کلاس اول دبستان که بودم چند ماهی که از سال تحصیلی گذشت وقتی من و دو برادرم به همراه مادرم راهی خانه ی پدربزرگم می شدیم نرسیده به کوچه شان کنار دیوار سنگی بود که بزرگ رویش نوشته شده بود آب هر وقت به این سنگ می رسیدیم من برای اینکه سوادم را به رخ برادرهای شش و پنج ساله ام بکشم در حالی که استادانه و البته خیلی کند و آهسته انگشت های کوچکم را روی کلمه ی بزرگ آب می کشیدم به آنها می گفتم اینجا نوشته
رسیدیم خانه ی آقاجان
No comments:
Post a Comment