ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Saturday, May 22, 2010

آلما

آلما در کلاس انگلیسی ام هم کلاسیم است زیاد مدتی نیست که هم کلاسیم است به اندازه ی نیمی از یک کلاس دو ماه و نیم بسیار فیلم می بیند شعرهای مثنوی معنوی را حفظ می کند تنهایی به کافی شاپ می رود عاشق پیرها و کودکان است دو سال پیش هفت روز در کما بوده است عالمی را که هفت روز در آن زندگی کرده است به خوبی به خاطر می آورد از زمانی که از کما در آمده است بزرگترین تغییر زندگیش این بوده است که عاشقانه آدم ها را دوست دارد حتی کسانی که تا پیش از این از آنها متنفر بوده است در کلاس انگلیسی ام تجربه های این جهانی و آن جهانی آلما و بینش و نگرش استادم در جایی از ذهنم به هم گره می خورد جایی دور در ذهنم و از ذهنم جایی که در آن جا لیسانس و فوق لیسانس و دکتری و فوق دکتری و تخصص و غیره جایی ندارد جایی که انسان ها برایم با نحوه ی بودنشان با حد و مرزهای وجودشان و با نوع در عالم بودنشان و عالم داشتنشان تعریف می شوند در دوردورهای ذهنم دیگری هایی وجود دارند که از بودن لبریزم می کنند و بودنم را به یادم می آورند پدربزرگم (آقاجان) آن جاست مادربزرگم (خانوم) آن جاست مادرم آن جاست و این روزها می بینم که آلما هم آنجاست دلم می خواهد به آنجا بروم اما خیلی دور است

1 comment:

رهگذر said...

هیج راهی دور نیست