ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, June 24, 2016

چرا ما عذرخواهی نمی‌کنیم و خیلی چیزهای دیگر


این روزها خیلی به قضیه سربازهای از دست رفته فکر می‌کنم. به همدردی‌های اجتماعی از آدم‌های مشهور گرفته تا آدم‌های خیلی معمولی... چرا ما عذرخواهی نمی‌کنیم؟ چرا همیشه نوشداروی پس از مرگ سهراب‌‌هاییم... دغدغه‌های فبکی و فلسفی‌ام می‌گوید ما از آدم بزرگ‌ها ناامیدیم... باید به نسل دیگری فکر کنیم که در آموزش‌اش تفکر مراقبتی یکی از اصل‌های اساسی‌اش است... آدم‌ بزرگ‌‌هایی که در رابطه‌های فردی خود مراقب احساس دیگران نیستند، چگونه می‌توانند وقتی قرار است جمعی را زیر پر و بال خود بگیرند مراقب احساس دیگری‌ها باشند... دیر است یاد گرفتن برای این آدم‌بزرگ‌ها که دست خود را بالا بگیرند و بگویند من با خودم مخالفم... رخدادی که ممکن است در یک تربیت فلسفی و فبکی بارها ببینیم‌اش.... آدم بزرگ‌ها  برای بی‌توجهی‌های خود در رابطه‌های فردی هیچ توضیح شفافی ندارند و همین آدم بزرگ‌ها هستند که می‌روند پشت میز و صندلی‌های قدرت می‌نشینند... دقیقا چه چیزی ما را آشفته می‌کند؟ چیزهایی که در اندازه‌های کوچک به چشم‌مان نمی‌آید در اندازه‌های بزرگ بر‌آشفته‌مان می‌کند.... از ماست که برماست.....ما در ارتباط‌های فردی آن قدر مغروریم که یا عذرخواهی نمی‌کنیم یا به سختی.... وقتی این عادت‌های کوچک را نداریم چطور در سطح کلان‌اش توقع داشته باشیم که خلاف‌اش انجام شود...تمام مدیران و سران مملکتی هم احتمالا از مریخ نیامده‌اند.... این رفتارهایی که حرص ما را در‌می‌آورد برآمده از یکسری رفتارهای فردی و اجتماعی است که گاهی شنیدن و دیدن‌اش آدم را درمانده می‌کند.... با ناتوانی تمام به حادثه نگاه می‌کنی و با خود می‌گویی بعضی رفتارها شبیه غده‌ی سرطانی پیشرفته است... بعضی رفتارها در آدم‌بزرگ‌ها همان است که دکتر جواب‌اش کرده است.... تلاش می‌کنم به نسلی امیدوار باشم که عده‌ای تلاش می‌کنند تفکر نقادانه، مراقبتی و خلاق را در آنها پرروش دهند، تا وقتی جایی مدیر و مسئول هستند، رفتارشان و واکنش‌هایشان عقلانی و اخلاقی باشد. عقلانی تصمیم بگیرند، اخلاقی پاسخگو باشند.

این ابراز احساس‌ها و همدردی‌ها اگرچه بزرگوارنه  است زود می‌گذرد و ما همچنان  باید به فکر پرورش نسلی باشیم که قرار است شهروند باشد به معنای اخلاقی و عقلانی.... از آدم بزرگ‌ها گاه به شدت نا امیدم...

در من زنانی جمع‌اند
زنی فلسفه می‌بافد
زنی ژاکت می‌بافد
و آن دیگری رویا 
در این میان 
زنی شعر می‌بافد
زنان اطراف‌اش
پچ پچ می‌کنند
و بافته‌ها را 
می‌شکافند...

فریال معین

روزهای نخست تابستان ۹۵، عکس اما نمی‌دانم برای چند سال پیش است.

Tuesday, June 21, 2016

یکم تیر نود و پنج، سه شنبه


تابستان را با چنین موجود نازنینی تحویل کنی، حتما قرار است تابستان مهربانی باشد.

من یک عمه هستم!

Thursday, June 16, 2016



درست روزهایی که فکر می‌کردم با تراکتور از روی غرورم رد شده‌اند. درست روزهایی که فکر می‌کردم هیچی نیستم. درست روزهایی که فکر می‌کردم حتما لیاقت ندارم، با کوشش‌های مریم‌ترین مریم عالم از نوع لاریجانی‌اش افتادم وسط یک عالمه حادثه‌ی خوب... افتادم میان یک دنیا انرژی مثبت... دقیقا روزهایی که فکر می‌کردم هیچی از غرور و عزت نفسم باقی نمانده است یک عالمه آدم دوست داشتنی با کلی انرژی حال دلم را یک عالمه خوب کردند... تنها دعایم برای فریدون محرابی عزیز این است که میلیون‌ها برابر انرژی مثبت‌هایی که به ما می‌دهد به خودش و زندگی‌‌اش برگردد و به تک‌تک آرزوهایش از کوچک و بزرگ برسد.

خدا بچه‌های کلاس را هم شاد و سلامت و سرحال و پرانرژی نگه دارد. 

خداست دیگر چه می‌شود کرد... در تاریکترین وقت شبانه روز غافلگیرت می‌کند... همان شعر گرچه همه جا تاریک است سحر نزدیک است و این حرف‌ها

بیست و ششم خردادی که چهارشنبه بود که نود و پنج است که افطاری بود.  

Sunday, June 12, 2016

خدا رحمت کند بابا را همیشه با کار کردنم مخالفت شدید می‌کرد با درس‌ خواندنم شدیدا موافق بود. نه تنها موافق بود که مشوق بود نه تنها مشوق بود که ذوق زده می‌شد که تا این اواخر برای هر موفقیت بزرگ و کوچک‌‌ام جایزه می‌خرید. زود از دست‌اش دادم هم برای خودش زود بود هم برای من. هنوز و تا آخر دنیا به خانم دکتر گفتن‌هایش نیاز داشتم، هنوز و تا آخر دنیا به جایزه‌هایش نیاز داشتم، هنوز و تا آخر دنیا به خنده‌هایش نیاز داشتم. به اینکه شب‌ها وقتی خسته و له و لورده از راه می‌رسیدم، در آپارتمان را باز می‌کرد همان جا می‌ایستاد خسته نباشید می‌گفت و کوله‌ام را می‌گرفت تا بندهای کتانی‌ام را باز کنم. وقتی سر درد می‌شدم دست‌های سنگین و مردانه‌اش را روی پیشانی‌ام می‌گذاشت و حمد می‌خواند و تا وقتی خودم نمی‌گفتم خوب شد دست‌اش را بر نمی‌داشت. 


بهانه‌ی اصلی‌ام برای نوشتن این بود که می‌خواستم بگویم تمام این سال‌ها از بس که بابا  کار کردن من را دوست نداشت. وقتی هم کارهای پروژه‌ای و پراکنده انجام می‌دادم گرفتن حق‌ام برایم سخت بود. حرف زدن درباره‌ی پول‌اش برایم سخت بود. بعضی کارها هست که کلا هیچ وقت پول‌اش را نگرفتم یا اگر هم می‌خواستم بگیرم با شرم بسیار می‌گفتم که هنوز پول‌اش را نگرفتم. از سال نود به این طرف روی خودم کار کردم که بتوانم حق کاری را که انجام داده‌ام بگیرم، یعنی روی پول گرفتن‌اش را داشته باشم، روی گفتن‌اش را... هنوز هم حس خوبی ندارم ولی می‌گویم و تلاشم را می‌کنم پیش از انجام کار درباره‌ی پول‌اش هم مثل آدم حرف بزنم و اگر بیگاری است قبول نکنم. اما یک نکته‌‌ی ظریفی کشف کرده‌ام آدم‌ها وقتی قرار است کارشان را تحویل بگیرند از موضع قدرت، همه‌ جوره وادارت می‌کنند کار را به موقع تحویل دهی. ولی وقتی تو حق‌ات را می‌خواهی جوری رفتار می‌کنند که انگار تو یک آدم پست و بی انصاف هستی که در این عالم فقط چسبیده‌ای به پول و مال دنیا... گاهی در اوج بی‌نیازی طوری رفتار می‌کنند که انگار نیازمند پولی هستی که آنها قرار است بدهند. 

شاید بابا با تجربه‌ی چهل ساله‌اش در بازار این چیزها را می‌دانسته و دوست نداشته است من هیچ وقت با مردم بحث‌های مالی از این جنس داشته باشم. 

پ.ن مهم: باید تمرین کنم برای صحبت کردن درباره‌ی بخش مالی قضیه با یک حس خیلی عالی و از موضع قدرت حرف بزنم باید یاد بگیرم برای گرفتن حق خودم هم نباید ذره‌ای احساس شرمساری کنم حتی در پستوی ذهن و خیالم جایی که دست هیچ کس بهش نمی‌رسد . شاید مردم هم یاد بگیرند محترمانه‌تر و به موقع حق آدم‌ها را بدهند حتی اگر آنها ثروتمندترین آدم دنیا باشند و به آن پول نیازی نداشته باشند، باید یاد بگیرند هر کس باید وظیفه‌ی خودش را به موقع انجام دهد. همین. 

Saturday, June 11, 2016

گروهی در تلگرام با عنوان فلسفه برای کودکان و نوجوانان دارم . روزهای نخست قوانینی برایش تعریف و منتشر کردم. گروه مرز دویست نفر را رد کرده است. بیشتر کسانی که در گروه هستند در زمینه فبک فعال هستند نکته‌‌اش این است که دوستان گاهی در حوزه‌های بسیار متفاوت از یکدیگر در فبک فعالیت می‌کنند. از روز نخست دلم می‌خواست این افراد به عقاید هم کار نداشته باشند و کارهای یکدیگر را نقد کنند یا نظریات یکدیگر را. مهم‌تر برایم این بود که بتوانند احترام یکدیگر را حفظ کنند و به هم توهین نکنند. اما متاسفانه گاهی این اتفاق می‌افتد. یعنی کار به توهین می‌کشد. 
روز نخست کارگاه دکتر قائدی گفت هر کدام ما به اندازه‌‌ی شعاع خود زحمت بکشیم کافی است همین موج‌های کوچک خودش به مرور زمان بزرگ می‌شود. با خودم فکر می‌کردم این گروه می‌تواند شعاع من باشد در همین اجتماع کوچک اگر افراد توانستند با عقاید متفاوت به هم نه تنها احترام بگذارند که همدیگر را دوست داشته باشند من توانسته‌ام موفقیتی ولو اندک به دست بیاورم و این دویست نفر هر کدام می‌شود فردی در جامعه که به اندازه‌ی شعاع خودشان می‌توانند اهل مدارا باشند. اما سخت است خیلی سخت. راست‌اش امشب نا امید شدم. نمی‌دانم شاید خود من هم از روز نخستی که فلسفه خواندن را شروع کردم تا این ساعت که این واژه‌ها را تایپ می‌کنم هفده سال طول کشید تا بتوانم به جایی برسم که رگ گردن کلفت نکنم، آدم‌ها را با همه‌ی تفاوت‌‌هایشان قلبا دوست داشته باشم. هفده سال طول کشید که به مرور زمان طوری پوست بیندازم که خودم هم نفهمم چی شد که امروز این همه در برابر کسانی که عقایدشان با من متفاوت و گاه مخالف است آرام باشم. 
آنقدر دور شده‌ام از دوران‌هایی که کمتر اهل مدارا بودم که گاه فکر می‌کنم از لحظه‌ای که خودم را شناختم همین بوده‌ام.
واقعیت این است که از دست آدم‌ها ناراحت می‌شوم. چغندر که نیستم، اگر قضیه عاطفی باشد من هم دلم می‌خواهد نازم را بکشند، اگر درسی و علمی باشد دلم می‌خواهد بدانند که احمق نیستم، اگر پای غرورم در میان باشد دلم می‌خواهد بدانند که عزت نفسم را از جوی آب نگرفته‌ام، اگر فروتنی می‌کنم دلم می‌خواهد بدانند ساده لوح نیستم. اما پسِ پشت این همه دلم می‌خواهدها گاه فقط یک جمله است: این نیز بگذرد... گاه به یکباره دست می‌کشم از اینکه چیزی را ثابت کنم...

اگر می‌خواهیم کار دنیا در صلح و آرامش پیش برود جز  مدارا، مهربانی و احترام راه دیگری نداریم.

پ.ن: گاهی برای رسیدن باید یکدفعه از همه چیز دست کشید و رفت باید از دست داد، از دست دادن‌ها گاهی عین به دست آوردن است. دیر یا زود باید تصمیم بگیرم از دست بدهم یا ندهم... نیاز  به رفتن دارم، درباره‌اش فکر کرده‌ام و اگر این اتفاق بیفتد حتما در سوفیا یک پست سه کلمه‌ای خواهم نوشت رفتم که رفتم
شاید شبیه ادعاهای پوچ و هوس زود گذر باشد ولی من برایش برنامه دارم حتی اگر مقدماتش یک سال طول بکشد.... اگر اتفاق نیفتد زور تقدیر به تصمیم‌ام چربیده است. می‌تواند ظاهرش تعطیل شدن خودم باشد بازگشت‌اش اما بی‌تردید طی کردن هزاران سال نوری است در سیصد و شصت و پنج روز تا رسیدن... در آن پست سه کلمه‌ای حتما به این پست ارجاع خواهم داد. 

پ.ن دو: سرگیجه‌‌ی وجودی گرفته‌ام دلم می‌خواهد برای مدتی معلوم با یک گوشی سی هزار تومانی سر کنم که تنها گزینه‌اش این است که به آدم زنگ می‌زنند و آدم گوشی را برمی‌دارد و حرف می‌زند و قطع می‌کند. 

دو ساعتی از بیست و دوم خرداد ۹۵ گذشته است و شده است بیست و سومی که یکشنبه است و حال دلم خراب است. 
مدارا کردن شوخی نیست، ساده نیست، پشت‌اش یک دنیا فرهنگ و اخلاق‌مداری است. اگر در جایی می‌توانند مدارا کنند، مدارا کردن‌شان پشت دارد، ریشه دارد. تک تک افراد از خودشان شروع کرده‌اند. ما در یک اجتماع خیلی کوچک هم نمی‌‌توانیم طاقت بیاوریم که مثلا یک خانم چادری و روگیر وارد یک کافی شاپ کوچک شود و یک ساعتی را با عزیزش آنجا بگذراند و از آن سو تحمل یک خانم، به اصطلاح عام، بد حجاب را در جلسه‌های مذهبی نداریم. به همبن اندازه‌ی کوچک طاقت‌اش را نداریم چه رسد که بخواهیم در سطح کلان آدم‌ها را دوست داشته باشیم. ما نمی‌توانیم از مدارا حرف بزنیم و حتی تحسین‌اش کنیم وقتی هنوز تک تک ما اندر خم یک کوچه‌ایم. 

انتشارات حکمت چاپ کرده است.

Friday, June 03, 2016

نبودم وصله وصلت از آغاز 
که هرکوکی زدم شد کوک ناساز
به هر جهدی نشد تا جفت باشیم
قناری جان! نخواندی با من آواز 
برابر کردم‌ات با خواهش ای دل
برابر شد دلم با عشوه با ناز
برایت قصه‌ها از غصه گفتم 
کشیدم از نهان‌ها پرده راز 
من از داغی که بر دل ماند گفتم
تو از شوق پریدن‌ها و پرواز 
دلت با دیگری بود و نبودی 
دمی با این دل دیوانه دمساز
من و تقدیر زهرآلود تلخم
تو با آن مرغک همسایه آن غاز
برو با نازنینت نازنینم!
کبوتر با کبوتر باز باز!

مسیح مسیحا

پ.ن:پر از پی‌نوشت، پر از رنجش، پر از دلگیری، پر از دلتنگی، پر از دلگرفتگی... چند روز پیش شنیدم آقای قاضی دم مرگ‌شان سه بار گفته‌اند نرجان، نرجان، نرجان.... وای به احوال ما...........

پ.ن دو: پروژه‌ی مساله‌ی دیگری روز به روز دارد برایم جدی‌تر می‌شود. دیگری اصیل، ارتباط اصیل، تحقیر دیگری، احترام به دیگری، رابطه‌‌ای از دو سو پر از گشودگی، من و دیگری و باز هم دیگری و دیگری و دیگری...

عصر چهاردهم خرداد که مثل همه‌ی جمعه‌ها دلگیر است. ساعت شش و سی دقیقه