ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, December 08, 2015

می‌‌پرسند سخت بود؟ می‌گویم اصلا... به من سخت نگذشت، هر چه نگاه می‌کنم یادم نمی‌آید جایی خاطره‌ی بد، رنجی،آزاری یا سختی دیده باشم. می‌گویند آره سختی‌هایش هم لذت‌بخش است... من اما حرفم چیز دیگری است نه اینکه سخت بود و بعد سختی هایش لذت‌بخش بود یا لذت‌بخش شد. سختی نبود، همه‌اش لذت بود... فقط زود تمام شد خیلی زود، خیلی خیلی خیلی زود... دوستش داشتم، همه‌اش نو شدن بود، کل عالم گوش بود، کل عالم چشم بود، کل عالم گام بود و گام به گام که می‌رفتی، یک گام از نحوه‌ی بودن‌ات دور می‌شدی و صدها گام از نو آفریده می‌شدی... با خودت و با عالم یکی می‌شدی... خودت را دوست داشتی... حس می‌کردی زیباتری... دوست داشتی همین اندازه زیبا بمانی و با همه‌ی زیبایی‌ات برگردی و بنشینی رو‌به‌روی کسی که دوستش داری، کسی که دوستت دارد، چشم‌هایت را درون چشم‌هایش بریزی و بگویی این زیبایی ربطی به بزک کردن ندارد نازنین... این زیبایی آدم را از خودش بیرون می‌آورد و تو چه می دانی تمام روزهایی که این همه باشکوه و زیبا بودم دلم برای تو تنگ می‌شد...

پ.ن: ممنون از آذر، از همان روز که رسید، دوستم داشت و تمام بودنم را به رخ عالم کشید...

هفدهم آذر ۹۴، سه‌‌شنبه‌شب

No comments: