اما نگفتم چند کتابی هم که از دوران کودکیم برایم مانده است دلیلش فقط جلد گالینگور و عکس های زیبای روی جلد بود هیچ وقت آنقدر ها هم فداکار نشدم که از داشته های قشنگم بگذرم وقتی کتاب هایم بیشتر و جدی تر شد و آنقدرشد که بتوانم کتابخانه بخرم دو نوع مُهر هم درست کردم دو نوع متفاوت اما باز هم به یاد کپی برداریِ کودکی-فرهنگی از پدرم روی یکی از مُهرها حک کردم: کتابخانه ی شخصی

Saturday, September 04, 2010

...

به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسيدم شما چطور
مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک
فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى
کند

من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما
مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟
نویسنده:لاادری

Friday, September 03, 2010

شاگرد اول زندگی

از اول دبستان تا الان جز چند مورد تصادفی هیچ وقت شاگرد اول نشدم هیچ وقت ممتاز نشدم این که می گویم تصادفی برای این که همان چند مورد هم برایش پیش بینی شاگرد اولی نکرده بودم اما شدم یکبار هم خدا قبول کند در دوره ی دبیرستان در مسابقات علمی اول شدم که باز برای اول شدن هم مسابقه ندادم پدر و مادرم هم هیچ وقت فشار روحی که پدرومادرهای جدید برای شاگرد اولی به بچه هایشان وارد می کنند را به من روا نداشتند هیچ وقت استرس نمره نداشتم اما همیشه دوست داشتم و دارم که شاگرد اول زندگی خودم باشم جدا از این که هستم یا نیستم وقتی با علاقه کاری را که واقعا دوست دارم شروع می کنم و به پایان می رسانم و به نتیجه می رسد برای خودم جایزه می خرم خودم را به کافی شاپ و سینما دعوت می کنم وقتی از عهده ی مسولیتی به خوبی بر می آیم آن وقت با همه ی وجود حس می کنم شاگرد اول زندگی خودم هستم و با همه ی وجود احساس رضایت می کنم برای همین نه از نمره ی بد خجالت کشیده ام نه از نمره ی خوب مغرور شده ام دانشجویی در دوره ی فوق لیسانس همکلاس ما بود که اگر نمره ی بد یا کمتر از کسی می گرفت استاد مربوطه را پیدا می کرد و تا پای مرافه و دعوا هم پیش می رفت اگر نمره اش کم بود از مسول مربوطه درخواست می کرد نمره ها را به دیوار نزند به نظرم او هنوز همان کودک اول دبستانی است که اگر به جای بیست نوزده و نیم می گرفته است گریه زاری می کرده و احساس می کرده از همه کم آورده است او هنوز بزرگ نشده است بدگویی از دانشجویان دیگر برای بالا بردن سطح خودش و خیلی کارهای بچه گانه ی دیگر از آن طرف دانشجوی دیگری داشتیم از دانشگاه تهران که نمره هایش همیشه عالی بود ولی شاگرد اول تقلب هم بود من اما در همان دوره ی فوق لیسانس یکی از درس هایم نمره اش دوازده شد از همان برگه ی روی دیوار یک کپی برای خودم گرفتم و پایینش نوشتم مهم این است که آینده از آن من است نمره بی معنی ترین بخش زندگیم بوده است من در راستای ایده ی تک بعدی نبودن درباره ی خودم از تجربه های متفاوت و خوب و با ارزش استقبال می کنم منظورم همه کاره و هیچ کاره بودن نیست منظورم پرورش همه ی استعدادها و توانای های روحی و روانی در راستای علایق ما است علاقه و انگیزه و تک بعدی نبودن ایده های مهم زندگی من هستند حال اگر در این راه و مسیر از سر تصادف شاگرد اول شدم چه بهتر من از نحوه ی بودنم شادم خودم را همین گونه که هستم دوست دارم هیچ وقت خودم را مجبور نکردم که درس هاو کتاب هایی را که هیچ علاقه ای به خواندنشان نداشتم و اسم نبرم بهتر است بخوانم که معدلم رابالا ببرد درسته که تو عالم بیرون همه تو رو با نمره هات می سنجند نه با توانایی هات اما تاحالا درمانده ی نمره هام نشدم محتاج نمره هام نشدم تو مسیری که دارم می روم نه حس عقب موندن داشتم نه حس جلو زدن خودم بودم و خودم، خودم با آرامش و رضایت درونی ام و با همه ی ناکامی ها و موفقیت هایم شکست هایم را با آغوش باز می پذیرم و دوباره از نو شروع می کنم برای موفقیت هایم شادی می کنم هیچ وقت سعی نکردم برای رو کم کنی کاری انجام دهم من با شکست ها و موفقیت هایم هر دو باهم قدرتمندم

پی نوشت: امروز سر کلاس انگلیسی استادم پرسید شاگرد اول ترم قبل چه کسی بوده گفتیم حمیرا چون در کانون رسم این است که اگر کسی دو ترم پشت سر هم شاگرد اول شود ترم سوم را مجانی ثبت نام می کند و استاد به خاطر مرامش این لطف را در حق دانشجویان می کند که از این مزیت بهره ببرند وگرنه خیلی از معلم های کانون به این قصه بی توجه اند بعد بحث شاگرد اولی شدو و اینکه دوست داریم شاگرد اول باشیم یا نه این نوشته ها رو همون جا تو کلاس نوشتم . نادر شایگان هم کلاسی ما در دانشگاه هنر سر کلاس خیلی نظر می داد و تقریبا راجع به هر چیزی حرف داشت یکبارتعریف می کرد که من وقتی ایده ای به ذهنم می رسد باید بلافاصله بگویم چون سرم داغ می شود و دیگر گوش هایم نمی شنود تا نظرم را بدهم من هم وقتی بحثی در می گیرد که درباه اش حرفی دارم بلافاصله باید بنویسم حال می خواهد تو کلاس باشد یا تو اتوبوس و تاکسی یا تو مهمانی

Wednesday, September 01, 2010

وزنِ بودن

وقتی با آدم ها درباره ی خودشان حرف می زنی خود خودشان چشم هایشان برق می زند بارها تجربه کرده ام هفته ی گذشته قدری زودتر رسیدم باشگاه مدیر باشگاه خانومی است به اسم مهناز کارش درباشگاه بسیار است کلاس های ایروبیک، حرکات موزون، و جلسه های لاغری ازصبح تا شب مشغول است خلاصه وقتی رسیدم پشت میزش نشسته بود وطراحی می کرد گفتم مهناز جون کلاس می ری گفت یه زمانی می رفتم وقتی جوون بودم ولی کار خونه وکار باشگاه و کار بچه ها روی سرم هوار بود نتونستم برم و بعد کلی در باره ی طرحش صحبت کردیم راجع به سیاه قلم و رنگ راجع به تمرین های خودش و تشویقش کردم که ساعتی از روز خودش را ملزم کند که برای خودش باشد و فقط طراحی کند شاید اگر سوال بعدی ام این بود که وا چرا نرفتی شوهرت سختگیر بود؟ نمیذاشت بری؟ جهتِ فلش به سمت فضولی و حرف های کسالت بار می رفت که تا جایی که جا دارد از این نوعش فراری ام مهناز خانوم خیلی صحبت کرد این درحالی است که درتمام مدتی که باشگاه می رفتم در حد سلام و احوالپرسی با او صحبت می کردم بارها این تجربه راداشته ام وقتی با آدم هادرباره ی خودشان صحبت می کنی حتی نه درباره ی بچه هایشان خانه شان همسرشان شغلشان و.....چون اینها هم جزو خود آدم نیستند درباره ی آرزوهایشان شسکت هایشان نحوه ی بودنشان ناکامی هایشان و تجربه هایی که برای خودخودشان است شادی زیر پوستشان می رود به وجد می آیند چهره شان گلگون می شود و چشم هایشان برق می زند شادم وقتی ناخودآگاه با آدم های اطرافم از کل عالم خصوصی و عمومی شان درباره ی عالم خودشان حرف می زنم و می توانم به جای سوال های روزمره ای که همه می پرسند و جواب هایش کسالت بار است از چیزهایی بپرسم که خود آدم ها هم تصور نمی کنند مهم است اما وقتی درباره اش حرف می زنند به وجد می آیند . آدم ها به مرور زمان خودشان هم خودشان را از یاد می برند حس خیلی خوبی دارم وقتی آدم ها را به روی خودشان می آورم