ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, January 31, 2008

امشب با همه ي وجود حس كردم
ديدم
و شنيدم
آدم هايي با فكر بسته نابيناي مطلق اند
.
.
.
بدون عصاي سفيد

Wednesday, January 30, 2008

از گور خر پرسيدم
آيا تو سياه هستي با خط هاي سفيد
يا كه سفيدي با خط هاي سياه؟
وگورخر ازمن پرسيد
آيا تو خوبي با عادت هاي بد
يا بدي با عادت هاي خوب؟
آيا آرامي اما بعضي وقت ها شلوغ مي كني
يا شلوغي بعضي وقتها آرام مي شوي؟
آيا شادي بعضي روزها غمگين مي شوي
يا غمگيني بعضي روزها شاد؟
آيا مرتبي بعضي روزها نا مرتب
يا نا مرتبي بعضي روزها مرتب؟
و همچنان پرسيد و پرسيد و پرسيد.
ديگر هيچ وقت
از گورخري درباره ي خط روي پوستش
نخواهم پرسيد
شل سيلور استاين
از كتاب پاك كن جادويي ترجمه ي احمد پوري

Monday, January 28, 2008

(فلسفه براي كودكان(2



در دوره ي كارشناسي يكي از اساتيدم در جلسه اي ، در حين بحث هايشان رو كردند به دانشجويان و گفتند اگر در مجلسي وارد شدي و ويولني افتاده بود اونجا بر ندار بزن شايد ياحقي در مجلس نشسته باشه . درنهمين نشست فلسفه براي كودكان كه پيش از اين درباره اش نوشته ام سوالاتي كه در جلسه هنگام پرسش و پاسخ مطرح شد فقط از بي اطلاعي بود و ايراداتي كه به آقاي ناجي وارد مي كردند دقيقا حكايت همان ويولن زدن بود. يكي از كارشناسان با استناد به منابع فارسي در اين ارتباط كه كاش همان منابع را هم با دقت خوانده بودو تاكيد بر اينكه در اين زمينه كاملا با اطلاع است ايرادات نا بجايي به سخنراني آقاي ناجي وارد مي كردند راستش نمي دانم چقدر زمان مي برد تا همه ي ما متوجه شويم انتقاد سازنده و سوال بجا يعني چه و نمي دانم گروه فبك چقدر بايد منتظر بماند كه در مواجه با سوالاتي قرار گيرد كه قدري احساس كنند به اهدافي كه در نظر داشتند نزديك شده اند نه اينكه من سوالات خوب و به جايي در ذهن داشتم اما رنجِ سوال از روي نا آگاهي را مي فهمم در پرانتز عرض كنم يه جورايي با همه ي وجود حس كردم كه چرا چرخ هاي مملكت نمي چرخد يا به سختي مي چرخد
يكي از ايرادتي كه به ايشان گرفتند اين بود كه بحث هاي شما نظري است تا كي حرف، يكبار هم عمل! اين سخن را نه در اين جلسه بل از زماني كه گوش هايم حرف هاي جدي تر را شنيد و كمي دنياي اطراف برايم جدي تر شد در جلسات مختلف و حتي در ديالوگ هاي عاميانه هم بسيار شنيدم و احساس مي كنم يكي از درد هاي ما اين است كه -اگرچه ظاهر امر اين است كه بسيار حرف مي زنيم- جديتِ بحث هاي نظري را درك نكرديم ما هيچ وقت متوجه اين امر نبوديم كه اگر نظريه پردازي هاي ما قوي و جدي نباشد و اگر نظريه نداشته باشيم پايِ عملمان مي لنگد شايد اگر ذيل تفكري كه بحث هاي نظري را جدي مي گرفت فلسفه به عنوان علومي از علوم هاي صرفا نظري اينهمه در كشورمان منزوي نبود دست كم در هر حوزه اي مي توانستيم نظريه پردازهايي داشته باشيم كه در كنار علوم فني و عملي نتايجي در خور نصيبمان شود شايد ما نمي تواينم ميان نظريه ي درست، ميان بحث هاي نظري و حرف هايي كه صرفا زده مي شوند تا همايشي سميناري مجلسي برگزار شود و تمام شود تفاوت قائل شويم كه اينهمه در برابر بحث هاي نظري سريعاً موضع گيري مي كنيم. پيشنهاد ديگري كه داده شد از آقاي ناجي خواستند كتابي براي معلمان جهتِ آموزشِ كودكان بنويسند و كتابي هم به عنوان راهنما ي اين كتاب تاليف نمايند و در اختيار معلمان قرار دهند نمي دانم چه بگويم كه فقط مي شود صدو چندي علامت تعجب دربرابر اين پيشنهاد گذاشت در همان جلسه به فكرم رسيد اگر اين آقاي محترم هيچ چيز حتي به اندازه ي يك كلمه هم در مورد فلسفه براي كودكان مطالعه نداشت فقط به سخنراني آقاي ناجي در همان جلسه با دقت گوش مي داد چنين پيشنهادي را مطرح نمي كرد والبته ويژگي مشترك همه ي ما، خواستنِ زمينه اي مناسب و آماده است كه زحمت هايش را كس ديگري بكشد و ما مشغول به كار شويم والبته بدون سنت شكني و نوآوري يك لحظه انواع كتاب هايِ راهنما از آموزشي و غيره جلوي چشمم را گرفت ديگر اينكه ما براي برنامه هايِ طولاني مدت صبر نداريم برنامه اي كه ممكن است مثلا در بيست سال به نتيجه ي دلخواه برسد يادم مي آيد اولين جلسه اي كه در پژوهشگاه علوم انساني برقرار شد صرفا يك جلسه ي توجيهي بود جلسه اي كه فقط به يكديگر معرفي شديم نحوه ي برگزاري كارگاهها توضيح داده شد و مقداري هم فضاي فكريِ فلسفه براي كودكان برايمان ترسيم وتشريح شد كه بدانيم در چه فضايي قرار است تنفس كنيم يكي از خانمها ي اين جلسه بلافاصله پس از اين جلسه با نسبت دادنِ خود به پژوهشگاه كلاس هاي فلسفه براي كودكان تشكيل داده بود در حاليكه كارگاههايي كه قرار بود تشكيل شود در مرحله ي اول آموزش دادنِ خود ما بود حتي قرار نبودنحوه ي ارتباط ما با كودكان آموزش داده شود ما همه در مقام كودك بوديم همين وبس در همين كارگاهها بود كه فهميدم نه بلدم سوالِ خوب بپرسم نه بلدم خوب جواب بدهم و عموما پايين ترين امتياز ها را مي گرفتم بس كه به زبان عاميانه ديمي بار آمده ايم و هيچ وقت هيچ چيز را جدي نگرفتيم
پي نوشت: تصوير مربوط به جلسه ايست كه چندي پيش آقايِ ناجي با كودكان داشتند متاسفانه تاريخ دقيقِ آن را نمي دانم
ادامه دارد

Thursday, January 24, 2008

اسپينوزا خدا درد داشت

امروز عصر دريك جلسه ي سه ساعت ونيم شركت كردم كه بحث درباره ي ترجمه ي مقالات دانشنامه ي راتلج بود البته مقاله هايي كه به نوعي با فلسفه ي اسلامي در ارتباط بودند از شصت مقاله ي مرتبط گزارشي از بيست و دو مقاله ارائه شد قصدم توضيح چيزهاي ديگري است كه مدت زيادي است فكرم را مشغول كرده اما نه هيچوقت درباره اش چيزي گفته بودم ونه چيزي نوشته بودم اما با جلسه ي امروز پررنگ تر شد
در تمام سالهايي كه فلسفه خواندم يا با آدم هاي فلسفه خوانده مرتبط بودم اين تصور درباره ي خودم و ديگري ها برايم پيش آمده بود كه تمام آن چيز هايي را كه به عنوان امر بديهي تلقي مي كردي و همه ي چيزهايي را كه بدان اعتقاد داشتي از شك و ترديد هاي فلسفي در امان نيستند و پنبه ي همه چيز را مي زني حتي موزاييك هايي كه ديروز با اطمينان قدم گذاشتي امروز نمي تواني با همان اطمينان قدم بگذاري چه اينكه هر آن ممكن است فرو ريزد مگر ضرورتي را كه بين علت و معول وجود دارد با چشم ديده اي؟ و مگر مي تواني ضرورت ميان علت و معلول را اثبات كني؟ (يه نيم نگاه به هيوم) تو فقط به عالم پديدار ها و فنومن ها دسترسي داري و از جهان با اين عظمت تنها قادر به شناسايي پديدار ها هستي شناسايي به وجهي كه پيشاپيش محدود به زمان و مكان است دستت از عالم نومن ها كوتاه است (يه يادي ازمرحوم كانت) و خلاصه عدم قطعيت! اما اين روزها به آن تصور افزوده اي دارم اگرچه هنوز هم معتقدم فلسفه يقين و قطعيت را از تو مي گيرد و به جايش شك و ترديد و پرسش را مي نشاند پرسش هايي ولو بي پاسخ اما
باده ني در هر سري شر مي كند
آنچنان را آنچنان تر مي كند
پچ پچ هاي ذهني آدمي و نجواهاي دروني اش با خودش از هر جنسي كه مي خواهد باشد با باده ي فلسفه تنها به فرياد تبديل مي شود جمله اي از ميگل داونامونو درباره ي اسپينوزا خواندم كه در توصيفش نوشته بود اسپينوزا خدا درد داشت به معنايي كه كسي معده درد سردرد يا دندان درد دارد به زندگينامه ي اسپينوزا و شرح احوالاتش مراجعه كردم نوشته بود
در خانوداه اي يهودي به دنيا آمده است آموزش اوليه او طبعا به صورت مطالعه " عهد عتيق" و"تلمود" بوده است.
البته من مي دانم كه در بيست و چهارسالگي چون در قبول كلام يهود و تفسير كتاب مقدس خود را ناتوان ديد از طرف جامعه ي يهود رسما مطرود شناخته شد اما من كاري به ديگري هاي رسمي و غير رسمي كه درباره ي عقايد ما نظر دارند ندارم تاكيدم بر روي آموزه هاي او در كودكي دغدغه هاي درونيش شرايطي كه در آن رشد كرده و مقولاتي از اين دست است در كتاب نامه هاي بچه ها به خدا كه جملات واقعا فيلسوفانه اش را در پستي جداگانه خواهم آورد يكي از بچه ها از خدا مي پرسد
خداي عزيز
آيا تو چيزي درباره ي اشياء پيش از اينكه اختراع بشن مي دوني؟
هر وقت اين جمله را مي خوانم ياد مباحث فلسفي از اين نوع مي افتم كه آيا خداوند پيش از آنكه اشيا را بيافريند بدانها علم دارد يا نه. در جلسه ي امروز آقايي كه رشته ي تحصيلي اش فلسفه ي اسلامي و خود نيز آدمي مذهبي بود معتقد بود كه از شكيات هيوم استدلالهايي مبني بر وجود خدا را به دست آورد ه البته نه اينكه با تعجب و با دهان باز نگاهش كردم كه به تمام كساني پيوست كه در موردشان فرضيه بالا را داشتم و البته آدم هاي فلسفه خوانده و نظرياتشان را نه در موقعيت هاي مشخص همچون سمينار يا جلسه ي پرسش و پاسخ در ذهن خود به نقدوبررسي گذاشته بودم كه در جريان روزمرگي ها ي زندگي سعي كردم بفهمم فلسفه با آنها چه كرده و آنها با فلسفه چه كرده اند و خود بي خبرند و البته فلسفه خوانده هاي اهل قلم و فيلسوفان را نيز با مراجعه به زندگينامه هايشان
نمي دانم تا چه حد توانستم آنچه راكه درذهنم بود نوشتاري كنم اما در نهايت اينكه به قول پدرم هر كي هر چي داره از پر قنداقش داره

Wednesday, January 16, 2008

(فلسفه براي كودكان(1


در كار گاههايِ اينترنتي فلسفه براي كودكان يك سال پيش شركت كرده بودم. از كارگاهها و جلسات حضوري كه چندي يكبار برقرار مي شد بسيار راضي بودم و لذت مي بردم پس از سالها فلسفه خواندن گويي حقيقتا فلسفه عمل مي كردم اما به دلايلي موجه و ناموجه ارتباطم قطع شد تا اينكه هفته پيش ايميلي از گروه فبك داشتم اطلاعيه اي بود مبني برنهمين نشست فلسفه براي كودك. خيلي خوشحال شدم شركت در اين جلسه بهانه اي براي ارتباط دوباره بود سخنران اين جلسه آقاي سعيد ناجي بودند ايشان مسئول گروه فلسفه براي كودكان و نوجوانان در پژوهشگاه علوم انساني و عضو گروه مطالعاتي فلسفه براي كودكان انجمن مطالعات برنامه درسي هستند خلاصه ي سخنراني ايشان با عنوان "نقش معلم در برنامه درسي آموزش فلسفه به كودكان"‌به قرار زير است
نقش معلم در برنامه فبك(فلسفه براي كودكان) با نقش معلم در آموزش و پرورش رايج تفاوت هاي بسياري دارد به طوري كه شايد معلم فبك را نتوان معلم از همان نوع رايجش دانست. معلم در چنين برنامه اي به جاي اينكه به انتقال اطلاعات از ذهن خود وكتابها به ذهن كودكان بپردازد بيشتر مهارتهاي تحقيق وكندو كاو و روشهاي حل مسائل مختلف را به آنها ياد مي دهد. او به جاي اينكه حافظه كودكان را با كشفيات وآخرين نتايج علوم در سطح وسيع پر كند آنها را وا مي دارد كه قدرت قضاوت و پردازش اطلاعات قوي تر را به دست بياورند همچنين كمك مي كند بار معنايي مفاهيمي كه دانش آموزان با آنها سروكاردارند را هر روز عمق بيشتري پيدا كند معلم فبك حاكم مطلق نيست و تنها عنصري از حلقه كندو كاو است كه در كنار كودكان مي نشيند و با جديت تمام به سخنان و استدلالهاي آنان گوش مي دهد. او اين پيش فرض را كنار مي گذارد كه حرفها و استدلالهاي كودكان نمي توانند دقيق و بي عيب و نقص باشد او باور دارد كه شايد كودكان سخني بگويند كه حتي براي او آموزنده است بنابراين او با كودكان به گفتگو مي نشيند نه با اين فكر كه به آنها صرفا چيزي بياموزد بلكه به اين منظور كه با آنها گفتگويي ايجاد كند كه در اين گفتگو حقيقتي كشف گردد لذا معلم فبك حاكم مطلق و همه چيز دان كلاس نيست و نمي خواهد خود را بي عيب و نقص نشان دهد و بدين وسيله احترام دانش آموزان را بدست آورد بلكه برخلاف نقش معلم در آموزش و پرورش رايج معلم فبك جايز الخطاست و ترسي از اين نكته ندارد و حتي تمايل دارد گاهي آن را به دانش آموزان نشان دهد
آقاي سعيد ناجي در سخنراني خود به بسط همه ي موارد بالا پرداختند و تمام موارد را مورد بررسي دقيق و موشكافانه قرار دادند
اين جلسه روز چهارشنبه بيست و ششم ديماه ساعت ده تا دوازده در سازمان پژوهش و برنامه ريزي با حضور سعيد ناجي، دكتر يحيي قائدي، خانم دكتر رشتچي، و دكتر مرعشي برقرار شد
و اما هنگامي كه زمان پرسش و پاسخ فرارسيد تازه فهميدم كه آقاي ناجي و دوستانشان چه راه سختي را پيش رو دارند و با آگاهي وبصيرت به پيچ و خم هاي اين راه و تحمل رنج هاي آن اميدوارانه چشم به راه روزي هستند كه تلاش هايشان نتيجه بخش باشد از خودم شرمنده شدم كه اينهمه در امري كه زحمتي برايم نداشت كوتاهي كردم در جلسه به چيزهاي ديگري هم فكر كردم مثل اينكه گروه فبك به جاي اينكه اين خانه ي از پايه ويرانه را ترك كنند با اين استدلال كه نمي شود كار كرد ايستاده اند و مي جنگند و صبورانه در برابر ديدگاههاي سنتي -كه در پست بعدي بيشتر در موردشان صحبت خواهم كرد- نظرات نوين خود را ارائه مي دهند سوالات و نظراتي كه در جلسه مطرح مي شد بيان گر آن بود كه فبك را ه دشوار و پرپيچ و خمي را در پيش دارد و حقيقتا نه از هفت خوان رستم كه از هفتاد خوان بايد گذر كند تا بلكه نسلي به وجود آيد كه معلم وشاگرد گرد هم بنشينند و ديالوگ وار بحث هاي خود را پيش برند و حتي بديهي ترين
بديهيات را به چالش كشند كودكاني با اذهاني نقاد و پرسشگر كه سازنده بار آيند و نه مقلد
پي نوشت:عكس متعلق به كيميا كلهري در سن چهار سالگي است كيميا الان هفت سالشه
ادامه دارد

Tuesday, January 15, 2008

آقاجان



غم زمانه خورم يا فراق يار كشم
به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم
نه دست صبركه دستگير عقل برم
نه پاي عقل كه در دامن قرار كشم

به ياد پدربزگ مهربونم دوستِ خوب و دوست داشتني ام
كه هنوز هم داغش برايم تازه است
امروز اولين سالگردِ رفتنشه از ديشب تا حالا بغضي گلويم را مي فشارد كه دوست ندارم فرو ريزد چون احساس مي كنم وقتي گريه مي كني تمام مي شود بعضي آدم ها را دوست داري فقط زندگي كنند كه تو زندگيشان كني
هر چه گفتيم جز حكايت دوست
در همه عمر از آن پشيمانيم
با اينكه روزهاي زيادي را در كنارش بودم و با بودنش هم مي دانستم چه گوهري است اما براي روزهايِ با او نبودن غصه مي خورم
يه روز به يادگار برام نوشت
آن كسانيكه آهنين مشتند
دشمنان را به دوستي كشتند
خودش اينجوري زندگي كرد
مي بينم كه داره منو مي بينه و با شاديهام شادو با غصه هام گريه مي كنه
خيلي دوستش دارم خيلي زياد

Monday, January 14, 2008

مي خواهم دعا بخوانم
با همان قدرتي كه مي خواهم كفر بگويم
مي خواهم مجازات كنم
با همان قدرتي كه مي خواهم ببخشم
مي خواهم هديه كنم
با همان قدرتي كه از آغاز با من بود
مي خواهم پيروز شوم
آخر نمي توانم پيروزي آنان را بر خود ببينم
آلساندروپاناگوليس

Thursday, January 10, 2008

پدرزن ايراني فيلسوف يوناني



دكتر شيرين وكيلي
در سال 360پيش از ميلاد، شاهي بر تخت ايران نشست كه هوخشا(هوخشثيه؛ به معني شهرياري نيك) نام داشت و نزد يونانيان بيشتر به نام اوخوس معروف است. نام رسمي او اردشير سوم بود. اردشير سوم زماني به سلطنت رسد كه كشور مصر درگير شورش بود.در اين تاريخ مردي به نام نكتانبو در اين سرزمين سر به شورش برداشته بود و مدعي بود كه احيا كننده حكومت فراعنه است. اردشير، نخست قوايي را براي آرام كردن منطقه ي فنيقيه گسيل داشت، كه همسايه مصر بود و توسط تحريك هاي نكتانبو وضعيتي برانگيخته داشت
پس از آرام شدن سوريه و فنيقيه، اردشير به مصر حمله كرد و نكتانبو رادر نبردي سرنوشت ساز مغلوب كرد. ديودور، مورخ رومي به رسم معمول خويش هنگام ذكر شمار سپاهيان دو طرف، از اعداد نجومي بهره مي برد. به روايت او، ارتش هخامنشي سيصد هزار پياده سي هزار سواره و سيصدناو سه رديفي و پانصد كشتي پشتيباني را شامل مي شده و نكتانبو در برابر شصت هزار پياده و بيست هزار مزدور يوناني و بيست هزار ليبيايي را زير فرمان خود داشته است. گذشته از ناممكن بودن بسيج نيرويي ششصد هزار نفره در شرايط جمعيتي و ترابري آن روزگار، چنين مي نمايد كه نبرد ميان ايرانيان و مصريان به راستي سهمگين و پردامنه بود
ديودور هنگام شرح اين نبرد به چند نكته جالب اشاره مي كند نخست آنكه مصريان و به ويژه اهالي شهرتب، كه بزرگترين شهر مصر بود، هوادار سپاه ايران بوده اند و ايشان را راهنمايي مي كرده اند وآذوقه و سر پناه در اختيارشان مي گذاشتند.دوم اينكه يونانيان مزدوري هم كه در لشكر نكتانبو خدمت مي كردند علاقه داشتند تا در خدمت شاه ايران درآيند چنان كه منتور با چهار هزار سرباز زير فرمانش به نكتانبو خيانت كرد و به سپاه ايران پيوست در نتيجه عمليات ايرانيان، نكتانبو به نوبيه و مصر زيرين گريخت و اردشير سوم فرعون مصر شد و فرنداد(فرانداتس) پارسي را به مقام شهربان آنجا گماشت منتور هم پاداش پيوستنش به ارتش ايران را دريافت داشت و به عنوان فرستاده شاه به آسياي صغير گسيل شد يكي از ماموريت هاي او در اين منطقه آن بود كه يكي از اشراف پارسي ساكن در منطقه را كه در حال دسيسه با شاه مقدونيه بود دستگير كرده و به شهر سارد ببرد اين پارسي هرميداس نام داشت و حاكم شهر يوناني نشين آترنه بود هنگامي كه در همان روزها فيليپ مقدوني-پدر اسكندر- براي غارت شهرها به آن منطقه دست اندازي كرده بود هرميداس در برابرش مقاومت نكرده بود و ظواهر امر بر نوعي زدو بند بين اين دو دلالت مي كرد منتور هرميداس را به شهر سار برد كه مهمترين شهر اوديه باستاني –تقريبا تركيه امروزي-بود هرميداس پارسي را در اين شهر محاكمه كردند و مقصر شناختند و همان جا اعدامش كردند
در مورد اين كه اتهامهاي هرميداس چه بوده و چه دلايلي بر ضد او وجود داشته چيز زيادي نمي دانيم اما اطلاعاتي در دست است كه مي تواند تا حدودي ماهيت اين اتهامها و دلايل را روشن كند هرميداس در كل ارتباطي گرم با دربار فيليپ-شاه مقدونيه كه خراج گزار وتابع ايران هم بود- برقرار كرده بود و درست در همان زماني كه مصر در ارتش شورش غوطه ور بود فيليپ هم سوداي استقلال درسر داشت و نه تنها فرستادن خراج رابه دربار هخامنشي قطع كرده بود كه ارتشي بزرگ نيز بسيج كرده بود و به چند شهر همسايه در آناتولي دست اندازي كرده بود اين حمله ها عمدتا توسط پادگانهاي پارسي پس زده شدند و قضيه به غارت چند روستا و ويراني چند بندر گاه ختم شد اما در اين ميان به نظر مي رسيد كساني مانند هرميداس پارسي از درون سرزمين ايران شاه مقدوني را براي انجام عملياتش هدايت مي كنند
اين هرميداس گذشته از روابط گرمش با فيليپ يك پيوند ديگر هم با او داشت آن هم اينكه دامادش معلم سر خانه پسر فيليپ بود دختر هرميداس پارسي با يك فيلسوف آتني ازدواج كرده بود كه چند سال پيش به دلايل سياسي از شهر خودش تبعيدش كرده بودند و در آن هنگام در قلمرو هخامنشي ها و سرزمين هاي حاشيه آن سفر مي كرد و به صورت معلم سرخانه دربارهاي محلي روزگار مي گذراند اين فيلسوف جوان آتني براي مدتي در دربار كوچك هرميداس در شهر آترنه اقامت كرد و دلباخته دختر هرميداس شد حاكم پارسي كه در اين جوان هوش و قريحه زيادي را تشخيص داده بود به اين ازدواج رضايت داد و به اين ترتيب فيلسوف جوان آتني داماد هرميداس شد وقتي هر ميداس دستگير و اهدام شد آن فيلسوف چندان غمگين شد كه نه تنها اشعار مرثيه گونه عمرش را در رثاي وي سرود بعد هم به مقدونيه گريخت و موفق شد در دربار فيليپ كاري آبرومند پيدا كند كه عبارت بود از تدريس به پسر نوجوان فيليپ كه جواني سركش و تندخو بود و قبلا يكي از معلمان ديگرش را با شمشير كشته بود اين فيلسوف براي مدت سه سال اقامت كرد و به عنوان استادي كه هوادار سلطه ي مقدونيان بر يونان است شهرت يافت بعدها هم كه اسكندر در توطئه اي پدرش را كشت و حمله اش به قلمرو هخامنشي را آغاز كرد خواهرزاده او را با خود برد تا مورخ و كاتبش باشد البته بعد از سه سال اسكندر به اين كاتب بد گمان شد و او را زير شكنجه به قتل رساند فيلسوف مورد نظر ما وقتي اسكندر درگذشت در آتن بود و مدرسه فلسفه نامدار خود را با نام لوكئوم مديريت مي كرد اما مرگ اسكندر به كشمكش ميان هواداران استقلال آتن و حاكمان مقدوني انجاميد و فيلسوف ما كه به جبهه دوم تعلق داشت در نهايت بهاي هواداري اش از اسكندر را با جانش پرداخت كرد و دست به خودكشي رد احتمالا خواننده تا اينجا حدس زده كه داماد هرميداس پارسي معلم سرخانه اسكندر و موسس مدرسه لوكئوم كسي نبود جز فيلسوف مشهور آتني ارسطو

Tuesday, January 08, 2008

مردي در حال جان دادن افتاد. وصيت كرد كه در شهر كرباس پاره هاي كهنه ي پوسيده بطلبند و كفن او سازند گفتند غرض از اين چيست؟ گفت: تا چون منكر و نكير بيايند پندارند كه من مرده ي كهنه ام مزاحم من نشوند


زني كه سر دو شوهر خورده بود شوهر سيمش رو به مرگ بود براي او گريه مي كرد و مي گفت اي خواجه به كجا مي روي و مرا به كه مي سپاري؟ گفت به چهارمين

شخصي دعوي نبوت كرد پيش خليفه اش بردند از او پرسيد كه معجزه ات چيست؟ گفت معجزه ام اين كه هر چه در دل شما مي گذرد مرا معلوم است چنان كه اكنون در دل همه مي گذرد كه من دروغ مي گويم

جنازه اي را بر راهي مي بردند درويشي با پسر بر سر راه ايستاده بودند پسر از پدر پرسيد كه بابا در اين جا چيست؟ گفت: آدمي گفت كجايش مي برند؟ گفت : به جايي كه نه خوردني باشد و نه پوشيدني نه نان ونه آب نه هيزم نه آتش نه زر نه سيم نه بوريا نه گليم گفت: بابا با اين حساب به خانه ي ما مي برندش

مردي پيش طبيب رفت و گفت موي ريشم درد مي كند پرسيد چه خورده اي؟ گفت: نان و يخ گفت برو بمير كه نه دردت به درد آدمي مي ماند و نه خوراكت

Monday, January 07, 2008

اگرچه با خيلي از آدم ها رفت و آمد دارم و با خيلي ها هم صحبت مي شم تازگي ها متوجه شدم لذتي كه از مصاحبت با آدم فلسفه دان و فلسفه خوان،البته از نوع با سوادش، نصيبم مي شه از هيچ همصحبتي ديگري نصيبم نمي شه انگاري كه فلسفه بلايي به سرم آورده كه تا حالا خودم هم متوجه نبودم و تازه دارم مي فهمم دوست دارم تو چه فضاي فكري نفس بكشم وبا چه تيپ آدم هايي حرف جدي بزنم
اما خب وقتي با اذهان ديگه اي هم روبرو مي شي كه از زاويه اي غير از اين، به عالم نگاه مي كنند دست كم مي تواني داستان نويس خوبي شوي كه به لايه هاي پنهان ذهن آدم ها نفوذ كني و شخصيت هاي متنوع و متفاوت بيافريني
امشب در جريان حادثه اي فهميدم اصلا عالم آدم فضول را نمي فهمم و هرچه كردم نتوانستم از زاويه ي ديد يك آدم اينچنيني به عالم نگاه كنم
و در پايان اينكه در اين دو روز هر بار از پنجره بيرون را نگاه كردم خودم و دو برادر كوچكم را مي ديدم كه با دستكش هاي بافتني و چكمه هاي رنگي باكلاه و لباس هاي بافتني باهيجاني توصيف نشده آدم برفي درست مي كنيم و هرازچندگاهي مامان بابا را صدا مي كنيم كه آدم برفي بي تناسب ما را ببينند
يادش به خير

Wednesday, January 02, 2008

...از ماركز نود ساله به دوستي كه

از ماركز نود ساله به دوستي كه علائم پيري را بر مي شمرد در ديگري ها جستجو مي كرد به روي خودش و به روي ما مي آورد و معتقد بود بايد مواظب بود كه گرفتارش نشد معتقد بود كه بايد آگا ه بود و دائم به خود تذكر داد از جمله علائمي كه اين دوست عزيز كشف كرده بود پرحرفي و تكرار مكررات سخنان بود كه بيسواد و باسوادو تحصيل كرده و غيره دچارش مي شوند


از ماه ها قبل تصميمم اين بود كه يادداشت سالروز تولدم فقط گلايه از گذر ايام نباشد، بلكه درست بر عكس :خيال داشتم در تمجيد سالخوردگي ام قلم فرسايي كنم.براي شروع،از خودم پرسيدم اولين بار كي متوجه شدم عمري از من گذشته است و گمان بردم كمي پيش از آن روز بود. در چهل و دو سالگي به علت درد پشت كه مانع تنفسم مي شد به پزشك مراجعه كردم. به نظرش چيز مهمي نيامد:بهم گفت در سن شماها اين جور دردها عادي است به اش گفتم-در اين صورت،چيزي كه عادي نيست سن من است. دكتر لبخند تاسف باري نثارم كرد.به ام گفت، مي بينم كه يك پا فيلسوف هستيد .تا آن موقع سنم برايم مفهوم پيري نداشت، ولي اين قضيه را زود به فراموشي سپردم .عادت كردم هرروز با دردي متفاوت بيدار شوم كه طي سالها جايش و شكلش دائم عوض مي شد.گاهي انگار پنجه ي مرگ گلويم را مي فشرد و روز بعد نشاني از آن هم نبود در آن ايام شنيدم كه نشانه ي پيري اين است كه آدم كم كم شبيه پدرش مي شود در دل گفتم لابد محكوم به جواني ابدي ام چون نيم رخ اسبي ام هيچ وقت نه به قيافه ي كارئيبي بدوي پدرم كوچك ترين شباهتي داشت و نه به نيمرخ شاهانه ي رومي مادرم مي ماند راستش را بخواهيد اولين تغييرها به قدري آهسته رخ مي دهندكه تقريبا به چشم نمي آيند و آدم كماكان خودش را از درون همان طور كه هميشه بوده مي بيند ولي سايرين از بيرون متوجه دگر گوني هاي مي شوند
در پنجمين دهه ي عمر، وقتي كم حافظگي گريبانم را گرفت توانستم اندك اندك كهولت را مجسم كنم در جستجوي عينكم همه ي خانه را زيرو رو مي كردم و دست آخر پي مي بردم كه روي دماغم بوده است يا عينك به چشم زير دوش مي رفتم يا عينك مطالعه را مي زدم بي آنكه عينك دوربين را بردارم يك روز دو بار صبحانه خوردم زيرا ناشتايي اول را از ياد برده بودم و آموختم چطور متوجه كلافگي دوستانم بشوم وقتي كم رويي مانع مي شد به من هشدار بدهند كه داشتم همان قضيه اي را برايشان تعريف مي كردم كه هفته ي قبل هم گفته بودم تا آن هنگام فهرستي از نام هاي آشنا و فهرستي ديگر با نام هر كدام شان را در ذهن داشتم اما موقع چاق سلامتي قادر نبودم قيافه ها را با اسم ها مطابقت دهم
عمر طولاني اين خطر ها را هم دارد در عوض آنچه بايد به حساب پيروزي زندگي گذاشت ضعف حافظه ي اشخاص سالخورده است كه چيز هاي غير اساسي را فراموش مي كنند اما به ندرت پيش مي آيد كه آنچه را كه واقعا برايشان جالب است از ياد ببرند سيسرون در نهايت ايجاز اين مطلب را چنين بيان كرد :كهنسالي پيدا نمي شود كه فراموش كند گنجينه اش را كجا پنهان كرده است
با اين تاملات و انديشه هاي مختلف ديگر چركنويس يادداشتم را تمام كرده بودم كه يكباره آفتاب ماه اوت ميان درختان بادام پارك نور افشان شد و كشتي رود پيماي اداره ي پست پس از يك هفته تاخير ناشي از خشكسالي غرش كنان از آبراه بندر گذشت بي اختيار در دل گفتم نود سالگي ام از راه رسيد



پسانوشت اول:ديروز يكي از دوستانم در يكي از كتابفروشي هايي كه فقط كتاب هاي قديمي مي فروشند پرسيد چرا اين همه چيزهاي مختلف ياد مي گيري گفتم براي اينكه روزي همه شان را فراموش كنم امروز كه جوانم حافظه ام ياد مي گيرد و فردا كه پير شوم همه را فراموش مي كند به همين سادگي من عكس دوستي كه در بالا سخنش رفت در برابر اين اتفاق طبيعي كه گريزي از آن نيست نظريه اي ندارم چه اينكه فردايي روز كه دارم حرفي را براي صدمين بار مي زنم و تشخيص نمي دهم در تهرانم يا در جايي ديگر اطرافيان نظريه هايم را با طنز و تاسف براي يكديگر مي گويند

پسا نوشت دوم:وقتي به دوستم به ماركز به پدربزرگ 104ساله ام كه يكسال پيش از دنيا رفت فكر مي كردم به خود كه آمدم اين ترانه ي نامجو را زمزمه مي كردم
يك روز از خواب پا مي شي مي بيني رفتي به باد
هيچ كس دور و برت نيست همه رو بردي ز ياد
چند تا موي ديگت سفيد شد اي مردبي اساس
جشن تولد تو باز مجلس عزاست
بريدي از اساس
...........
اينكه دستات و روي سر مي ذارن
اينكه پاهات هيچ كاري ندارن
اينكه تو بازيشون راهت نمي دن
اينكه سر به سرت مي ذارن
............
آه

Tuesday, January 01, 2008

گر من ز مي مغانه مستم،هستم
گر كافروگبر و بت پرستم،هستم
هر طايفه اي بمن گماني دارد
من زانِ خودم،چنانكه هستم،هستم
خيام
هر وقت مي روم ميدان انقلاب
يادم مي آيد كه چقدر كتاب مانده كه بايد بخوانم
اما فقط
هر وقت كه مي روم ميدان انقلاب