ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, May 27, 2010

دموکراسی تو روز روشن برای عطشانی اما تاریک


فیلمنامه قوی است سرش به تنش می ارزد حرکت روی دست دوربین آزار دهنده است بعضی شوخی ها زیادی بی مزه است اما من در کل بلد نیستم فیلم نقد کنم چیزهایی را شنیده ام چیزهایی را دیده ام من به قول آقای عطشانی عوامم که به قول خودم از فیلم های پر رنگ خوشم می آید اما آنچه که مدت زیادی است ذهنم را درگیر خودش کرده است داستان نقادی انتقاد نقد پذیری است همیشه فکر می کردم تنها رده های بالای مملکتی نقد پذیر نیستند و یا نمی توانند محترمانه بپذیرند . محترمانه پاسخ گو باشند اما این روزها حس می کنم هیچ کدام ما در هیچ هیبت و لباسی روحیه ی نقد پذیری نداریم و نقد سازنده هم تنها واژه ای دهن پر کن است و دیگر هیچ همان زمان که نقد می شویم بدون آنکه با خِرد به حرف هایی که زده می شود خوب گوش کنیم به جواب هایی می اندیشیم که می خواهیم بدهیم تصور می کردم آینده درخشان است خیلی هم درخشان است اما در این اندیشه ام قدری باید بیشتر اندیشه کنم وقتی جوان هایی مثل عطشانی را می بینم غصه ام می گیرد ما نه تنها انتقاد سازنده را نمی شنویم که گستاخانه و بی ادبانه هم برخورد می کنیم نمی خواهم قیاس مع الفارق بکنم اما وقتی ده نمکی را پای میز نقد و نقادی اسیر خود بزرگ بینی خود بینی خودخواهی دیدم فکر می کردم از آدمی با روحیات او دیدگاه های او طرز فکرش نوع جهان بینی اش توقعی بیش از این نمی توان داشت اما وقتی مشابه همان برخورد با کم و زیادش را از عطشانی دیدم آنهم در برابر کسانی که مستقیم و غیر مستقیم استاد او هستند و اگر هم حق استادی نداشته باشند حرمت استاد را دارند و ده ها پیراهن در این حوزه از او بیشتر پاره کرده اند و او باید در برابرشان سر تعظیمِ دانشجویانه فرود آورد و اگر هم نقد به جا نیست مودبانه پاسخ دهد حس می کند آنقدر قد کشیده که می تواند با هر لحنی صحبت کند آنقدر خاص شده است که عوام نمی توانند منظورشان را در حد و اندازه ی او و با واژگان تخصصی بیان کنند فکر می کند آنقدر بزرگ شده است که می تواند آقای فراستی را مسعود صدا بزند آنقدر ناظم شده است که آشفتگی های فیلمنامه را خود خودش نظم داده است و همه ی اینها را به نظر من به گونه ای بی ادبانه و همراه با گستاخیِ ناشی از شهرت زود هنگام بر زبان می آورد همیشه و همواره ی روزگار از برکت وجود بزرگان فلسفه معتقد بوده ام که ما در حرف و عمل و تصمیم گیری دو مقوله را یا نداریم یا کم داریم اندیشیدن و اخلاق از خودم که در برابر انتقاد های ساده برآشفته می شوم از نویسنده در برابر ویراستار فنی و علمی و محتوایی اش تا در حوزه های هنر و سیاست و دیانت گرفته نقد را بر نمی تابیم. وقتی مصاحبه ی عطشانی را می دیدم به جای او خجالت می کشیدم و حس می کردم اگر خودش هم ده سال دیگر این مصاحبه را ببیند خجالت خواهد کشید همه ی اینها نتیجه ی غرور و خودخواهی و خودبینی و گاهی شهرت زود هنگام است که معتقدم همچون بلوغ زودهنگام مضر است این روزها دیگر فلسفه دان ها و فلسفه خوان های جوان هم از این قاعده مستنثنی نیستند چندی پیش در دکه ی روزنامه فروشی عکس دو تن از آنها را روی مجله ای دیدم که بیشتر ستاره های سینما و خوانندگان پاپ را یادم می آورد در حالی که موضوع آن مناظره ای بود ظاهرا از جنس فکر و اندیشه حال از هنرمندان چه توقعی می توان داشت اما بنا به موضوع فیلم و محتوایش به نظرم عطشانی می بایستی در حضور نماینده ی بایگانی نکیر و منکر ویا در حضور نیکزاد جلسه ی نقد و انتقاد فیلمش را باز بینی کند

این ره که می رویم در زندگی خصوصی-عمومی ما جوان ها رو به ترکستان است

Saturday, May 22, 2010

آلما

آلما در کلاس انگلیسی ام هم کلاسیم است زیاد مدتی نیست که هم کلاسیم است به اندازه ی نیمی از یک کلاس دو ماه و نیم بسیار فیلم می بیند شعرهای مثنوی معنوی را حفظ می کند تنهایی به کافی شاپ می رود عاشق پیرها و کودکان است دو سال پیش هفت روز در کما بوده است عالمی را که هفت روز در آن زندگی کرده است به خوبی به خاطر می آورد از زمانی که از کما در آمده است بزرگترین تغییر زندگیش این بوده است که عاشقانه آدم ها را دوست دارد حتی کسانی که تا پیش از این از آنها متنفر بوده است در کلاس انگلیسی ام تجربه های این جهانی و آن جهانی آلما و بینش و نگرش استادم در جایی از ذهنم به هم گره می خورد جایی دور در ذهنم و از ذهنم جایی که در آن جا لیسانس و فوق لیسانس و دکتری و فوق دکتری و تخصص و غیره جایی ندارد جایی که انسان ها برایم با نحوه ی بودنشان با حد و مرزهای وجودشان و با نوع در عالم بودنشان و عالم داشتنشان تعریف می شوند در دوردورهای ذهنم دیگری هایی وجود دارند که از بودن لبریزم می کنند و بودنم را به یادم می آورند پدربزرگم (آقاجان) آن جاست مادربزرگم (خانوم) آن جاست مادرم آن جاست و این روزها می بینم که آلما هم آنجاست دلم می خواهد به آنجا بروم اما خیلی دور است

Monday, May 10, 2010

خود-نوشت

هنوز هم خاطره نویسی رو خیلی دوست دارم با خودکار رو کاغذ نو شتن رو بیشتر از تایپ کردن و خط خطی کردن و بیشتر از کات پیست کردن دوست دارم واقعی واقعی لذت می برم هر چند که هر چی بزرگتر شدم کمتر می نویسم ولی از هر شب نوشتنش خوشم می یاد نوشتنش حسی داره که وبلاگ نداره که نامه نداره که مقاله نداره که خیلی از نوشتنی ها ندارن وقتی خودکارم و می ذارم اول صفحه ی پایان همون روز چیزهایی یادم می یاد که حسم و قلقلک داده خوشحالم کرده ناراحتم کرده مایوسم کرده امیدوارم کرده چیزهایی که خیلی وقت ها در لحظه ی وقوع خیلی هم خیلی نبودن ولی وقتی به یادشون می یاری و می نویسی خیلی می شن یه دفعه مهم می شن یه دفعه خنده دار می شن یه دفعه با مزه می شن یه دوست خیلی با حال و بامزه دارم تعریف می کرد که یکبار رفته بوده سینما فیلم اش به اصطلاح کمدی بوده می گفت اصلا تو سینما نخندیدیم ولی شب که تو خونه تعریف کرده هم خودش کلی خندیده هم اطرافیانش حالِ منم وقت خاطره نوشتن اینجوریاست می گذارم عظمت و طنز و غصه و شادی و یاس و امید تو نگاهم باشه نه تو اون چیزهایی که بهشون می نگرم

Wednesday, May 05, 2010

یاد ایام


کلاس اول دبستان که بودم چند ماهی که از سال تحصیلی گذشت وقتی من و دو برادرم به همراه مادرم راهی خانه ی پدربزرگم می شدیم نرسیده به کوچه شان کنار دیوار سنگی بود که بزرگ رویش نوشته شده بود آب هر وقت به این سنگ می رسیدیم من برای اینکه سوادم را به رخ برادرهای شش و پنج ساله ام بکشم در حالی که استادانه و البته خیلی کند و آهسته انگشت های کوچکم را روی کلمه ی بزرگ آب می کشیدم به آنها می گفتم اینجا نوشته
رسیدیم خانه ی آقاجان