ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, December 29, 2015

دست‌ها‌ هم به‌ اندازه‌ی چشم‌ها عاشق‌اند.


۱۳۹۴/۱۰/۷ دوشنبه‌شب

۱۹

Sunday, December 27, 2015

شد هفتم دی نودو چهار دوشنبه
چیزهایی که ما درباره‌‌ی نامهربانی و خشونت می‌گوییم انگار فقط برای خودمان و در یک جمع کوچک معنادار است. تو گویی اخلاق و نوع‌دوستی فقط در یک حوزه‌ی خیلی خیلی خیلی کوچک معنادار می‌شود. وقتی خشونت و نامهربانی آنقدر گسترده می‌شود که سایه‌اش بر سر عالم سنگینی می‌کند، احساس می‌کنم دیگر نمی‌شود دم از شعارهای زیبای مهربانی و اخلاق زد. داعش را می‌گویم... خام خیالی است که تصور می‌کنم چرا نمی‌فهمند چقدر کارشان زشت و غیر عقلانی است، چرا این همه احمق‌اند که حماقت‌شان باید گریبانِ کسانی را بگیرد که از زندگی چیز زیادی نمی‌خواهند جز یک زندگی آرام و اخلاقی و خوب در کنار یک خانواده‌ی خوب و مهربان... لجم می‌گیرد از اینکه عالم دست یک مشت زبان‌نفهمِ احمق است و یک عالمه آدم مهربان قربانی این نامهربانی هستند. 

پ.ن: یک بار حضور این زبان نفهم‌های لعنتی را بغل گوشم حس کردم و با همه‌ی وجود تمام حس‌های بد عالم ریخت توی وجودم... نفرت، ترس، ناامیدی، عجز، که همه‌اش می‌رسید به مرگ... 

Friday, December 25, 2015

بارها در همین وبلاگ بهم ثابت شده است، نوشته‌های زورکی‌ام بی‌مزه و لوس هستند. گاهی دلم می‌خواهد و وسوسه می‌شوم نوشته‌هایی را که زورکی نوشته‌ام حذف کنم. البته که برای دوران جاهلیت و جوانی است دوران‌هایی که به معجزه‌ی ساده‌نویسی پی نبرده بودم. دوران‌هایی که هنوز نمی‌دانستم نوشتن، شبیه وحی است باید فرشته‌ای برایت بیاورد و تو فقط ماموری که در عالم پخش‌اش کنی. مهم نیست چند نفر جدی‌ات می‌گیرند، مهم نیست چند نفر دوست دارند تو را بخوانند اما خیلی مهم است که خودت دوست داشته باشی بارها و بارها بخوانی و خودت از هیچ چیز نوشته‌ات بدت نیاید.

برای سوفیا نوشتن سهل و ممتنع است، مدت‌ها بود که باید خودش می‌آمد و من فقط تایپ‌اش می‌کردم اما نمی‌آمد. فرشته‌ام گم شده بود. چرایی‌اش را نمی‌دانم. گاهی به درگذشت بابا ربط می‌دهم گاهی به فشردگی کارهایم، گاهی به بی‌حوصلگی و به خیلی چیزهای دیگر... 

این روزها اما باز انگار نوشتن‌ام می‌آید، انگار پس از آذرِ دوست‌داشتنی نودوچهار، یک جور دیگری نو شده‌ام. آذر را دوست داشتم و آذر هم من را دوست داشت اتفاق‌هایی در آذر افتاد که هر کدام شبیه  رفتن به فضا بود به همان اندازه هیجان و شگفتی داشت. تمام‌ ماه‌های سالِ این سالِ پر  ماجرا یک طرف، آذر طرف دیگر باشد باز وزنه‌اش سنگین‌تر است. 

امیدوارم زمستان هم کمی از آذر یاد بگیرد... و سال نودوچهار، هر چند که انگِ یکی از خاطره‌های تلخ زندگی‌ام بهش چسبیده است، با خیر و پر از شادی تمام شود. 

پ.ن: تو را از دور دلم دید اما / نمی‌دونست چه سرابی دیده... (با صدای محسن چاووشی)

چهارم دی ۹۴ جمعه پس از ظهر
به نسیمی همه‌ی راه بهم می‌ریزد 
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد؟
سنگ در برکه می‌اندازم و می‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه بهم می‌ریزد
عشق، بر شانه‌ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه بهم می‌ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه‌ی کوتاه بهم می‌ریزد
آه... یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه بهم می‌ریزد

فاضل نظری

۱۸


دزدیده چون جان می‌روی اندر میان جان من...

۱۷
گاه پنهان شده در تیرگی اعماق است
گاه عریان شده در آینه‌‌ی انفاق است
نفس‌اش انفس و آتش‌زنه‌ی اشراق است
غم قرار دل پر مشغله‌ی عشاق است

عشق ورزیدم و گفتم هنر آموخته‌ام
کیمیای بدل مس به زر آموخته‌‌ام 
معنی فایده را در ضرر آموخته‌ام 
بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام

عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

اینکه در دل سر پیری تب ساغر دارم 
هر چه دارم همه از مشرب ساغر دارم 
پیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم 

لب ساقی به دعا گویی من مشتاق است

خاک صحرای تو را گریه کنان بوسه زدم
بر لب خسرو شیرین دهنان بوسه زدم
جام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم 

آخرین مرتبه‌ی مست شدن، اخلاق است

چه بلایی است که غم بر سر عمر آورده است
ناگهان پیک اجل بر در عمر آورده است
باد مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است

۱۶

Friday, December 11, 2015

خوب است با گوش تو دنیا را شنیدن
گاهی تو را در کوچه‌ی شعر دیدن
آهوی بازیگوش چشمان تو بودن
هی لابه‌لای حرف‌های تو دویدن
این زندگی با ما نمی‌سازد وگرنه
ما را چه به از چشم‌های تو بریدن
باری است بی تو زندگی بر شانه‌هایم
سخت است گاهی این نفس‌ها را کشیدن
بی تو کماکان می‌تپد این قلب خسته
نه... نه فرق دارد این تپیدن با تپیدن
شیرینی تلخی که در دلتنگی ماست
در هیچ جایی نیست حتی در رسیدن
وقتی به راهت مومنی، رنجی ندارد
سقراط بودن... شوکران را سر کشیدن
خوب است با گوش تو دنیا را شنیدن

۱۲ آذر ۹۴ پنج‌شنبه

۱۵

پ.ن: آن روز ایران نبودم، رفته بودم تا سر کوچه برگردم... فکر کنم هنوز برنگشته‌ام...

Wednesday, December 09, 2015

Pink Floyd Another Brick In The Wall Music Video



این کلیپ را دوست دارم، مدت‌هاست با نگاه فبکی نگاهش می‌‌کنم... شعرش یک طرف، کلیپ هم هر قسمت‌اش من را به مفهومی از مفاهیم فبک و نقد‌هایش به آموزش سنتی وصل می‌کند...
ترانه‌سرا: راجر واترز، ۱۹۷۹

Tuesday, December 08, 2015

می‌‌پرسند سخت بود؟ می‌گویم اصلا... به من سخت نگذشت، هر چه نگاه می‌کنم یادم نمی‌آید جایی خاطره‌ی بد، رنجی،آزاری یا سختی دیده باشم. می‌گویند آره سختی‌هایش هم لذت‌بخش است... من اما حرفم چیز دیگری است نه اینکه سخت بود و بعد سختی هایش لذت‌بخش بود یا لذت‌بخش شد. سختی نبود، همه‌اش لذت بود... فقط زود تمام شد خیلی زود، خیلی خیلی خیلی زود... دوستش داشتم، همه‌اش نو شدن بود، کل عالم گوش بود، کل عالم چشم بود، کل عالم گام بود و گام به گام که می‌رفتی، یک گام از نحوه‌ی بودن‌ات دور می‌شدی و صدها گام از نو آفریده می‌شدی... با خودت و با عالم یکی می‌شدی... خودت را دوست داشتی... حس می‌کردی زیباتری... دوست داشتی همین اندازه زیبا بمانی و با همه‌ی زیبایی‌ات برگردی و بنشینی رو‌به‌روی کسی که دوستش داری، کسی که دوستت دارد، چشم‌هایت را درون چشم‌هایش بریزی و بگویی این زیبایی ربطی به بزک کردن ندارد نازنین... این زیبایی آدم را از خودش بیرون می‌آورد و تو چه می دانی تمام روزهایی که این همه باشکوه و زیبا بودم دلم برای تو تنگ می‌شد...

پ.ن: ممنون از آذر، از همان روز که رسید، دوستم داشت و تمام بودنم را به رخ عالم کشید...

هفدهم آذر ۹۴، سه‌‌شنبه‌شب
این قصه رسیده است به آیینه و کاشی
من عاشقم ای گل تو چه باشی چه نباشی

من آمدم از چشم تو خطی بنویسم 
تو نقل و نباتی به سر عشق بپاشی

ما کهنه درختیم که عشق آتشمان زد
از این تنه‌ی سوخته تاری بتراشی

من عاشق یک گل شده بودم که شکستم 
با این همه ای عشق تو هم خسته نباشی

این میوه ی ممنوعه عجب دردسری داشت
یک قصه و پشت سرش این قدر حواشی

محمد گرامی

۱۷ آذر ۹۴ سه‌شنبه

Sunday, December 06, 2015

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می‌رسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
می‌نشینی رو‌به‌رویم، خستگی در می‌کنی
چای می‌ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟
باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست
شعر می‌خوانم برایت واژه‌ها گل می‌کنند
یاس و مریم می‌گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می‌دوزم به چشم‌ات می‌شود آیا کمی
دست‌هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می‌شود با بغض می‌‌گویم نرو
پیش پایت اشک می‌ریزم در ایوانی که نیست
می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود 
باز تنها می‌شوم با یاد مهمانی که نیست
رفته‌ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

۵ آذر ۹۴ پنج‌شنبه

۱۴
پ.ن: چه پنج‌شنبه‌ی نازنینی

Monday, November 23, 2015

خوش باش دل ای دل! پس از آن چله‌نشینی
افتاده سر و کار تو با ماه جبینی

در سیر الی‌‌الله به دنبال تو بودیم
ای گنج روانی که عیان روی زمینی

در خلق تو آمیخته شد آینه با آب
حیف از تو که با هر کس و ناکس بنشینی

تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم
یک باغ انار است و یکی کاسه‌ی چینی

لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب
شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی

دلواپس آنم که مبادا بدرخشد
در حلقه‌ی صاحب‌نظران چون تو نگینی

هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم
آن جا که تو پیش نظر آیی، چه یقینی؟

حالی است مرا بر اثر مرحمت دوست
چون خلسه‌ی انگور پس از چله‌نشینی...

علیرضا بدیع

۱۳۹۴/۹/۱ یک‌شنبه

۱۳

پ.ن: از تمام این شعر، فقط چله‌نشینی... (پایان‌‌اش سی آبان)
پ.ن دو: با احترام به روان پاک حافظ، هر چی فال این مدت گرفتم بی‌ربط بود، این شعر بدون نیت کردن و فال گرفتن نقطه سر خط بود...
پ.ن سه: هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است جز اینکه عالم پر از نشانه‌های با ربط و بی‌ربط به هم است. چله‌نشینی، ۲۴۵، سی آبان شنبه، ۱۱۰، یکم آذر یک‌شنبه، ۱۳۵، آقای برادر، دیگری، من....  با این ۹ واژه جمله هم نمی‌شود ساخت، چه برسد سرنوشت... اما دست‌ِ کم می‌توان ساعت‌هایی را دلخوش بود... 

Sunday, November 22, 2015

آذر! دوستم داشته باش


۹۴/۹/۱، یک‌شنبه

Friday, November 20, 2015

دیر کردی نازنینم، کم‌کم آذر می‌رسد
عمر آبان هم دارد به آخر می‌رسد
فرصت از کف می‌رود، امروز و فردا تا به کی؟
فصل عشق و عاشقی هم عاقبت سر می‌رسد
برگ‌های دفتر پاییز سرخ و زرد شد
آخرین برگ سفید کهنه دفتر می‌‌رسد
زودتر برگرد تا وقتی به جا مانده هنوز 
می‌رود پاییز عاشق، فصل دیگر می‌رسد
مهر و آبان طی شدند نوبت آذر رسید
نازنینم زودتر، سرما سراسر می‌رسد
این هوا با عاشقان چندی مدارا می‌کند
فصل سرما، زوزه باد ستمگر می‌رسد
یک نفر با یک خبر کاش امشب می‌رسید
مژده می‌آورد برخیزید، دلبر می‌رسد

۲۸ آبان ۹۴ پنج‌شنبه

۱۲


Thursday, November 19, 2015

حس ششم‌های زنانه بسیار قوی و اعجاب‌آور اند اما در هیچ دادگاهی قابل استناد نیستند، برای هیچ تصمیم‌گیری به درد نمی‌خورند، هیچ دلیل عقلانی ندارند. مستاصل فقط می‌توانی بگویی به دلم افتاده است. خودت هم هیچ چیزی بیشتر از این نمی‌توانی بگویی، حتی نمی‌توانی توضیح بدهی که به دل‌ات افتاده است که چه اتفاقی قرار است بیفتد فقط بی‌قراری. تمام دو سال گذشته را طور خاصی دلم برای پدرم تنگ می‌شد. معلوم است که هیچ وقت نمی‌توانستم و از ذهنم هم نمی‌گذشت که بگویم به دلم افتاده است می‌میرد. اما حرف می‌زد دلتنگ‌اش بودم، می‌رفت و می‌آمد دلتنگ‌اش بودم. گاهی یواشکی نگاه‌اش می‌کردم. تمام دو سال گذشته هزاران بار در اتوبوس و مترو آهنگ«پیش از آن دوست دارم با پدرم صحبت کنم» سلن دیون را  گوش کردم. گاهی حتی در مسیرهای طولانی‌تر پشت سر هم کلیپی را نگاه می‌کردم که  برای این آهنگ درست کرده بودند.
امشب در مرور پست‌های وبلاگم، دیدم همان روزها، همان روزهایی که بابا سالم و با نشاط بود و حتی سر سوزنی هم خبری از مریضی‌اش نبود، اینجا درباره‌ی دلتنگی‌ام نوشته بودم. شاید اگر این نوشته نبود الان خودم هم شک می‌کردم که انگار یک چیزهایی به دلم افتاده بود. 

مدتی است دلشوره‌های زنانه‌ام برای موضوعی دیگر گریبانم را گرفته است، موضوعی که جای خالی سلوچ را یادم آورد و یک بار هم اینجا گذاشتم. راست‌اش می‌خواهم بگویم خوش به حال مردها که از این نوع دلشوره‌ها ندارند، هیچ وقت نشنیدم مردی بگوید به دلم افتاده است که... به قول شاعر لعنت به این دلشوره‌های دخترانه...

پ.ن: منظور از شاعر رویا باقری است.

۲۸ آبان ۹۴ پنج‌شنبه شب
دوست برادرم به آقای برادر این کتاب را هدیه داده بود. دقیقا موقعی که ده سال‌شان بود و نمی‌دانستند ماتریالیسم و کمونیسم خوردنی است، پوشیدنی است یا خواندنی است؟ فکر کنم یواشکی از کتابخانه‌ی پدرش برداشته بوده است. چون بعید می‌دانم یک پسربچه‌ی ده ساله رفته باشد کتابفروشی و گفته باشد ببخشید آقا می‌شود کتاب بحثی درباره‌ی ماتریالیسم و کمونیسم را بدهید. جالب قضیه این است که اسم همه‌‌ی بچه‌ها‌ی کلاس‌شان را هم با مداد قرمز انتهای کتاب نوشته است، زیرش هم نوشته است دروغ نگیدا دروغ نگیدا
روی جلد کتاب هم با خودکار کنده کاری کرده است: رودی دوست خوبم

پ.ن: یعنی هر طور که از عهده‌اش بر می‌آمده پدر کتاب را درآورده است.

۲۸ آبان ۹۴ پنج شنبه

Tuesday, November 17, 2015

این کتاب را امروز خریدم، شهر کتاب بهشتی  کار داشتم، سری هم به کتاب‌ها زدم، از اسمش خوشم آمد وزن چیزها... پشت جلدش را که خواندم بیشتر خوشم آمد، پس از روزهای بسیار رفت و آمد میان مرگ و زندگی دچار حس و حال‌هایی بودم که نمی‌شد با کسی درباره‌اش بیشتر از دو جمله حرف زد، از شما چه پنهان آدم‌اش نبود که مثلا بروی یک روز تمام در گوشه‌ای دنج بنشینی که پایه‌ی حرف و فلسفه بافی و چای باشد. نبود کسی که بتوانی بگویی چه مرگ‌ات شده است و پسِ پشت بی‌قراری‌ها و نا امیدی‌هایت، درباره‌ی زندگی چگونه فکر می‌کنی... این حرف‌ها حوصله سر بر است... آدم‌ها دوست دارند به کارشان فکر کنند، به شغل‌شان، به عشق‌شان، به زن زندگی‌شان، به مرد زندگی‌شان، به صبحی که بیدار می‌شوند، دوست دارند صبح پاییزی‌شان را در گوشه‌ای از این کلان‌شهر تهران عاشقانه شروع کنند و فکر کنند جایی هست که غم‌ها و درد هایشان را بشویند...آدم‌ها دوست دارند دیگری‌ها را وارد بازی‌های سرگرم کننده‌شان کنند و خوب هم می‌توانند وادارت کنند که جدی بگیری بی‌آنکه جدی گرفته شوی...... آنها دوست دارند فکر کنند همه چیز سر جایش است، اما دوست ندارند به ناپایداری‌اش فکر کنند. دوست ندارند به چرایی این فکر کنند که ممکن است آدم با دست خودش، خودش را بشکند و من این کار را با خودم کرده بودم... 

از جلوی شهر کتاب بهشتی پیاده راه افتادم به سمت پایین و شروع کردم به خواندن‌اش وقتی رسیدم جلوی ساندویچی محمود کثیف که تمیزترین و عالی‌ترین ساندویچ‌های روزگار را دارد تازه یادم افتاد چقدر پیاده آمده‌ام و حواسم نبوده است تصور کردم از شهر کتاب آمده‌ام تا هفت تیر و از آنجا به سمت پایین که برسم به خیابان طالقانی، اما نه قائم مقام را دیده بودم نه هفت‌تیر را نه حتی پل عابری که مرا آورده بود سمت شیروردی........ یک ساندویچ سفارش دادم . محمود، شماره‌ای شده است شبیه بانک‌ها شماره‌ات را صدا می‌زند، داشتم به شماره‌ی ۱۹۷ نگاه می‌کردم دیدم پایین کاغذ شماره یک شعر هم نوشته است
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد 
صد  نامه فرستادم و آن شاه سواران 
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد 

بیچاره شاعر یک درصد هم تصور نمی‌کرده است شاید دلدار پاسخ سلام کس دیگری را می‌داده است که جوابی نفرستاده است. بگذریم....

پشت جلد کتاب نوشته است: «هیچ چیز تا ابد بر جای نمی‌ماند. پروژه‌ای که سراسر سال روی آن کار کرده‌اید مثل برق تکمیل و فراموش می‌شود. روزی خواهید رفت. همراه با فرزندان و فرزندان فرزندان‌تان. حتی یک کتاب، یک اثر هنری بزرگ، یا یک نظریه‌ی مهم پفی می‌کند و در تاریکی محو می‌شود. این‌که همه چیز روزی به پایان می‌رسد، چه تفاوتی در وضعیت ما ایجاد می‌کند؟ تقریبا همه در زندگی  خود لحظه‌ای را تجربه می کنند که به نظر می‌رسد گذرا بودن با بی‌معنا بودن مترادف است. برای آن که زندگی خوبی داشته باشیم چه چیز را باید هدف بگیریم؟ این سوال بزرگی است که حتی کوشش برای پاسخ‌گویی به آن گستاخانه به نظر می‌رسد. صرف نظر از این که کدام شرایط فردی در وهله‌ی اول ما را به فکر کردن وادار می‌کند، بررسی وضعیت خاص ما در زندگی به تاملاتی درباره‌ی خوب و بد، ممکن و ناممکن، و الویت بالا و پایین منجر می‌شود. این کتاب، در پرتو آنچه در این‌‌باره گفته شده، آنچه می‌توانست گفته شود، و آنچه در برابر شاهد و برهان به بهترین وجه پاسخ می‌دهد، همه‌ی این مسائل را بررسی می‌کند.»

دلم می‌خواست کتاب را با حال بهتری معرفی کنم و دست کم با روزمرگی‌هایم قاطی‌اش نکنم، اما این کتاب پیشاپیش با روزمرگی‌هایم قاطی بود، با پرسش‌های بی‌پاسخم، با بی‌همزبانیِ همیشگی‌ام....دلم می‌خواست حال خوبی که این کتاب، این رفیق بی‌کلک بهم داده بود ماندگار شود اما نشد که بشود یعنی همیشه دست بالا با دنیای مجازی است به کمتر از لحظه‌ای می‌تواند حال خوب‌ات را نابود کند تا ته دلت رو به کتاب بگویی: رفیقم،  عزیزم گذرا بودن هیچ فرقی با بی‌معنایی ندارد.... آن قدر بی‌معنا که صبح می‌توانی یک عالمه دوست داشته باشی و شب‌اش شکسته باشی...

پ.ن: بارها گفتم نمی‌شکنم و بارها شکستم، امشب اما فکر کنم بد شکستم....

۲۶ آبان ۹۴ سه‌شنبه شب

وزن چیزها، فلسفه و زندگی خوب، جین کازز، برگردان: عباس مخبر، تهران، آگه


Monday, November 16, 2015

در واشد و پاشید نسیم هیجان‌اش
تا نبض مرا تند کند با ضربان‌اش
تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه‌ها برد مرا نام و نشان‌اش
پیشانی او روشنی آینه و آب
بوی نفس باغچه می‌داد دهان‌اش 
هر صبح، امید همه‌ی چلچله‌ها بود
گندم گندم سفره‌ی دستان جوان‌اش
با این همه انگار غمی داشت که می‌ریخت
از زاویه‌ی تند نگاه نگران‌اش
یک زلزله‌ی سخت تکانیش نمی‌داد
یک شعر ولی زلزله می‌ریخت به جان‌اش
انگار دو دل بود همانطور که «سارای»
بین «ارس» وحشی و جبر «سبلان‌اش»
طوفان شد و من برگ شدم رفتم و رفتیم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جان‌اش
می‌خواست بهاری بشوم باز، که جا داد
پاییز و زمستان مرا در چمدان‌اش
در وا شد و او رفت همانطور که یک روز
در واشد و پاشید نسیم هیجان‌اش

مهدی فرجی

۲۴ آبان ۹۴

۱۱

Mohsen Chavoshi - Kojaei (Ft Sina Sarlak) | محسن چاوشی سینا سرلک کجایی



بیا تا چشامو تو چشمات بریزم

Sunday, November 15, 2015

امروز رفتم دانشگاه، از تیر که امتحان‌هایم تمام شده بود نرفته بودم. دانشگاه حالم را خوب می‌کند، همیشه خوب می‌کرده است. این روزها زیاد می‌شنویم که دکترا گرفتن مد شده است و برای اسم و رسم و این حرف‌هاست....حق هم دارند کسانی که می‌گویند چون نه تنها درباره‌ی مدرک تحصیلی که درباره‌ی خیلی چیزهای دیگر هم دوره‌ای تب یک چیزهایی جوان‌های مملکت را می‌گیرد و رها می‌کند. امروز که در طبقه‌های دانشگاه بالا و پایین می‌رفتم داشتم فکر می‌کردم نه زمانی که لیسانس دک‌‌و‌پزی داشت نه زمانی که تب فوق لیسانس بود نه این روزها که مد دکترا گرفتن است خود دانشگاه  از آن نظر که دانشگاه است هیچ وقت برایم تکرای نشد. هر بار که وارد دانشگاه می‌شوم، گاه و بیگاه که تنها باشم و توی خودم بی تردید نخستین چیزی که می‌گویم این است «آخی چه خوب شد که اومدم دانشگاه»

Thursday, November 12, 2015

امروز این نوشته را سر کلاس داستان خواندم ارزیابی‌‌ها این بود که خودبسنده نیست، به این معنا که مهری خانم و مهندس را تنها کسانی می‌‌شناختند که داستان قبلی را شنیده بودند. اگر قرار است از شخصیت‌های پیشین وام بگیریم یا بکشانیم‌شان در داستان دیگری باید به لطایف‌الحیلی بگوییم که از کجا و کدام داستان آمده‌‌‌‌‌اند وگرنه برای کسی که اولین بار می‌شنود شخصیت مبهم می‌ماند و به اصطلاح داستان خودبسنده نیست. مگر اینکه داستان‌ها در یک مجموعه با هم چاپ شوند. باز هم نکته‌های داستانی از این دست را خواهم گذاشت، خودم می‌دانم یک عالمه کارگاه هست که گزارش‌هایش به روز نیست. به روز خواهد شد اما نه به زودی...
خاکی که به زیر پای هر نادانی است
کف صنمی و چهره‌ی جانانی است
خیام


امروز سر کلاس داستان،  درباره‌ی زنی که در مولوی پیدا شده و هفت هزار سال پیش زندگی می‌کرده است حرف زدم،  یعنی روی دلم مانده بود یک چیزهایی بگویم تا احوالم را پرسیدند، سر درد و دلم باز شد، کلی خندیدیم. شاید چون زن است این همه به فکر فرو رفته‌ام. کلی رنج و محنت بکشی، کلی عاشقی بکشی، کلی خون جگر بخوری که یک تیکه وسیله برای خانه‌ات بخری، بچه بزرگ کنی، غصه بچه‌ات را بخوری، موهات را رنگ کنی بد رنگ بشه حرص بخوری، مریض بشی زن‌اش بشی یا نشی؟ هوو سرت بیاره یا نیاره؟ کلی به دخترخاله و دختر عمه پز بدی، فکر کنی عالم همه جوره تو مشت‌ات است... بعد هفت هزار سال دیگر، یک عده آدم استخوان‌هات را پیدا کنند کلی هم از بابت  چهار تیکه استخوان ذوق کنند. انگاری که یهویی شدی عروسک دست باستان شناس‌ها...به قول آقای برادر هیچی به هیچی..... کاش می‌شد یک نامه برای باستان‌شناس‌های هفت‌ هزار سال دیگر بنویسم و زیرش هم بنویسم: من و تو الان عین هم هستیم عزیزم، عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر...

پ.ن:زحمت سرودنِ « عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر» را سعدی کشیده است. شعری است بسیار دوست داشتنی که در پستی جداگانه خواهم نوشت. 
نه یادم می‌کنی نه می‌روی یاد 
به نیکی باد یادت ای پریزاد
عجب نبود کنی فائز فراموش
فراموشی است رسم آدمیزاد

فائز دشتستانی

۲۱ آبان ۹۴ 

۱۰

Tuesday, November 10, 2015

آدم از صبح تا شب فقط یک بار می‌تواند یک دل سیر بنویسد و آدمی که عادت به نوشتن دارد، اگر در دفتر همیشگی‌اش ننوشت بی‌تردید جای دیگری نوشته است. مگر می‌شود همه‌ی راه ارتباطی‌ات با عالم، نوشتن باشد، بعد بنشینی همین طوری در و دیوار را نگاهی کنی. اگر در و دیوار را نگاه کردی پس دچار مرض ننوشتن شده‌ای...
معلم داستانم می‌گوید اگر دچار مرض ننوشتن شدی باید ادای همه‌ی عاداتی را درآوری که وقت نوشتن گریبان‌ات را می‌گیرد... مثل اینکه ساعت مشخصی نوشتن‌ات می‌آید، طرز خاصی اگر بنشینی نوشتن‌ات می‌آید، اینکه با خودکار یا مداد نوشتن‌ات می‌آید یا با تایپ کردن هم مهم است... معلم داستانم می‌گوید ما که می‌دانیم این چیزها مسخره است اما هست و نویسنده برای اینکه خودش را گول بزند باید وقتی حال نوشتن ندارد ادای همه‌ی عادت‌های نوشتن‌اش را دربیاورد، چرا که اگر مدت طولانی ننویسد دیگر هیچ وقت نمی‌نویسد.

ترس برم می‌دارد مهری خانم را قسم می‌دهم که یک شب هم که شده بیاید قاطی نوشته‌هایم و برود. تا پیش از مرگ بابا هر جلسه یک داستان ولو خیلی خیلی کوتاه می‌نوشتم بابا که مرد می‌نوشتم ولی داستان نمی نوشتم. به مهری خانم گفتم یک بار دیگر دمپایی و شلوار کردی‌ات را بپوش، چادرت را بینداز روی سرت طوری که موهایت روی پیشانی‌ات ریخته باشد. بگذار من یک شبی آن طوری که معلم داستانم می‌گوید سر ساعت یازده شب لپ تاپ را روشن کنم و به عادت همیشگی‌ام یک لیوان چای یا شیر روی میز بگذارم و مهندس را بکشانم کنار پنجره که عاشق‌ات شود. بعد طلسم ننوشتن من می‌شکند و تو را به خیر و ما را به سلامت... مهری خانم سرخ و سفید می‌شود. می‌گوید ای خانم چیزهایی می گویی‌ها، آقای مهندس با اون دک و پز چه طوری عاشقم شود؟ بعد با تردید نگاهم می‌کند و می‌‌پرسد: گفتی چند وقت است که داستان ننوشتی؟ کلافه می‌گویم: مهری خانم شاید  یکی دو هفته پیش از مردن بابام. می‌پرسد بابات کی مرد؟ می‌گویم: مرداد ماه بود یک هفته مانده بود مرداد تمام شود بعد بی‌حوصله می‌گویم ولی مهری خانم قبل از اینکه بابام بمیرد تو مهندس را بیچاره کرده بودی... یادت نیست؟ با همین دمپایی و شلوار کردی، لخ لخ دمپایی‌ات مهندس را با ترس و لرز تا پشت پنجره می‌کشاند. مهری خانم چادرش را می‌کشد توی صورتش اما نه آن قدری که موهایش را پنهان کند. می‌گوید خانم به آقای مهندس هم گفتم: من از روی آقای مهندس خجالت می‌کشم، وقتی حالم را می‌پرسد دلم می‌خواهد زودی خداحافظی کنم و بروم. گفتم راستش را بگو زودی بروی کجا؟ گفت هیچ چیز را نمی‌شه از تو لاپوشونی کرد. بروم پیش کبری خانم خیاط بگویم این مهندس چه خوب حال آدم را می‌پرسد آدم دلش غنج می‌رود و تا شب ور دست کبری خانم خیاط بنشینم و آه بکشم... و هی از زیر زبان مشتری‌هایی حرف بکشم که مهندس را می‌شناسند. می‌گویم: یادته آخرین بار کی مهندس را دیدی؟ می‌گوید: ها! می‌گویم کی بود: می‌گوید وسط کوچه بودم داشتم از صفیه آدرس یک ابرو کار ارزان را می‌گرفتم. صفیه من را دید گفت مهری چرا این قدر ابروهات دراومده عزای بابای من را گرفتی؟ گفتم این آرایشگاه مژده پول خون باباش را می‌گیرد. صفیه گفت دیونه‌ای دیگه. بعد با دست دری را نشانم داد و گفت توی یکی از اتاق‌های این خانه یک مادربزرگ و نوه فقط ابرو برمی‌دارند و اصلاح می‌کنند هیچ کار دیگری نمی‌کنند مفت می‌گیرند برو اونجا... یکهو آقای مهندس با ماشین کنارمان ایستاد و گفت سلام مهری خانم مشکل‌ات حل شد؟ گفتم ها آقای مهندس دست شما درد نکنه غروبی می‌خواستم بیام واسه تشکر...

گفتم خب نمی‌خوای بری ازش تشکر کنی؟ این طوری هم تو مهندس را می‌بینی هم من داستانم را می‌نویسم. مهری خانم یکدنگی می‌کرد می‌دید محتاجش هستم برایم کلاس می‌گذاشت، می‌دید نوشتنم با لخ لخ دمپایی‌هایش، شلوار کردی‌اش و چادرش گره خورده هی چادرش را می کشید توی صورتش و و می‌برد عقب که دوباره موهایش پیدا شود، بعد رو به من می‌گفت خب چی بگم خانم... حرص‌ام از این خانم گفتن‌هایش درآمده بود. تقصیر خودم بود، زیادی بهش رو داده بودم حالا حریف‌اش نبودم ولی باید صبوری می‌کردم تا بتوانم این مرض ننوشتن‌ام را چاره کنم. اما با خودم فکر کردم حالا اصرار کردی مهری هم مهندس را دید بعدش چی؟ می‌خواهی سریال ایرانی بسازی یا فیلم هندی؟ اصلا نباید سراغ مهری می‌رفتی... مهری خانم گفت از دستم دلخوری خانم؟ گفتم نه مهری خانم، اینکه من نوشتنم نمی‌آید تقصیر تو نیست. می‌دونی چیه من از اول هم باید می‌رفتم دست به دامن مهندس می‌شدم. مهندس حتما کمک‌ام می‌کرد بس که دلش تو را می‌خواد.
به مهری خانم گفتم می‌‌مانی؟ بروم ببینم مهندس کجاست؟ نگاهم کرد و چیزی نگفت. در را بهم زدم و خدا خدا کردم مهندس هنوز هم مهری را بخواهد، خدا خدا کردم هنوز هم... از پیچ کوچه که پیچیدم مهندس را دست در دست خانمی دیدم که موهایش قرار نبود در آفتاب خرمایی باشد و زیر چادر، مشکی، قرمز بود یک جور قرمز بد رنگ، ابروهایش قرار بود در عزا و عروسی، مغرورانه روبه بالا باشند، لب‌هایش، گونه‌هایش، دماغ‌اش.... بوی تند عطرش، وقتی که با مهندس از کنارم رد شدند آزارم می‌داد... کلی خودم را لعنت کردم که به یاد مهری آورده بودم که چقدر مهندس خاطرش را می‌خواست. وقتی برگشتم پیش مهری گفت خانم این رسم‌اش نبود و در را با صدا بست. صدای لخ لخ دمپایی‌هایش را می‌شنیدم که دور و دورتر می‌شد خیلی دور.
در این کشاکش سرما و بی‌اجاقی من 
بیا به خلوت شب‌های بی‌چراغی من
بهار بی‌تو خزان می‌شود ولی سبز است
اگر که با تو بیاید خزان اقاقی من
به غارت دل من آمده است چشمان‌ات
بتاز با نگهت ترک مست یاغی من
دلم که مست‌تر از شعر حافظ  و سعدی است
فدای چشم خمار تو باد ساقی من
در این زمانه که شعرم تهی ز حادثه است
خوش آمدی به غزل عشق اتفاقی من

جواد زهتاب 

۱۷ آبان ۹۴ یک‌شنبه

۹

Friday, November 06, 2015

آن را که خبر شد، خبری باز نیامد...


بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده‌ای ستار؟
ستار: عاشق زیاد دیده‌ام
بیگ محمد: راه و طریق‌اش چه جور است عشق؟
ستار: من که نرفته‌ام برادر
بیگ محمد: آنها که رفته‌اند چی؟ آنها چه می‌گویند؟
ستار: آنها که تا به آخر رفته‌اند، برنگشته‌اند تا چیزی بگویند...

محمود دولت آبادی

پانزدهم آبان ۱۳۹۴، صبح آدینه

پست مرتبط: ۱۵ آبان ۹۲

Wednesday, November 04, 2015

Monday, November 02, 2015

 ‌‌فلسفه برای کودکان و نوجوانان در برنامه‌ی سوفیا از رادیو گفت‌وگو

Friday, October 30, 2015

تیتراژ پایانی سریال کیمیا - علیرضا قربانی

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم....

امشب کل این ترجیع بند سعدی را برای مامان خواندم، فقط یک بار وسط‌هایش استراحت کردم و با شلغم گلویی تازه کردم!  کلاس‌هایی که تابستان شرکت کردم نشانم داد شعر را درست می‌خوانم اما خوب و تاثیر‌گذار نمی‌خوانم. شاید با تمرین زیاد و باز هم کلاس‌هایی از این دست بتوانم شعرخوانی و متن خوانی‌ام را هم به جاهای خوبی برسانم. این توضیحات را دادم که بگویم مامان صبر پیشه می‌کند که پای شعرخوانی‌های من می‌نشیند. فرصت کردید این ترجیع بند را بخوانید هر بار می‌خوانم‌اش واقعا فکر می‌کنم بار اول است که می‌خوانم از بس که برایم تازه و تکراری نشدنی است.

هشتم آبان جمعه شب
زیر باران شد‌ه‌ام خیس بگو صبر کنم یا بروم؟
سایه‌ی چتر سرم نیست بگو صبر کنم یا بروم؟
سینه‌ام می‌تپد از وحشت دیر آمدن‌ات
من مجال دگرم نیست بگو صبر کنم یا بروم؟

هفتم آبان ۹۴ پنج‌شنبه

۷

Monday, October 19, 2015

نگارا نگارا مرو از برم، به فصل شکفتن مکن پرپرم
همه‌ هستی من ز عشق تو سوخت
 مزن تیشه بر ریشه و پیکرم

با صدای سالار عقیلی

۲۶ مهر ۹۴ یک‌شنبه

۶

پ.ن: دلتنگ‌تر از این حرف‌ها هستم...
ارزیابی این کلاس
پارسا: کلاس خیلی شلوغ بود.
سینا: کلاس بد بود اما خانم سوال‌هایی که من طرح کردم خانم جواب نمی‌داد فقط یک طرف کلاس می‌خواست جواب بده
سپهر: نظر من، فقط انرژی معلم حروم شد و کاغذ الکی هدر رفت و بچه‌ها خیلی سروصدا کردند.
آرمین: کلاس امروز خیلی خوب بود و باعث شد که در نوشتن و طرح سوالات پیشرفت کنم.
ایلیا: نظر من،  فقط انرژی معلم و کاغذ حروم شد. چون تمام بچه‌ها فقط شلوغ می‌کردند. همین و تمام. (سپهر از روی ایلیا تقلب کرده بود یا برعکس، نمی‌دانم.)
امیرمهدی:  نظر من در مورد کلاس امروز: کلاس امروز راجب (با همین دیکته نوشته است من تغییر ندادم) پیکسی بود.
محمد مهدی: به نظر من خوب و هیجان آور بود، ممنون و خداحافظ
آرشام: افتضاح و خیلی باحال بود.
محمد امین: خیلی بد بود.
آیان: عالی فقط یکی از همکلا‌سی‌ها اذیت می‌کرد.
کسری: افتضاح و باحال بود. (آرشام و کسری هم از روی هم نوشته‌اند.)
فرحان: خیلی بد.
محمدرضا: عالی بود و من خیلی خوشم آمد.
حسام: کلاس امروز زیاد خوب نبود خیلی افتضاح بود.
قیداری: کلاس سروصدا بود ولی درس خیلی خوب بود. (گروه ۵+۱)
یاشار: خیلی بود یکی خیلی اذیتم کرد.
محمد رضا: خیلی خوب بود.
محد امین: خوب
سینا: امروز خیلی خوب بود.
امیرعلی: خیلی خوب
پارسا: کلاس امروز عالی بود.
پارسا: خیلی بد بود.

۱۲ مهر ۹۴ یک‌شنبه جلسه‌ی نخست

۱۷
۱۶و۱۷
کلاس فلسفه برای کودکان
جلسه‌ی نخست و دوم، پسران ده ساله
۱۲ و ۱۹ مهر ۱۳۹۴ یک‌شنبه صبح

جلسه‌ی نخست کلاسم با پسرها پر از شلوغی و سروصدا بود. یکی ‌دو تا دانش‌آموز هستند که برای بهم ریختن یک گردان کافی هستند، کلاس بیست و چهار نفره که چیزی نیست. باوجود‌این، پیکسی را خواندم و توی آن وانفسا بچه‌ها متوجه شدند که این کلاس و درس و بحث‌اش متفاوت از کلاس‌هایی است که داشته‌اند در پایان که ارزیابی کردم این‌چنین نوشته‌اند

پارسا: کلاس خیلی شلوغ بود.
سینا: کلاس بد بود اما خانم سوال‌هایی که من طرح کردم خانم جواب نمی‌داد فقط یک طرف کلاس می‌خواست جواب بده
سپهر: نظر من، فقط انرژی معلم حروم شد و کاغذ الکی هدر رفت و بچه‌ها خیلی سروصدا کردند.
آرمین: کلاس امروز خیلی خوب بود و باعث شد که در نوشتن و طرح سوالات پیشرفت کنم.
ایلیا: نظر من،  فقط انرژی معلم و کاغذ حروم شد. چون تمام بچه‌ها فقط شلوغ می‌کردند. همین و تمام. (سپهر از روی ایلیا تقلب کرده بود یا برعکس، نمی‌دانم.)
امیرمهدی:  نظر من در مورد کلاس امروز: کلاس امروز راجب (با همین دیکته نوشته است من تغییر ندادم) پیکسی بود.
محمد مهدی: به نظر من خوب و هیجان آور بود، ممنون و خداحافظ
آرشام: افتضاح و خیلی باحال بود.
محمد امین: خیلی بد بود.
آیان: عالی فقط یکی از همکلا‌سی‌ها اذیت می‌کرد.
کسری: افتضاح و باحال بود. (آرشام و کسری هم از روی هم نوشته‌اند.)
فرحان: خیلی بد.
محمدرضا: عالی بود و من خیلی خوشم آمد.
حسام: کلاس امروز زیاد خوب نبود خیلی افتضاح بود.
قیداری: کلاس سروصدا بود ولی درس خیلی خوب بود. (گروه ۵+۱)
یاشار: خیلی بود یکی خیلی اذیتم کرد.
محمد رضا: خیلی خوب بود.
محد امین: خوب
سینا: امروز خیلی خوب بود.
امیرعلی: خیلی خوب
پارسا: کلاس امروز عالی بود.
پارسا: خیلی بد بود.

۱۲ مهر ۹۴ یک‌شنبه جلسه‌ی نخست

جلسه‌ی دوم دو گروه‌شان کردم که با یک گروه کار کنم یک گروه ناظر ولی حق با سحر جان سلطانی بود نباید زیر بار کار کردن با بیست و چهار نفر پسر نوجوان می‌رفتم. وقتی آخر کلاس بهشان گفتم من برای جلسه‌ی آینده از بین شما انتخاب می‌کنم و دیگر با همه‌تان کار نمی‌کنم، روی سر و کولم بودند که خانم ما را انتخاب کنید. درهرحال، بعد از کلاس با مدیر محترم مدرسه صحبت کردم و قرار شد ده نفر را با مشورت معلم‌شان انتخاب کنم. اما از این ده نفر خودم اصرار داشتم که دو نفر حتما باشند. یکی پارسا که نظم کلاس را یک تنه بهم می‌ریزد و دیگری محمد امین، دانش‌آموزی است که از روز نخست نظرم را جلب کرد به این دلیل که روی صندلی تکی می‌نشست و خودش و بچه‌ها پذیرفته بودند که نه می‌تواند با گروه کار کند و نه می‌تواند با کسی دوست باشد. یک پسر بسیار ضعیف‌الجثه که مادرش بی‌اندازه حساس است و مدرسه هم  پذیرفته او بچه‌ی متفاوتی است.
متاسفانه معلم‌های محترم تصور می‌کنند که اگر با داد و فریاد بچه‌ها ساکت شدند و کلاس آرام بود یعنی معلم جذبه دارد و از پس کلاس برمی‌آید. حرف من این است که اگر بچه‌ها با داد و تنبیه و جذبه پذیرفته بودند که باید مودب و آرام باشند باید سر کلاس من هم این گونه می‌بودند نه اینکه تا چشم مدیر و معلم خودشان را دور می‌بینند از در و دیوار بالا بروند. می‌دانم شیوه‌ی ما فبکی‌ها که می‌گوییم بچه‌ها باید خودش به هر قانونی برسند که مد نظرمان است کاری بس دشوار است و صبوری می‌خواهد، اما اگر دلمان می‌خواهد بچه‌هایی داشته باشیم که مرجع‌شان عقل‌شان باشد که همه جا همراهشان است، باید به این صبوری تن بدهیم.
از نظر من اگر پارسا در طی پنج سال تحصیل هنوز متوجه نیست باید سر کلاس و در کنار دوستانش چگونه باشد، این شکست نظام توپ و تشر است، نه شکست من که می‌گذارم پارسا خود واقعی‌اش را نشان دهد تا بدانم چه باید بکنم.
پ.ن مهم: من مدعی نیستم که بعد از ده پانزده جلسه معجزه خواهم کرد، اما بسیار امیدوارم که به اندازه‌ی دانش و توانم شاید یک سر سوزنی، دست کم بچه‌ها را به سمتی ببرم که درباره‌ی کارهای خودشان فکر کنند، ما معتقدیم، تغییرات را ولو اندک نباید دست کم بگیریم.


مجتمع هما

Sunday, October 11, 2015

گریه‌ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره‌‌‌ی باران ما گوهر یک دانه شد.....

حافظ

۱۹ مهر ۹۴

پ.ن: امیدوارم فردای قیامت سر پل صراط، حافظ شرمنده‌ی این همه حس خوب نشود که روی دستم 
مانده است. 

پ‌.ن دو: عهد کردم که دگر می نخورم در همه عمر
 به جز از امشب و فردا شب و شب‌های دگر

۵

Saturday, October 10, 2015

خدا را چه دیدی...

۱۸ مهر ۹۴ شنبه

۴

Friday, October 09, 2015


مجنون اگرچه چندی است، 
دست از جنون کشیده 
لطفا به او بگویید 
لیلی ادامه دارد...

۱۳۹۴/۷/۱۷ 

Thursday, October 08, 2015

دلم می‌خواست تو را
در عصر شمع دوست می‌داشتم
در عصر هیزم،
بادبزن‌های اسپانیایی
نامه‌های نوشته شده با پر
و پیراهن‌های تافته‌ی رنگارنگ
نه در عصر دیسکو
ماشین‌های فراری 
و شلوارهای جین...

نزار قبانی

شانزدهم مهر ۹۴ پنج‌شنبه 

۳


پیش شرط یک جامعه توسعه یافته کودک پرسشگر است

پژوهشگاه علوم انسانی، پانزدهم مهر ۹۴
دیروز در پژوهشگاه علوم انسانی، علاوه‌بر رونمایی از شانزده جلد کتابی که پژوهشگاه چاپ کرده است (و البته یک کتاب که بیرون از پژوهشگاه اما به سفارش پژوهشگاه چاپ شده بود) سخنرانی بود که در جای دیگری خواهم آورد. اما قسمت شیرین ماجرا دعوت از دانش‌آموزانی بود که دو سال کلاس‌های فبک را تجربه کرده بودند و از تجربه‌هایشان گفتند و به پرسش‌های حاضرین هم پاسخ دادند. 

یکی از دانش‌آموزان  پاسخی به یکی از حاضران داد که از دیروز هر بار یادم می‌افتد به وجد می‌آیم و در  جلسه هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و نکته‌اش را درجا گفتم. 

یکی از حاظران گفت من دو سوال از بچه‌ها دارم (من فعلا به پرسش نخست ایشان کار ندارم) پرسش‌اش دوم‌اش این بود که «الان سن بچه‌ها چون نوجوان هستند آیا مشکلی با اسم این فبک ندارند؟ مثلا می‌پرسند چی کار می‌کنی؟ فلسفه برای کودکان کار می‌کنیم. با واژه‌ی کودک مشکل دارند یا نه؟»

یکی از دانش‌آموزان پاسخ داد که «این چیزی که شما گفتید این بودش که با کلمه‌ی کودک مشکل دارید یا نه؟ خب هر شخصی چه یک سال‌اش باشه چه پنجاه سالش، باز کودک حساب می‌شه، چرا که از نظر خود شخص من، کودک یعنی چه جوری بگم، تا زمانی که ذهن شما در حال باز شدن است شما کودک هستی، برای همین ما مخصوصا توی این سنی که هستیم ذهنمون در حال شکل گرفتنه، تازه داریم می‌فهیمم که چه جوری مسائل را درک بکینم، برای همین از نظر ما الان اوج کودکی ماست.» 

نکته‌ی من: شما را ارجاع می‌دهم به رساله‌ی روشنگری چیست؟ نوشته‌ی کانت که در همان صفحات نخست‌اش درباره‌ی نابالغی، صحبت می‌کند. تعریفی که این دختر نازنین از کودکی و نابالغی داشت، دقیقا با تعبیر و تعریف کانت همخوانی دارد. به نظرم این فیلسوفان کوچک را نمی‌توانیم نادیده بگیریم. 

پ.ن یک: کتاب روشنگری چیست را به کسی امانت داده‌ام وگرنه عینا نوشته‌ی کانت را اینجا می‌آوردم.
پ.ن دو: متاسفانه کیفیت عکس خوب نیست، اما تصویر همان دختر عزیزیمان است در حال پاسخ دادن. 
پ.ن سه: پرسش و پاسخ‌های بچه‌ها را ضبط کرده‌ام، همه را پیاده خواهم کرد و خواهم گذاشت. 
پ.ن آخر: باز هم داشتم می‌نوشتم به وجد آمده بودم... باید امیدوار بود به نسلی متفکر و اندیشمند. 

Tuesday, October 06, 2015


دارد پاییز می‌رسد
انار نیستم 
که برسم به دست‌های تو
برگم!
پر از 
اضطراب افتادن...

رضا کاظمی

Sunday, October 04, 2015

شنیده بودم هر مادر و پدری  که پسری  بزرگ می‌کنند زحمت‌اش معادل سه تا دختر است. یعنی اگر کسی دو تا پسر بزرگ کند، انگار شش تا دختر بزرگ کرده است. امروز با همه‌ی وجود درک‌اش کردم. برای نخستین بار با ۲۴ تا پسر بچه‌ی یازده ساله  کلاس فلسفه برای کودکان دارم. از کلاس که بیرون آمدم تمام تلاش خودم را کردم  که ببینم چه حسی دارم یاد همان شنیده‌ام افتادم. حس‌ام این بود که با ۷۲ تا دختر جیغ جیغو کلاس فلسفه برای کودکان داشته‌ام. اگر بعد از ده پانزده جلسه نتوانم آنچه را مدعی‌اش هستم در این کلاس‌ها پیاده کنم باید پس از عوض کردم اسمم دونه دونه موهایم را هم بکنم...

پ.ن: طلب صبر
پ.ن ۲: حتما شرح کلاس‌ها را به روش همیشگی‌ام خواهم گذاشت. 

من فلسفه‌ی عشقم و اشراقی محضم
تو عقل‌گرا چون رنه و نیچه و ادگار...

زهرا اقبالی

دوازدهم مهر ۹۴ یک‌شنبه

۲

 پژوهشگاه علوم انسانی برگزار می‌‌کند

Saturday, October 03, 2015


بچه که بودم، یکی از دختر بچه‌های هفت ساله‌ی فامیل بر اثر سرطان خون از دنیا رفت. تا مدت‌ها هر وقت کارتون می‌دیدم یا برنامه‌ی تازه‌ای پخش می‌شد، یاد این دختر بچه می‌افتادم و همان‌طور که کارتون‌ام را نگاه می‌کردم توی دلم می‌گفتم: «آخی مهشید ندید بقیه‌اش چی‌ شد...» امشب عین همین حس را درباره‌ی بابا دارم: «آخی بابا ندید که شروع شد...»

یازدهم مهر ۱۳۹۴ شنبه شب

۱

Tuesday, September 29, 2015

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
.
.
.

روزی که نماند دگری بر سر کویت 
دانی که ز اغیار وفادارترم من......

وحشی بافقی

Wednesday, September 23, 2015

گزارشِ پایگاه خبری رب درباره‌ی برنامه‌ی سوفیا  را اینجا بخوانید.

پ.ن توضیحی: برنامه‌ی سوفیا با موضوع‌های فلسفی و کلامی هر شنبه ساعت ۲۳ از رادیو گفت‌وگو پخش می‌شود، گزارشِ پایگاه خبری رب درباره‌ی برنامه‌هایی است که به فلسفه برای کودکان پرداخته است. 

Tuesday, September 22, 2015


شش ماه نخست سال و تابستان با چهلم بابا به پایان رسید... کاش شش ماه دوم‌اش پر از اتفاق‌های خیلی قشنگ باشد، هر چند با یک دنیا دلتنگی...

Monday, September 21, 2015


به دست آور دل ما را چه کارت با دل مردم؟
تو واجب را بجا آور رها کن مستحب‌ها را...

نجمه زارع

۳۰ شهریور ۹۴

Saturday, September 19, 2015


در ادامه‌ی برنامه‌های سوفیا با موضوع فلسفه برای کودکان از رادیو گفت‌وگو، برنامه‌ای تهیه شده است با عنوان کارکرد و ویژگی‌های داستان در فبک (فلسفه برای کودکان)
کارشناسان: دکتر سعید ناجی، دکتر لیلا مجید حبیبی 
حاضران: دکتر روح‌الله کریمی، خانم عسگری

پ.ن: اگر  تغییری در برنامه‌های رادیو گفت‌وگو پیش نیاید، این برنامه امشب ( ۲۸ شهریور ۹۴) ساعت ۲۳ پخش می‌شود. 

Wednesday, September 16, 2015


برگشته بودی بشکنی من را شکستی
این زخم‌ها جز با نمک درمان نمی‌شد 
ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی
تا این خرابه کاملا ویران نمی‌شد

کارش به طغیان می‌کشد رودی که یک سد
راه وصالش را به دریا بسته باشد
اما اگر دریا نخواهد رود خود را.....
اما اگر رود از دویدن خسته باشد....

می‌ترسم و اصلا برای تو مهم نیست
لعنت به این دلشوره‌های دخترانه!
حالا کجایی با تعصب پس بگیری
بغض مرا از دیگران شانه به شانه؟!

دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست
یادم نمی‌ماند تمام حرف‌ها را 
مادر نمی‌داند که دلتنگ تو هستم
وقتی نشسته می‌گذارم ظرف‌ها را 

از خانه بیرون می‌زنم در کوچه‌ها هم 
دنبال رد پای تو در برف هستم
گم می‌شوم در بین عابرهای این شهر 
این روزها یک دختر کم حرف هستم

شاعر شدم تا در خیابان‌های این شهر
با این جنون لعنتی درگیر باشم
آهو همیشه در پی یک تکیه‌گاه است
ترجیح دادم در نبودت شیر باشم....

رویا باقری

پ.ن: اما اگر دریا نخواهد رود خود را..../ اما اگر رود از دویدن خسته باشد.....

۲۶ شهریور ۹۴ پنج‌شنبه صبح


از روزی که بیماری پدرم را متوجه شدیم تا روزی که به خاک‌اش سپردیم شد سی‌وسه روز! در این سی‌و‌سه روزی که بیمار بود دوازده روز اول که در بیمارستان بود، کم‌کم سرحال شده بود و شبیه روزهایی که خانه بود با شور و هیجان صحبت می‌کرد. می‌گفت افتاده بودم  تو خاکی، خدا را شکر الان دیگر  تو جاده‌‌ی  آسفالتم...سه چهار روزی آوردیم‌اش خانه، دوباره که بردیم‌اش دیگر هیچ وقت نه صدایش را شنیدم نه با هم چشم در چشم شدیم. 

این را گفتم که بگویم هیچ وقت برای تسلی‌ دادن هیچ صاحب عزایی نباید به او بگوییم‌: حالا خوبه که شما آمادگی‌اش را داشتید... بگذارید بگویم این نه تنها تسلی دادن نیست که صاحب عزا را آزرده خاطر می‌کند. در خودش مچاله می‌شود و با لبخند می‌گوید خدا نصیب هیچ کس نکند. هیچ وقت هیچ صاحب عزایی به روی خودش نمی‌آورد که بعضی جمله‌ها چقدر آزاردهنده است. هیچ وقت هیچ صاحب عزایی نخواهد گفت برای از دست دادنِ عزیز، آدم هیچ وقت آمادگی ندارد. سی‌و‌سه روز که هیچی تصور می‌کنم حتی اگر کسی سال‌ها در بستر بیماری باشد، مرگ‌اش از جنس دیگری است. تجربه‌ای است که با هیچ تجربه‌ای قابل مقایسه نیست. به قول آقای برادر، ما که هیچ، فامیل که هیچ، فکر کنم خود بابا هم هنوز باور نکرده است که از دنیا رفته. 

این روزها با خودم فکر می‌کنم شاید اگر دغدغه‌هایم از جنس دیگری بود و در مسیر دیگری بودم، کتابی کوچک می‌نوشتم با عنوان آدابِ تسلی دادنِ صاحب عزا...

پ.ن: فامیل‌های پدر و مادرم هر دو بی‌اندازه به ما محبت داشتند و بسیار ما را شرمنده‌ی لطف و محبت خودشان کردند. این جمله‌ی به اصطلاح تسلی‌بخش را یکی از دوستانم بارها و بارها بهم گفته است و می‌گوید: حالا خوبه که شما آمادگی‌اش را داشتید...




پژوهشگاه علوم انسانی، یک دوره‌ی دوازده‌ جلدی کتاب‌های آموزش مربی فلسفه برای کودکان، چاپ کرده است. این مجموعه می‌تواند برای  پیشبرد اصولی برنامه‌ی فبک مفید و کاربردی باشد. در حال حاضر این مجموعه به تعداد محدود برای بازبینی استادها و مربیان منتشر شده است و حدود هشتاد دوره‌ی مازاد از این مجموعه وجود دارد، دوستانی که دوره‌های مربیگری را گذرانده‌اند یا می‌گذرانند، می‌توانند برای تهیه‌ی این مجموعه، هفته‌ی آینده به پژوهشگاه علوم انسانی مراجعه کنند.




Tuesday, September 15, 2015

با آن کس که دوست می‌داریم
از سخن گفتن باز مانده‌ایم
اما این سکوت نیست!

رنه شار

Monday, September 14, 2015

زندگی بی‌هدف


امروز چند ساعتی با آقای برادر گپ زدیم، بحث نگرانی‌ها و روزمرگی‌ها شد، چسباندش به زندگی بی‌هدف... چیزی که این روزها بهش نیاز دارم. زندگی بی هدف معنی‌اش این نیست که بی‌عمل هم هستی... اما مثلا اگر قرار است نویسنده باشی هدف‌گزاری نمی‌کنی که من باید تا فلان تاریخ یک کتاب بنویسم که اگر نشد تا فلان تاریخ کتاب‌ات را بنویسی، افسرده شوی و نگران و حس عقب‌ماندگی داشته باشی اما می‌نویسی. در زندگی بی‌هدف آهنگِ زندگی‌ات را انتخاب می‌کنی و مثلا نویسندگی می‌شود موسیقی زندگی تو... موسیقی زندگی من می‌تواند با تم  نویسندگی، پیلاتس، فبک، فلسفه نواخته شود......  هدف‌هایم هر چه هست نباید بیرون از من باشند که  احساس کنم در فاصله‌ای دور از من هستند و قرار است به بهای بی‌قراری‌ام تمام شود.  باید هدف‌هایم را زندگی‌ کنم، هدف‌ها بسیار به ما نزدیک‌تراند از آنچه تصور می‌کنیم.... ذهنم رها شده است از برنامه‌ریزی‌های هفتگی و ماهانه و سالانه و پنج ساله ..........

می‌فهمم قضیه از چه قرار است شاید اما نتوانم به اندازه‌ای که می‌فهمم بنویسم‌اش، با خودم فکر می‌کنم تمام این سال‌ها ذهنم را به سبک آدم‌های منظم و اتو‌کشیده نگران نرسیدن‌ها کردم، در عمل اما نظم زندگی‌ام موسیقی خاص خودش را داشت که گاه عین بی‌نظمی بود. حالا می‌توانم به راحتی ذهن‌ام را هم با عمل‌ام هماهنگ کنم و به مرور زمان،  به گوش خودم و دیگری‌ها برسانم موسیقی زندگی‌ام چیست و چه خواهد بود. من بارها و بارها نت‌هایش را نوشته‌ام فقط باید بنوازم‌اش.

پ.ن تبلیغاتی: قرار شد، حتما یکی از کارگاه‌های آقای برادر را شرکت کنم، چون امروز حسابی وقت کم آوردیم برای گپ‌وگفت...