بارها در همین وبلاگ بهم ثابت شده است، نوشتههای زورکیام بیمزه و لوس هستند. گاهی دلم میخواهد و وسوسه میشوم نوشتههایی را که زورکی نوشتهام حذف کنم. البته که برای دوران جاهلیت و جوانی است دورانهایی که به معجزهی سادهنویسی پی نبرده بودم. دورانهایی که هنوز نمیدانستم نوشتن، شبیه وحی است باید فرشتهای برایت بیاورد و تو فقط ماموری که در عالم پخشاش کنی. مهم نیست چند نفر جدیات میگیرند، مهم نیست چند نفر دوست دارند تو را بخوانند اما خیلی مهم است که خودت دوست داشته باشی بارها و بارها بخوانی و خودت از هیچ چیز نوشتهات بدت نیاید.
برای سوفیا نوشتن سهل و ممتنع است، مدتها بود که باید خودش میآمد و من فقط تایپاش میکردم اما نمیآمد. فرشتهام گم شده بود. چراییاش را نمیدانم. گاهی به درگذشت بابا ربط میدهم گاهی به فشردگی کارهایم، گاهی به بیحوصلگی و به خیلی چیزهای دیگر...
این روزها اما باز انگار نوشتنام میآید، انگار پس از آذرِ دوستداشتنی نودوچهار، یک جور دیگری نو شدهام. آذر را دوست داشتم و آذر هم من را دوست داشت اتفاقهایی در آذر افتاد که هر کدام شبیه رفتن به فضا بود به همان اندازه هیجان و شگفتی داشت. تمام ماههای سالِ این سالِ پر ماجرا یک طرف، آذر طرف دیگر باشد باز وزنهاش سنگینتر است.
امیدوارم زمستان هم کمی از آذر یاد بگیرد... و سال نودوچهار، هر چند که انگِ یکی از خاطرههای تلخ زندگیام بهش چسبیده است، با خیر و پر از شادی تمام شود.
پ.ن: تو را از دور دلم دید اما / نمیدونست چه سرابی دیده... (با صدای محسن چاووشی)
چهارم دی ۹۴ جمعه پس از ظهر
No comments:
Post a Comment