ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, August 31, 2014

زمانی که دانش‌آموز بودم از یک جایی به بعد تن به این نظام آموزشی خسته ندادم و همیشه از شیوه‌ی حافظه‌مدارانه و معلم‌محور آن گریزان بودم. برای نمونه، هر بار معلم تاریخ اسمم را صدا می‌‌کرد برای درس پرسیدن می‌گفتم نخواندم. اما همیشه در طول یک ترم یک کنفرانس خیلی عالی می‌دادم آن هم داوطلبانه و به پیشنهاد خودم. بعد از کنفرانس معلمم کلی از هوش و زکاوت و اعتماد به نفسم تعریف می‌کرد برای اینکه آخرش بگوید پس چرا درس خودت را نمی‌خوانی؟! درواقع، با آن تعریف‌ها می‌خواست گولم بزند که درس بخوانم اما من گول نمی‌خوردم کار خودم را می‌کردم.  این داستان برای درس‌های دیگر هم بود جز فلسفه و منطق. معلم فلسفه و منطق وقتی با معلم‌های دیگر درباره‌ی من هم کلام می‌شد تو گویی درباره‌ی دو دانش‌آموز متفاوت صحبت می‌کردند. معلم فلسفه‌ام مرا با نمره‌های هجده به بالا  و توجه صد در صدم سر کلاس می‌شناخت، دیگری از سر به هوایی و بازیگوشی و درس نخواندم می‌گفت.
من همه‌ی تلاشم را کردم که در دانشگاه فلسفه بخوانم و خواندم. از روز اول تا امروز هم هر کس رسید و پرسید  به چه دردی می‌خورد؟ گفتم من برای به چه دردی‌اش نمی‌خوانم. فلسفه برای آن روزهای من چیزهایی داشت که تاریخ و جغرافی و سایر درس‌ها نداشتند و امروز چیزهایی دارد که در هیچ مغازه و دکانی نمی‌توانی پیدا کنی.
فلسفه برای کودکان، لذت فلسفه خواندنم را چندین برابر کرده است. 


کلاس‌های فلسفه برای کودکان، این ویژگی را دارد که پویاست، کسالت کلاس‌های درس را ندارد و پر از خلاقیت است. کلاس‌هایی غیر قابل پیش‌بینی، به این معنا که نمی‌دانی با پرسش‌هایی که بچه‌ها سر کلاس مطرح می‌کنند قرار است گفتاشنودها، بحث‌ها و استدلال‌ها به کدام سمت برود. صبح شکسته بسته دلت می‌خواد بچه‌ها درباره‌ی مفهوم انصاف بحث کنند اما  از کلاسی بیرون می‌آیی که تمام مدت درباره‌ی دروغ بحث کرده‌اند. من این پویایی و خلاقیت را دوست دارم، اینکه در تمام مدت کلاس هوشیاری و باید گوش‌ات  به حرف‌های دیگران بدهکار باشد. 

پ.ن: من هنوز تجربه‌ی حتی اداره‌ی یک کلاس فلسفه برای کودکان را هم نداشته‌ام . اینها را با تجربه‌ی نداشته‌ام نوشته‌ام. یک حسی به من می‌گوید حتما همین طور است.

امروز صبح یک فیلم سیزده چهارده ثانیه‌ای دیدم. برای شروع روز انتخاب خوبی نبود! ده‌ها بار دیدمش به قول خودش سیزده ثانیه از زندگیش... رفتم تو فکر... از صبح می‌خواهم چیزهایی درباره‌اش بنویسم نه نوشتنم می‌آید نه می‌توانم بی‌خیال شوم! چقدر خوب است که بعضی‌ها شاعر  به دنیا آمده‌اند:

«غمگینم...
چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمی‌گردد
پسرش نیست...» 

مایاکوفسکی

۹۳/۶/۹ یک شنبه صبح
یکی از حس‌های ویرانگر روزگار که ممکن است زمانی گریبان آدم را بگیرد:

منم یکی مثل دیگران، بلکه هم کمتر از دیگران...

Saturday, August 30, 2014

نمایش عضلات در اجرای تمرین رول آپ

فردای اون روز شازده کوچولو اومد پیش روباه.
-کاش سر همون ساعت دیروز اومده بودی. اگر مثلا سر ساعت ۴ بیای من از ساعت ۳ قند تو دلم آب می‌شه و هر چی ساعت جلوتر بره بیشتر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت ۴ که شد دلم بنا می‌کند به شور زدن و نگرانی، اون وقته که قدر خوشبختیم و می‌فهمم. اما اگر تو وقت و بی‌وقت بیای من از کجا باید بدونم چه ساعتی باید دلم و واسه دیدنت آماده کنم؟ ...هر چیزی واسه خودش رسم و رسومی دارد...

Friday, August 29, 2014

کتابخانه‌ای بی‌کتاب و تمام دیجیتال در آمریکا افتتاح شد. کتابخانه‌ی جدید دانشگاه جدید پلی‌‌تکنیک فلوریدا هیچ‌گونه کتاب کاغذی ندارد. به‌جای کتاب کاغذی، این دانشگاه امکان استفاده از ۱۵۰‌هزار ای‌بوک را برای دانشجویانش فراهم کرده است.

منبع: سایت نوگام
در کلاس بچه‌های پنجم و ششم، پویان هفت ساله که مهمان بود، در پرسیدن کم که نمی‌آورد هیچ، وقتی مربی درباره‌ی نظریه‌هایی که پویان داده بود از بچه‌ها نظرخواهی می‌کرد همه‌اش موافقت جمع می‌کرد. نظر مخالف اصلا نداشت. یکی از بچه‌ها که اسمش دانیال بود و پدرش هم در جلسه حضور داشت، هم عالی استدلال می‌کرد هم پرسش‌های خوب مطرح می‌کرد هم حواسش کاملا به بحث‌ها بود. پایان کلاس‌شان مربی رو کرد به بچه‌ها و گفت بچه‌ها پویان امروز از صبح این سومین کلاس فلسفه برای کودکان است که شرکت کرده است. دانیال با همان لحن بامزه‌اش خیلی ناخودآگاه زد پشت پویان گفت: داداش خوبی؟!!!! سالن از خنده منفجر شد.

پ.ن: دانیال با تیشرت سفید و پویان با  تیشرت آبی است.
پ.ن ۲: با بچه‌ها درباره‌ی حضور پدر دانیال صحبت می‌کردیم به نظرمان این همه توجه و وقت گذاشتن از طرف پدر خانواده خیلی قابل توجه بود. در نود و نه در صد موارد مامان‌های خانواده پی‌گیر کلاس‌های بچه‌ها هستند. ما این حمایت عاطفی و توجه را به وضوح در اعتماد به نفس دانیال مشاهده می‌کردیم. در ضمن فقط این جلسه از کلاس‌شان که در حضور ما بود پدر و مادرها هم می‌توانستند بیایند و از نزدیک کلاس را ببینند.

دانشگاه مک‌گیل کانادا،

نشست آشنایی با کارگاه ویرایش و درست‌نویسی


در پی سفر مدرس گروه «ویراسـتاران» به شهر مونترال کانادا و با میزبانی و تلاش کانون توحید مونترال و کافه‌لیت، نشست آشنایی با کارگاه ویرایش و درست‌نویسی در ساختمان فعالیت‌های دانشجویی دانشگاه مک‌گیل برگزار می‌شود.
اگر دوست و آشنایی در مونترال می‌شناسید، خبرش کنید.

Thursday, August 28, 2014

کارگاه فلسفه برای کودکان،  با بچه‌های پنجم و ششم
چهارمین روز کارگاه 
کارگاه فلسفه برای کودکان ۹۳/۶/۶، بچه‌های زیر دبستان
امروز کارگاه به این صورت بود که در حضور ما دو تا کارگاه برگزار شد با بچه‌های زیر دبستان و بچه‌های پنجم و ششم. چندمین جلسه‌ی کار بچه‌ها بود و کلاسشون این جلسه در کارگاه ما برگزار شد. یکی از خانم‌های کارگاه ما که از شیراز می‌آید بچه‌ی هفت ساله‌اش به اسم پویان را آورده بود که برای اینکه حوصله‌اش سر نرود در هر دو کلاس‌ها شرکت کرد چه با بچه‌های زیر دبستان چه با بچه‌های پنجم و ششم. من که خیلی استفاده کردم. یکی از بچه‌های پنج ساله یکی از پرسش‌هاش این بود: چرا من هر روز اتاقم را بهم می‌ریزم بعد مامانم اتاقم را تمیز می‌کنه دستش درد می‌گیره؟ یکی از دختر بچه‌ها هم به اسم بهار هم زیاد می‌توانست پرسش مطرح کند هم از یک جایی به بعد پرسش‌های خوب مطرح کرد.  در کلاس بزرگ‌ترها دختری بود که تا می‌خواست حرف بزند و پرسشی مطرح کند می‌ایستاد. چند بار مربی گفت که نیاز نیست بایستد. بعد از کارگاه وقتی درباره‌ی این موضوع با مربی‌اش صحبت کردیم گفت در مدرسه‌اش اینجوری عادتشان داده‌اند که وقتی می‌خواهند حرف بزنند بایستند. من داشتم فکر می‌کردم این قدر اینجا بهش می‌گویند راحت باش بنشین، احتمالا مدرسه که برود هی یادش می‌رود بایستد و معلم‌ها تذکر می‌دهند که بایست....
عصر هم دکتر حسن‌زاده یک‌سری مباحث نظری مطرح کردند.

Wednesday, August 27, 2014

آدم تا این حد بی‌ملاحظه!
این صدمین شعر نیمه کاره از توست
چند بار بگویمت
وقتی می‌نویسمت
از خیالم تکان نخور

شهریار بهروز

چند روز پیش داشتم  به تغییر حس زیباشناسی آدم‌ها فکر می‌کردم و مشخص به گیسوی کمند! در گذشته‌های دور آن‌قدر گیسوی کمند ابهت داشت و امر والایی بود که دل‌ها را برحذر می‌داشتند از اینکه در زلف‌های چون کمند بپیچند چون عواقبش پای خودشان بود و از کوتاه کردن‌اش فحشی مشتق شده بود به نام گیس بریده... 
جمعه ۷شهریور۱۳۹۳
تهران، کوهستان دارآباد
آدم‌ها به بهانه‌هایی دور هم جمع می‌شوند و بی‌بهانه، دور.
«کارگاه ویرایش و درست‌نویسی» بهانه‌ای بود برای چهل‌واندی ساعت 
گردهم‌آمدن و در فضایی دوستانه و پرانرژی، فارسی‌نوشتن را آموختن؛ اما 
پس از دوره، هرکس بی‌بهانه رفت پی کار خودش؛ البته مشتاقانی هم یافت 
شدند که با ما در شغل ویراستاری هم‌قدم شدند.

دعوت می‌کنیم از شرکت‌کنندگان در کارگاه‌های ویرایش گروه ویراستاران، به‌همراه تمام دوستان آنان و خویشان نسبی و سببی‌شان! نیز، تمام فارسی‌دوستان و ویراستاران عزیز تا با ما همسفر شوند در دامنه کوهستان دارآباد.
با سه‌چهار ساعت پیاده‌روی در کوه، هم از آلودگی هوا می گریزیم و نفسی چاق می‌کنیم و هم از پشت میز و کاغذ و کامپیوتر به‌شدت فرار می‌کنیم و بدنی به سنگ می‌زنیم؛ به‌قیاسِ تنی به آب زدن.
پرسش یا پیشنهادی اگر به ذهن مبارکتان اصابت فرمود، تماس بگیرید:۰۹۱۲۷۳۸۸۷۱۲


صبح جمعه ۷شهریور۱۳۹۳
سومین روز کارگاه، چهارشنبه پنجم شهریور

موضوع امروز کارگاه، پرسشگری بود. آقای قائدی داستانی را با عنوان سنگ تفکر خواندند و از ما خواستند هر کدام ده تا پرسش درباره‌ی داستان بنویسیم من توانستم هفت پرسش بنویسم که با توضیحات بعدی متوجه شدم دو تا از پرسش‌هایم یکی است. درواقع، شش پرسش توانستم بنویسم البته از نظر خودم پیشرفت بود چون جلسه‌ی پیش از داستانی که خوانده شد تنها یک پرسش نوشته بودم. به نظر می‌رسد فیلترهای ذهنی‌ام بسیار است. بعد استاد جدولی را پای تخته کشیدند که سه ستون داشت ستون اول پرسش‌مان را می‌نوشتیم ستون دوم دلیل اینکه این پرسش را پرسیده‌ایم و عنوان ستون آخر نوع بود. باید نوع پرسش را مشخص می‌کردیم. بخشی از کارگاه به این جدول گذشت. 

بعد از این بحث استاد پرسشی را مطرح کردند و ما پاسخ‌مان را در دفترهایمان نوشتیم: پرسش این بود: چرا دانش‌آموزان کم می‌پرسند؟ بعد پاسخ‌ها را به رای‌گیری گذاشتند و در نهایت سه دلیل رای آورد و بعد بحث کردیم درباره‌ی ترتیب این سه دلیل و دلایل موافقت و مخالفت خود را بیان کردیم.

بعد هم دسته‌بندی‌های مختلف پرسش مطرح شد و انواع پرسش‌ها. بعد از این مرحله دوباره برگشتیم به ده پرسش خود و سعی کردیم ببینیم پرسش‌هایی که طرح کردیم جز کدام دسته هستند. 
اما در این دسته‌بندی‌ها برای من نوع تازه‌ای از انواع پرسش جالب توجه بود که به آن پرسش‌های مدیریتی یا رویه‌ای می‌گفتند. این پرسش‌ها، پرسش‌هایی هستند که برای یک تسهیل‌گر (معلم در نظام سنتی) بسیار کاربردی است و نخ تسبیح مدیریت کردن کلاس است که پرسش‌های پراکنده و متفاوت باعث نشود بحث‌ها به بیراهه برود یا کلا بیهوده باشد، یا کسانی خیلی دیده شودند و کسانی اصلا دیده نشوند. 

نکته‌ی دیگر بحث گوش کردن بود. مربی باید بتواند خوب گوش بدهد. در پایان کارگاه هم استاد نام چند داستان را بردند که در پایان بخوانند. در فواید گاو بودن رای آورد. این نوشته برای من خاطره‌ای دیگر را هم زنده کرد به‌ویژه از جایی که خودم داستان را ادامه دادم و خواندم. 

تک جمله‌ی پایانی امروز من در کارگاه: حالم خوش است!

Tuesday, August 26, 2014

من با موضوع نشست هفتم در پژوهشگاه ارتباط برقرار نکردم. حرف خاصی هم درباره‌اش ندارم.

Monday, August 25, 2014

خدا صبرم بده!


پاسخ به پرسش‌های مهرنامه در باب ترجمه و ویراستاری
هومن پناهنده، مترجم و ویراستار فلسفی

Sunday, August 24, 2014

گزارش خیلی کوتاه از سومین نشست هم‌اندیشی فلسفه برای کودک دانشگاه خوارزمی
منبع عکس: سایت فلسفه برای کودکان در ایران، ۹۳/۶/۲ 

 در این نشست درباره‌ی اینکه معلم فلسفه برای کودک باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد بحث شد. دکتر یحیی قائدی درباره‌ی ویژگی‌های معلم فبک گفت: معلم فلسفه برای کودک باید دو ویژگی داشته باشد، یکی اینکه باید بسیار بداند و خیلی بخواند که این ویژگی اکتسابی است و یکسری ویژگی‌های شخصی که یکی از این ویژگی‌ها انگیزه‌ی خیلی بالا است. هر کدام از این ویژگی‌ها درون خودش ویژگی‌های دیگری دارد باید همواره در پی کسب مهارت باشید. 

این نشست دو بخش داشت، در بخش اول افرادی که تجربه‌ی اجرای کارگاه داشتند از تجربیات خودشان صحبت کردند. در بخش دوم افراد پرسش‌هایشان را مطرح کردند و طبق معمول این نشست‌ها هر کس یک جمله در پایان جلسه گفت من ترجیح دادم جمله‌ام دعایی باشد:
خدایا به همه‌ی علاقه‌مندان فبک صبر بده!

Saturday, August 23, 2014

در کارگاه‌های حلقه‌ی کندوکاو فلسفی، هر چند وقت یکبار تسهیل‌گر (همان معلم در نظام سنتی) برمی‌گردد پرسش‌ها و پاسخ‌های مطرح شده را یک‌بار دیگر مرور می‌کند تا بچه‌ها بدانند از کجا شروع کرده‌اند و به کجا رسیده‌اند، یکی دو روزی است احساس می‌کنم در تمام زندگیم همیشه دستی هر چند وقت یکبار نشانم می‌دهد از کجا شروع کرده‌ام، بین راه کجاها ایستاده‌ام، کجاها گردنکشی کرده‌ام، کجاها جلو زده‌ام، کجاها عقب مانده‌ام، کجاها شکسته‌ام، کجاها اوج گرفته‌ام، کجاها فرود آمده‌ام، کجاها سقوط کرده‌ام، کجاها در باغ نبوده‌ام، کجاها اشتباهی بوده‌ام، کجاها اشتباه انتخاب کرده‌ام، کجاها حسودی کرده‌ام، کجاها خوشحال بوده‌ام، کجاها غمگین شده‌ام، کجاها گریه کرده‌ام، کجاها امیدوار و ناامید بوده‌ام  و آن قدر نشانم می‌دهد تا شیر فهم شوم الان دقیقا کجای جهان ایستاده‌ام؟! 
دو روز است اما گیجم، شیر فهم نمی‌شوم، شاید همان دست پنهان بودنم را در یک گوشه‌ای از عالم از دست داده است که این پازل کامل نمی‌شود...

یار ای یار! در کار دلم دست نگه دار
این بار این عشق تو را خوش! خوش آمده انگار بسیار
بسپار دلی را و دلی را تو به دست آر...

همین الان با صدای بنیامین بهادری
شماره 444 کتاب هفته منتشر شد. پرونده ویژه این شماره: فرهنگ و حکومت پیوند دیرینه دارند " مولفان سیاستمدار و سیاستمداران مولف"
برای تهیه آن با 88318653 تماس بگیرید.
گروه فلسفه و فكرپروري براي كودكان و نوجوانان (فبك) پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي برگزار مي كند
 
هفتمين نشست از سلسه نشست‌هاي ماهانه
هم‌انديشي مخاطبان وفعالان فلسفه براي كودكان و نوجوانان
 
موضوع اين نشست:
هنر در برنامه آموزش تفكر فلسفي
سخنران اصلي: دكتر محمدرضا سوداگر
( عضو هيات علمي دانشگاه شهيد چمران اهواز)
 
چكيده:
 
برنامه آموزش تفکر فلسفی نیازمند واسطه هایی تسهیل گر است تا امورانتزاعی را برای کودکان قابل لمس نماید لذا برای ارتباط مناسبتر با آنان، هنر مدعی این امر است. براین مبنا هنربه عنوان یک تسهیل گر ارتباطی در برنامه آموزش تفکر فلسفی  می تواند ایفای نقش نماید، دراین کارگاه سعی برآن است تا با ارائه یک نمونه از تجربیات کارگاهی، شیوه این تسهیل گری مورد بررسی ونقد قرار گیرد. این برنامه  به ترتیب در سه بخش: کارگاه عملی،  تبیین مبانی نظری بخش کارگاهی ونقد وبررسی کار انجام شده، با مشارکت حاضران در جلسه برگزار خواهد شد.
از كليه مربيان، فعالين و علاقمندان حوزه فلسفه براي كودكان، روانشناسي، فلسفه و همچنين معلمين مدارس دعوت مي‌شود در اين نشست‌ها شركت نمايند.
 
زمان: 4 شهريورماه  1393
ساعت 14/30 تا 16/30
جهت كسب اطلاعات بيشتر مي توانيد  با تلفن 88046891 الي 3 داخلي 264  و يا آدرس ايميل fabak_g@yahoo.com  تماس حاصل فرماييد.
مكان: تهران  بزرگراه كردستان  خيابان 64 غربي پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي - سالن حكمت

Friday, August 22, 2014

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران..........

پ.ن: الان دارم گوش می‌دهم با صدای محسن چاوشی، از آلبوم من خود آن سیزدهم، با عنوان ستمگر، یکم شهریور ۹۳ شنبه صبح

برگزاری هفتمین نشست از سلسله نشست‌های هم‌اندیشی مربیان و فعالان فلسفه برای کودک با عنوان  "هنر در برنامه‌ی آموزشی تفکر فلسفی" 
مکان: پژوهشگاه علوم انسانی، گروه فبک
زمان: چهارم شهریور ۹۳ ساعت ۱۴:۳۰-۱۶:۳۰
گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل باز ده آغاز مکن قصه‌ی نو
افشاند هزار دل ز هر حلقه‌ی زلف
گفتا که دلت بجوی و بردار  و برو
یکم شهریور ۹۳


با روز قرار تو رد می‌شوم از هفته
با اینکه تو مدت‌هاست هر ماه نمی‌‌‌‌‌آیی

غلامرضا طریقی


دوشینه فتادم به رهش مست و خراب 
از نشئه‌ی عشق او نه از باده‌ی ناب
دانست که عاشقم ولی می‌پرسید
این کیست؟ کجایی‌ست؟ چرا خورده شراب؟

فروغی بسطامی
مژده مژده (یک فرصت استثنایی برای پشت‌گوش‌اندازی)

مژده به آدم‌های پشت‌گوش‌انداز، این شنبه مصادف است با یکم شهریور هر کاری که می‌خواهید از شنبه شروع کنید بیندازید این شنبه که دقیق اول برج هم هست. این تقارن را به فال نیک بگیرید، به‌ویژه برای رژیم گرفتن! امروز را هم استراحت کنید هر چه هست بماند برای فردا...در هر سال این تقارن کم پیش می‌آید قدر این شنبه را بدانید.
با آدم‌های متبکر و خودخواه مشکل دارم، خودخواهی نتیجه‌ی حماقت است، نخستین و طبیعی‌ترین واکنشم فاصله گرفتن از آنهاست...

Thursday, August 21, 2014

دومین روز کارگاه پنج‌شنبه سی مرداد ۹۳

اجرای فیلسوف-مشاور، دکتر یحیی قائدی
صبح با مبانی نظری فلسفه برای کودک آغاز شد. آنچه برایم در مبانی نظری و تاریخچه‌ی فلسفه برای کودک تازه بود این بود که وقتی متیو لیپمن ایده‌ی فلسفه برای کودک را مطرح می‌کند سازمان استعدادهای درخشان ده سال بورس‌اش می‌کند که روی ایده‌اش کار کند. (سفارش می‌کنم شما را به یک قیاس سرانگشتی)

از تمام مباحث نظری همین بس که فلسفه برای کودک مدعی است که علوم، تاریخ، جغرافی و ... را باید به این شیوه به بچه‌ها آموخت. ما ده سال  تاریخ می‌خوانیم اما درک تاریخی نداریم. ما ده سال جغرافی می‌خوانیم که جنگل‌های گلستان بر اثر حماقت آدمی که از همین دبیرستان‌ها آمده است بیرون ۸ بار آتش بگیرد. 

قسمت بعدی کارگاه فقط درباره‌ی پرسیدن پرسش خوب بود و اینکه پرسش خوب چه ویژگی‌هایی دارد ناگفته پیداست که کاملا کارگاهی برگزار شد و در نهایت کارگاه با طرح و شناساندن فیلسوف-مشاور به پایان رسید. ابتدا خود استاد با یکی از بچه‌های کارگاه فیلسوف-مشاور را اجرا کردند بعد هم ما دو به دو شدیم و آن را اجرا کردیم.
با خودت، عشق، خدا جمله بساز

پشت جلد کتاب می‌خوانیم:
«پس از مطالعه‌ی این کتاب متوجه خواهید شد که زندگی‌تان به دو بخش تقسیم شده است: قبل از مطالعه‌ی کتاب و پس از مطالعه‌ی کتاب. و البته این اتفاقی است که شما هر کار دیگری هم که به جای خواندن این کتاب انجام می‌دادید برای‌تان رخ می‌داد...!»

مسعود برادران، با خودت، عشق، خدا جمله بساز، اهواز، نشر ترآوا، چاپ اول ۱۳۸۸


Wednesday, August 20, 2014

سومین جلسه‌ی ماهیانه‌ی هم‌اندیشی فلسفه برای کودکان  در دانشگاه خوارزمی تهران
زمان: یک‌شنبه ۲ شهریور ۹۳ ساعت ۱۷-۱۹
مکان: تهران، مفتح جنوبی، دانشگاه خوارزمی
برای هماهنگی با حراست دانشگاه  در صورت تمایل به حضور تا روز  شنبه اول شهریور یک ایمیل به آدرس  iranp4c@gmail.com ارسال فرمایید تا اسمتان در لیست قرار گیرد.
اولین روز کارگاه تربیت مربی فلسفه برای کودک
امروز اولین جلسه کارگاه بود اول اسم‌هایمان را روی مقوا نوشتند انداختیم گردنمان. نوزده نفریم. معرفی هم به این صورت بود که بعد از معرفی خودمان و چیزهایی که دوست داریم درباره‌ی خودمان بگوییم، یک پرسش مطرح می‌کردیم نفر بعد باید خودش را معرفی می‌کرد به پرسش نفر قبل پاسخ می‌داد و پرسش تازه‌ای مطرح می‌کرد همین طور پیش می‌رفت به نفر نوزدهم که می‌رسید علاوه بر مطرح کردن پرسش باید به هجده پرسش دیگر پاسخ می‌داد. من به ذهنم رسید بپرسم آیا زیاد خواب می‌بینید؟ اما استاد به‌عنوان نفر اول پرسش‌اش درباره‌ی خواب بود. من نفر هفتم بودم پرسشم این بود: سخت‌ترین کار دنیا چیه؟ بچه‌های پس از من تا نفر نوزدهم این پاسخ‌ها را دادند: بیدار شدن/ خوب بودن/ کسی که دوستت نداره کاری کنی که دوستت داشته باشه/ از کسی متنفر باشی/ هیئت علمی و شاغل شدن/ صبح زود از خواب بیدار شدن/ بخواهیم همه را راضی نگه داریم/ انتخاب/ فکر کردن. دو سه موردش هم یادم نمی‌یاد.
بخش بعدی کارگاه این بود که کاغذهای تا شده‌ای را از داخل لیوانی برمی‌داشتیم باز می‌کردیم برای هر کس یک کلمه رویش نوشته شده بود بعد استاد روی تخته جدولی کشیده بود که چهار قسمت بود به قرار زیر:
۱.چیزهایی که به نظر واقعی‌ می‌رسند اما نیستند.
۲.چیزهایی که به نظر واقعی می‌رسند اما هستند.
۳.چیزهایی که به نظر واقعی نمی‌رسند اما هستند.
۴.چیزهایی که به نظر واقعی نمی‌رسند اما نیستند.
بعد باید انتخاب می‌کردیم آنچه روی کاغذ نوشته شده است جزء کدام یک از اینهاست و برایش دلیل می‌آوردیم که چرا؟ واژه‌ی من: «یک بطری پر از آب» بود. 
از همین جا و از استدلالی که هر کس برای پاسخ خودش داشت در دو ساعت آخر این پرسش به بحث گذاشته شد که واقعی چیست؟ هر کس پاسخ خودش را گفت و شبیه همه‌ی حلقه‌های کندوکاو مخالفان و موافقان سعی کردند با استدلال و دلیل‌آوری درباره‌ی نظریات خودشان بحث کنند. کارگاه با ارزیابی از کلاس و بحث‌ها به پایان رسید. 

Sunday, August 17, 2014

 قرن‌هاست انسان‌ها دم مرگ فهمیده‌اند چه چیزهایی در زندگی مهم بوده است و چه چیزهایی را باید جدی می‌گرفتند اما نگرفتند...سده‌هاست این فهمیدن‌های دم مرگ اسطوره و داستان و شعر و تئاتر و فیلم سینمایی شده است. هنوز هم اما همه تکراری زندگی می‌کنند با همان اشتباه‌های قرن‌های پیشین و با همان تاسف و تاثرهای دم مرگ از دنیا می‌روند. 

تاخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را...


پ.ن: مصراع بالا از غلامرضا طریقی است

Saturday, August 16, 2014

درسگفتارهای تابستان۱۳۹۳ موسسه پرسش

 الاهیات سیاسی سن پل: از بدیو تا بنیامین و تاوبز

مراد فرهادپور

شروع دوره: یک‌شنبه ۲۶ مرداد ساعت ۱۷-۱۹
 تلفن ۸۸۶۵۸۶۰۳






Friday, August 15, 2014

درسگفتارهای تابستان۱۳۹۳ موسسه پرسش

 خوانش‌های الاهیاتی از سینما: بررسی آثاری از فورد کاپولا، هیچکاک، اراسل و فرید کین

مازیار اسلامی

شروع دوره: شنبه ۲۵ مرداد ساعت ۱۷-۱۹

 تلفن ۸۸۶۵۸۶۰۳


Monday, August 11, 2014

«دلتنگ مثل جنازه دراز نمی‌کشه روی مبل تا دلتنگی با مرگش تموم بشه، دلتنگها هم یکروزهایی لابد بلند می‌شوند از روی مبل‌هاشون که دشکش گود رفته و زیباترین شالشون رو سر می‌کنند و پیاده از سر ویلا تا تهش رو در عصر پاییزی راه می‌روند، چیزی می‌خرند ولی مدام فکر می‌کنند اگر آیدا بود همین راه رو برمی‌گشتیم بالا و قهوه می‌خوردیم باهم روبروی کلیسا. خودم بارها گفتم ولی یادم می‌ره که آدم دلتنگ آدم مرده نیست، آدم قطع عضو شده است. همه کاری می‌کنه ولی خب جای خالی اون عضو، اون پا، اون دست یا اون چشم همیشه باهاش می‌آد.»
آیدا احدیانی
 پ.ن : درست است که این متن آیدا را کامل گذاشته‌ام اینجا اما دلم خواست این قسمتش را سوا کنم، از بس که در تمام این برو بیاهایم دلتنگم...

اکتبر می‌شه یازده سال که اومدم. از سال اول مادرم مدام بی‌تابی کرده تا همین چند وقت قبل. گاهی کمتر و بیشتر شده دفعات ابراز دلتنگیش ولی جنس بی‌تابیش از دوری من هیچوقت عوض نشده. اصل حرفش این بود که “زندگی جریان داره ولی هیچی دیگه مزه نمی‌ده بی‌تو” گاهی لوسش کردم، گاهی پابه‌پاش دلتنگی کردم، گاهی منطقی بودم باهاش و گاهی هم دیوانه‌ام کرده این دلتنگی مدام. پرخاش کردم که دیگه‌ اجازه نداره به من حس گناه بده بابت دلتنگیش. حق نداره از دلتنگیش حرف بزنه. چندوقت حرفی نزده. حس کردم که ریخته تو خودش. دیدم که بیمارستان رفته و فشارش رفته بالا. نپرسیدم چرا جاش گفتم مراعات نمی‌کنید، پرهیز نمی‌کنید و ورزش نمی‌کنید. آروم گفته نه باور کن عصبیه، از دلتنگی تو فشارم می‌ره بالا و من با صدای رسا و منطقی یک آدم مچگیر گفتم مامان خواهش می‌کنم از من سواستفاده احساسی نکنید، شما نصف خانواده‌تون مشکل فشار خون دارند، اونا همه دلتنگ من‌اند لابد. فشار خون و قند پرهیز می‌خواد که شما نمی‌کنید. گاهی انقدر دلتنگیش و این جمله بی‌تو هیچی مزه قبل رو نمی‌ده خسته‌ام کرده که یک مدت کمین کردم برای لحظات جزئی خوشیش. تا رفته مهمونی، عروسی یا پیک نیک، روز بعدش به محض اینکه در جواب سوال “خوش گذشت؟” من جواب داده “آره خیلی خوب بود” هفت تیر کشیدم که “پس ببینید، اینجوری‌ها هم که می‌گید جام خالی نیست. عروسی هم می‌روید، مهمونی، سفر خوش هم می‌گذره. لطفا دیگه ” لابد شرمنده شده اونطرف خط از لحظات خوشی که داشته، از اون دوساعتی رو که روی مبل هال زل نزده به تلویزیون یا روی صندلی آشپزخونه زل نزده به پنجره رو به کوچه و بخار سمار. مادرم هیچوقت جوابم را نداده و من، ملکه کلمات و منطق، همیشه فکر کردم سکوت کرده چون من صددرصد درست می‌گم و من پیروز میدانم.
شاید باید یک شبی مثل الان اشک جمع می‌شد تو چشمام که بفهمم چه حالی داشته. باید خودم می‌شدم مادرم که بفهمم منظور از عروسی رفتن با دلتنگی چیست. من حواسم نبود که آدمهای عزیزی که بعد مرگ و مهاجرت و زندان رفتن و روابط عاشقانه دورادور و جا می‌گذاریم جنس زندگیشون عوض می‌شه، جنس لذت بردنشون. عروسی می‌رن ولی لابد مدام فکر می‌کنن کاش آیداشون صندلی کناری نشسته بود یا داشت می‌رقصید یا وقتی لباس می‌پوشید به جای پدرم که به همه لباسهای عالم میگه “برازنده” دختر عزیزش می‌گفت خوب شدی ولی گردنبند نمی‌خواد این پیرهن. امروز فهمیدم که تا برامون پیش نیاید نمی‌دونیم که دلتنگ مثل جنازه دراز نمی‌کشه روی مبل تا دلتنگی با مرگش تموم بشه، دلتنگها هم یکروزهایی لابد بلند می‌شوند از روی مبل‌هاشون که دشکش گود رفته و زیباترین شالشون رو سر می‌کنند و پیاده از سر ویلا تا تهش رو در عصر پاییزی راه می‌روند، چیزی می‌خرند ولی مدام فکر می‌کنند اگر آیدا بود همین راه رو برمی‌گشتیم بالا و قهوه می‌خوردیم باهم روبروی کلیسا. خودم بارها گفتم ولی یادم می‌ره که آدم دلتنگ آدم مرده نیست، آدم قطع عضو شده است. همه کاری می‌کنه ولی خب جای خالی اون عضو، اون پا، اون دست یا اون چشم همیشه باهاش می‌آد. مادرم خیلی وقته نمی‌گه دلش برام تنگ شده، اونقدر که گاهی فکر کردم شاید بودن آیدین رو تمام و کمال جایگزین نبودن من کرده ولی امروز که خودم متهم شدم به جرمی که مادرم را باهاش محکوم کرده بودم فهمیدم نه. دلتنگی اونجاست، پشت اون بغضی که در خداحافظی‌های بی‌مقدمه‌اش قایم کرده، ازش حرف نمی‌زنه چون من ممنوع الابرازش کردم. من ازش خواستم که نگه دلتنگه، نگه بی‌همصحبت شده، نگه نمی‌دونه جمعه عصرهاش را چیکار کنه، نگه هربار که میره خونه عموهام و دخترعموهام بلند بلند می‌خندن حس می‌کنه کاش جمع کنه بره خونه چون دیدن رابطه مادران و دختران حسودش می‌کنه، دلتنگش می‌کنه و . من مچش را گرفتم، زندگی کردنش را به رخش کشیدم، بهش گفتم خیلی هم دلتنگ نیست و خیلی هم زندگی بی‌من بی‌مزه نیست چون داره نفس می‌کشه، مهمانی می‌ره، پرده‌ها رو عوض می‌کنه و بجای من با ثریا می‌ره بازار، پس انقدر تکرارش نکنه. قبول دارم که من خودم همین کار رو کردم، نه؟ من دیوانه‌ت کردم با ابراز دلتنگی مدام و خب حق داره هرکسی که کم می‌آره از شنیدن زجر کشیدن آدمی که دوره و خب لابد کاری‌ هم نمی‌شه برای دوریش کرد. مدام می‌گرده دنبال نشانه‌های لذت که بگه ببین زجر نمی‌کشی، ببین خوبی، ببین غیرمعاشرتی نشدی، ببین می‌خندی، ببین خوشبختی. مگر من خودم با مادرم نکردم؟ حق با من و “” است. دلتنگی احتمالا به هرشکلی و اندازه‌ای که هست باید خفه شه، نباید با صدای بلند ابراز بشه. دلتنگی احتمالا همون صلیبی است که هرکدام از ما مجبوریم تنهایی حملش کنیم .
مادرم یکروز ساکت شد و دیگه نگفت دلش تنگ شده برام، نگفت هیچ لذتی دیگه شکل قبل نیست. من هم فردا شاید بهش زنگ بزنم بگم مامان تو که وبلاگ نداری، توییتر نداری، خواهر نداری، اعتقاد مذهبی نداری و خب من هم ازت خواستم از ابرازدلتنگیت برای آزار من استفاده نکنی، حست رو توصیف نکنی، جلوی من بغض نکنی وپس الان چیکار می‌کنی؟ قرص می‌خوری بابتش؟ اسم قرصت چیه؟ خودکار دستمه، بگو می‌نویسم.

منبع:وبلاگ پیاده رو، آیدا احدیانی

Sunday, August 10, 2014


حتی اگر با او 
بازنگردم 
حتی اگر 
بازم گرداند
دیگر نمی‌توانم مثل
شما زندگی کنم...

۱۳۹۳/۵/۲۰ 

باز هم یک هواپیمای دیگر...

بازهم یعنی به فکر نبوده‌اید و همچنان به فکر نیستید به قیمت جان مردم...

پست مرتبط: تو رو خدا توپولف نخرید.

پ.ن: این امروز صبحی هم که اُف داشت!
امروز در اداره‌ای برای انجام کاری باید چهار پنج صفحه فرم پر می‌کردم. طبق عادت همیشگی‌ام درباره‌ی پرسش‌هایی که شامل حالم نمی‌شد یا پاسخی نداشت یک خط تیره‌ی طویل کشیدم که یعنی شامل حالم نمی‌شود. آقایی که فرم را تحویل گرفت روی همه‌ی خط‌ها را با غلط گیر سفید کرد و با لحن سرزنش‌آمیزی گفت می‌دانی معنی این ‌خط‌ها چیه؟ شگفت‌زده گفتم: نه! ‌
بعد به یکی از پرسش‌ها اشاره کرد نگاه کردم نوشته بود آیا سوابق قضایی دارید؟ من هم جلویش خط کشیده بودم. گفت این یعنی بله دارم ولی به شما مربوط نیست. داشتم شاخ درمی‌آوردم. من سال‌هاست  به همین شیوه فرم پر کرده‌ام. پرسیدم پس باید خالی بگذارم ؟ گفت نه باید شفاف بنویسی این مورد شامل حال من نمی‌شود.

کاش درباره‌ی سایر مسائل زندگی هم می‌توانستیم به جای سه نقطه و خط تیره خیلی شفاف بنویسیم اتفاقا همین مورد شامل حال من می‌شود! 
۱۳۹۳/۵/۱۹ یک شنبه

Friday, August 08, 2014


 درسگفتارهای تابستان ۱۳۹۳ موسسه‌ی پرسش
فروید و زیبایی‌شناسی: ماجراجویی‌های فروید در عالم هنر
صالح نجفی
شروع دوره: سه‌شنبه ۲۱مرداد ساعت ۱۷-۱۹
تلفن: ۸۸۶۵۸۶۰۳-۶
خبرآمد خبری در راه است، کاش اما خبری خوش باشد.

مدتی است به این فکر می‌کنم که کاش یک آدمِ کاربلد برنامه‌ای خبری تولید کند که فقط خبرهای خوش و خوب و بامزه‌ی عالم را پخش کند. تمام سرویس‌های خبری و تمام اخبار‌هایی که در سراسر دنیا از شبکه‌های مختلف پخش می‌شوند، پیش‌فرضشان اتفاقات تکان‌دهنده و وحشتناک است و گهگاهی چند دقیقه‌ای یک خبر خوب و خوش پخش می‌کنند. گاهی فکر می‌کنم این بمباران‌ها، جنگ‌ها، تجاوز و قتل و غارت نخست در آن سرزمین‌ها و بعد بر روی مغز ماست. (چون این روزها بحث غزه داغ است فکر نکنید منظورم این است که به اتفاق‌های بد روزگار بی‌توجه باشیم، منظور من خبر و خبر گویی در حالت کلی آن است که ماهیت‌اش شده است گفتن خبرهای بد) روزانه هزاران موشک روی ذهن‌های ما فرود می‌آیند، له‌مان می‌کند، جنازه‌مان می‌کند تا فردا روزی دیگر بیدار شویم و روز از نو روزی از نو! بی‌تردید هم وزن خبرهای بد در عالم خبرهای خوش وجود دارد، کاش کسی پیدا شود برنامه‌ای پانزده‌ دقیقه‌ای با عنوان اخبار خوش دنیا طراحی کند و مردم روزی پانزده دقیقه مطمئن شوند که در عالم اتفاقات خوبی هم می‌افتد. نتایج یک تحقیق ژاپنی، ده مورد از مواردی را که از افسردگی جلوگیری می‌کند اعلام کرده بود یکی از آنها این بود: «اخبار نبینید و گوش ندهید.»
درست است که برنامه‌های طنز سعی می‌کنند این خبرهای هراسناک  را جبران کنند اما تاثیری که یک اتفاق واقعی بر روان  ما دارد را ندارد. تجربه‌ی دیدن خواب جنگ در این سال‌ها تجربه‌ای آشنا است و شنیدنش ما را متعجب نمی‌کند، تمام این خواب‌ها تاثیر ناخودآگاه اخباری است که ذهن ما را بمباران کرده‌اند. من چند وقت پیش خواب دیدم به ایران حمله کرده‌اند آنچه در خواب متعجبم کرد این بود که افغانستان به ما حمله کرده بود و همه زنان و کودکان را در یک سالن بزرگ ریخته بود و زنان را وادار می‌کرد سبدهای حصیری ببافند در سالن پر بود از مردان اسلحه به دست. این روزها داعش است که به روح و روان ما حمله می‌بردو فرداها و فرداهای دیگر کسانی دیگر. اینها وجود دارند اما هم‌ پای اینها هم آدم‌های بزرگ و مهربان و دوست داشتنی اتفاقات قشنگی را در عالم رقم می‌زنند اما انگار که نه تنها با زور و  اسلحه و قدرت مردان بد روزگار سرزمین‌ها و نوامیس را در دست‌های خود گرفته‌اند که روح و روان و قلب‌ها و خواب‌های ما را هم اشغال کرده‌اند.
حالا که شبکه‌ی نسیم این امکان را برای ایده‌های نشاط آور فراهم کرده است اگر کسی امکانش را دارد یک برنامه‌ی خبری جدی که از  آن تنها خبرهای جشن و شادی و سرور و خبرهای خوش و بامزه پخش شود تهیه و تولید کند تا شاید کمی شنیدن این خبرهای وحشت‌زا تعدیل شوند.

هفدهم مرداد ۹۳ جمعه



Thursday, August 07, 2014

عشق و دوام و عافیت مختلف‌اند سعدیا...

Wednesday, August 06, 2014

پانزدهم مرداد ۹۳، چهارشنبه عصر


دستم را نمی‌توانند بخوانند
دست‌های من 
...شعر منتشر نشده‌ی توست

سارا محمدی 

Tuesday, August 05, 2014

تهران، کارگاه ویرایش و درست‌نویسی به میزبانی، موسسه بهاران خرد و اندیشه از یکشنبه ۱۹ مرداد تا سه‌شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳
عصر روزهای فرد، ۱۰ جلسه ۴ ساعته
کارگاهی و مهارت‌آموز


جلسه‌ی توجیهی دوره‌ی جدید «تربیت مربی فلسفه برای کودکان» زیر نظر دکتر یحیی قائدی چهارشنبه ۱۵ مرداد، ساعت ۹ صبح در فرهنگسرای فردوس برگزار می‌شود.


آدرس: تهران، صادقیه، بلوار فردوس، بعد از چهارراه مخابرات، فرهنگسرای فردوس، واحد آموزش، خانم غنی‌زاده. تلفن: ۴۴۰۸۱۰۲۸

Monday, August 04, 2014

سقف بخشی از عمارت نارنجستان قوام، شیراز

به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانه خراب می‌شود

کاظم بهمنی

Sunday, August 03, 2014

بچه‌ی دخترداییم، وقت خواب شیشه‌های شیر و پستانک‌هایش را می‌گذارد کنارش که وقتی خوابید، کسی نخوردشان.

Friday, August 01, 2014


باید پاره کرد 
سوزاند
به آتش کشید
برگه‌های لجن گرفته‌ی تقویمی
که یادش رفته است
تاریخ برگشتِ تو را ثبت کند!

عادل دانتیسم
زیاد خواب می‌بینم، تقریبا هرشب، بیشترش درباره‌ی اتفاقی است که  چند روز آینده‌ قرار است اتفاق بیفتد، بعضی‌هایش خواب خوب است که نمی‌دانم هفت روز دیگر اتفاق می‌افتد، هفت سال دیگر یا هفتاد سال دیگر! اینها خواب‌هایی است که تعبیر دارد، در یک ماه گذشته دو سه تا از همین خواب‌های تعبیردار و خوب دیدم که حالم را حسابی خوب کرد. کابوس اما کم می‌بینم شاید میانگین سالی یکبار، کابوسی که بیدار هم شوی با چشم باز هم مثل بید بلرزی. جیره‌ی کابوس امسالم دیشب بود. حدود دو و سی خوابیدم  بعد از شب بیداری‌های یک ماه گدشته خوابیدم که آرام آرام به خواب شب عادت کنم اما خواب خیلی وحشتناکی دیدم بیدار شدم سه و سی و هشت دقیقه بود اما از ترس به هیچ طرفی نمی‌توانستم بچرخم. حتی چشمم که روی هم می‌رفت سریع باز می‌کردم که ادامه‌اش را نبینم، پشتم را به در اتاق نمی‌کردم، حس خیلی بدی بود، دلم می‌خواست مامانم در اتاقم را باز کند و من بگویم بیا پیش من بخواب. تنها چیزی که آهسته آهسته آرامم کرد و باعث شد ضربان قلبم کند شود و چشم‌هایم را ببندم صدای جاروی رفتگری بود که رسیده بود پشت پنجره‌ی اتاقم، این قدر حس خوبی داشت که حد نداشت. شبیه اینکه کسی بگوید شهر در امن و امان است. شبیه اینکه کسی بگوید خبری از آدم بدهای هیچ کابوسی نیست، شبیه اینکه کسی بگوید  آسمان صاف است، هوا خوب است و اوضاع رو‌به‌راه است. نفهمیدم کی خوابم برد...

پست مرتبط: من و خواب‌هایم
پست مرتبط دیگر:خواب‌های خنده‌دار