ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, December 31, 2013

آقاجان اهل شعر بود اهل سعدی بود، طاقدیس نراقی را می خواند به پروین اعتصامی گرایش داشت اما حافظ نداشت حافظ نمی خواند با حافظ حال نمی کرد  اینجوری با دهان باز نگاهم نکنید پیش می آید دیگر! (من خیلی وقت است که از رفتارها و بستگی های آدم ها تعجب نمی کنم) دلیل اش را هم پیدا کرده بودم آقاجان بسیار شریعت مدار بود تا طریقت مدار طریقتش پشت سر شریعت اش بود شاید برای همین با می و مستی های حافظ حال نمی کرده است من اما دلم می خواست آقاجان با این همه کمالات حافظ هم بخواند وقتی خانوم فوت کرد من هم، در کنار فرزندان آقاجان که نوبتی پیش اش می ماندند، یک روز را انتخاب کرده بودم که پیش آقاجان بمانم یکی از همین روزها که آقاجان در خلوت خودش برای خانوم گریه می کرد برایش از طرف خانوم فال حافظ گرفتم و برایش خواندم بعد از آن آقاجان گفت نه تنها غزل را برایش بنویسم که یک دیوان حافظ هم برایش بخرم من هم هر دو کار را انجام دادم آقاجان تا زمان فوتش غزل فالش را کنار تختش به دیوار زده بود با غزل حافظ برای خانوم گریه می کرد و  و دیوان حافظ هم کنار سعدی و پروین و طاقدیس و بقیه کتاب هایش بود


پی نوشت: عکس، همان غزلی است که سال هشتاد و سه برای آقاجان نوشته بودم بعد از فوت آقاجان برگرداندند به خودم

Monday, December 30, 2013


 
دومین نشست از سلسله نشست‌های مربیان و فعالین فلسفه برای کودکان   
 
 
با توجه به اینکه دومین نشست از سلسله نشست‌های مربیان و فعالین فلسفه برای کودکان در روز سه‌شنبه مورخ  اول بهمن‌ماه  1392 برگزار خواهد شد، جهت بالا بردن سطح کیفی این جلسات تصمیم بر آن شد که هر نشست به موضوع و مفهوم خاصی از موضوعات فبک اختصاص یابد.

بدین منظور از تمامی مربیان، فعالین و علاقمندان فبک درخواست می‌شود سؤالات و مشکلات خود را دربارۀ برنامه فبک به ویژه سؤالاتی که در حین اجرای برنامه در کلاس با آنها مواجه شده‌اند به آدرس پست‌الکترونیک گروه ارسال فرمایند تا ضمن دسته‌بندی آنها، موضوعاتی که بیشتر مبتلا‌به شرکت‌کنندگان در این نشست‌ها می‌باشد در اولویت طرح برای نشست‌های آتی قرار گیرد.

لطفاً پرسش‌ها و مسائل خود را حداکثر تا تاریخ 17 دی‌ماه 92به آدرس fabak_g@hotmail.comارسال فرمایید.

Sunday, December 29, 2013

به افتخار زمستان نود و دو
اثر خودم به تاریخ سال ها پیش

Saturday, December 28, 2013

داوود میر باقری قابل تقدیر است به همان راحتی که اشک ات را در می آورد خنده ات را هم 

Friday, December 27, 2013


پناه می برم به خدا
از کلاس های صبح
با تغییر ترم مجبور شدم سه روز در هفته را صبح کلاس بردارم از شروع ترم تا این ساعت فقط یک جلسه اش را رفته ام یعنی جای استاد آن کلاس بودم خودم را از کلاس پرت می کردم بیرون با همین خشونت اما
من  آدم صبح نیستم
اصلا آدم صبح نیستم وقتی صبح زود از خواب بیدار می شوم دو حالت دارد یا کار واجبی بوده است که بیدار شده ام یا جو گیرانه می خواستم سحر خیز باشم تا کامروا شوم در حالت دوم نه تنها خبری از کامروایی نیست که  اخمو و بداخلاقم... شاید برای همین است که عاشق پاییز و زمستانم عاشق اینکه بساط روز خیلی زود جمع می شود و شب ها بلند است کم کم درباره ساعت بیولوژیک بدنم دارم با خودم به صلح می رسم اما عالم بیرون که با صلح من کاری ندارد کار خودش را می کند  به این نتیجه رسیده ام شغل مناسب برای من همان تالیف و ترجمه و تدریس آن هم از ساعت دو بعدازظهر به بعد است من آدم بعد ازظهر و شبم اگر صبح زود بیدار شوم گیج و منگم حالم خوش نیست حوصله کار کردن ندارم همه چیز برایم بی معنی است نمی دانم
شاید کار کردن در شب این ویژگی را دارد که صدای کسی به گوشت نمی رسد دوست و دشمن همه خواب اند نه انرژی مثبت دریافت می کنی نه انرژی منفی همه چی آرومه خودتی و خودت. خودتی و کتاب و فیلم و موسیقی و رادیو و نوشتن و خلاصه  خودتی و عالمت. شاید بعدها هم مجبور شوم به شیوه سحر خیزی عادت کنم. شاید! کسی چه می داند
بیست دقیقه به چهار صبح هفتم دی ماه تحریر شد 
دوره ابتدایی که بودم پایگاه تابستانی برای گذراندن اوقات فراغت دانش آموزان طراحی شده بود من فقط یک تابستان در این کلاس ها ثبت نام کردم  که در مدرسه هم برگزار می شد کلاس قلاب بافی و گلدوزی گذاشته بودند که برای گلدوزی اش حتی یک سوزن هم نزدم همه گلی را که معلم طراحی کرده بود مامانم گلدوزی کرد و معلم هم به عنوان بهترین کار کلاس برداشت و گفت خیلی عالی شده است اما برای قلاب بافی معلم دو چیز یادمان داد که اساس  کار بود یکی زنجیره یکی پایه زنجیره که می زدیم بعد از چه می دونم مثلا دو سه سانت باید پایه می زدیم که بعد با هر نحوه پایه زدن یک گلی یک نقشی در می آوردیم من همان اول کار شروع کردم به زنجیره زدن و رفتم در عوالم خیال بافی خودم معلم که صدایم کرد گفت چی کار داری می کنی؟ به خودم اومدم دیدم سر زنجیره دست من است آخرش ته کلاس بود یعنی  همین جور از زیر نیمکت ها رفته بود تا ته کلاس عین یک طناب بلند. اینجوری شد که کلا معلم و مامان و آدم بزرگ ها بی خیال این شدند که من در این زمینه ها چیزی شوم تا همین امروز هم هر خانمی را که در حال خیاطی کردن می بینم حس می کنم خیلی داره غصه می خوره خیلی داره رنج می بره در حالی که خیلی ها دیوونه وار این کارها را  دوست دارند و با عشق انجام می دهند اما من نمی توانم باور کنم. حسی که درباره همه کارمندها و بیشتر هم  کارمند های بانک  دارم حس می کنم همه اش حوصله شان دارد سر می رود و کسل اند که از صبح تا عصر باید یک جا بنشینند و یک کار خاصی را مدام انجام بدهند چه می دونم خدا هم هر کسی را با رنگ و آب و علاقه مندی های خاص خودش  آفریده است و اگر قرار بود همه به یک نحو زندگی کنند بساط عالم همان روزهای اول جمع می شد.  نمی شود به این راحتی قضاوت کرد من هم هر چه نوشتم احساسی بود منطقا حتما اینجوری است که آدم ها سعی می کنند کاری را که دوست دارند انجام دهند یا دست کم به حوالی کار مورد علاقه شان نزدیک شوند همین الان که می خواستم این نوشته را تمام کنم یادم افتاد یکی از اقوام هم مرتب و بی وقفه کتاب خواندن و کتاب خریدن من را مسخره می کرد و یکی از حرف های به اصطلاح با مزه خودش به من این بود که "همه پول های پاتختی شان را طلا می خرند تو  کتاب می خری من می دونم ها ها ها" از مثالش هم معلوم بود که بیشتر از این فضاها و عوالم به ذهنش نمی رسید اما واقعا کتاب خواندن من برایش همان قدر کسالت بار بود که گلدوزی قلاب بافی خیاطی دیگری ها برای من. 

Thursday, December 26, 2013

رهبران کدبانو

دبیرستانی که بودم اردوهایی داشتیم که با اردوهای رامسر و سایر اردوها متفاوت بود اگر اشتباه نکنم عنوانش رهبران جوان بود. یک بار هم با همین عنوان بردنمون پاستور دیدار با رئیس جمهور وقت، آقای رفسنجانی، آقایی که مدیریت رهبران جوان بر عهده اش بود ما را برد ردیف اول، نشان به آن نشان که چون اصلا مهم نبودیم و آنقدر دانش آموزان نخبه و شاگرد اولی آورده بودند که  ردیف به ردیف حواله شدیم به یک ردیف عقب تر  طوری که تا آمدن رئیس جمهور، ما آخر آخر آخر بودیم.
این رهبران جوان قرار نبود رهبری جایی را بر عهده بگیرند هدف این بود که  کدبانو بار بیایند و احتمالا در آینده رهبران خانواده خودشان باشند. اردوها بیشتر در اطراف تهران بود. در راستای تربیت کدبانو یکی از جاهایی که رفتیم شهریار بود در این اردو هر پنج نفر در یک چادر بودند یک عدد گاز پیک نیکی وچند عدد تخم مرغ و چند عدد گوجه فرنگی و سیب زمینی و پیاز و ماهی تابه دادند که هر گروهی خودش برای خودش شام درست کند آهان چون هوا خیلی سرد بود باید می رفتی امضا می دادی و اثر انگشت می زدی و دو تا پتو می گرفتی
اولین شب که املت درست کردیم من از همه افراد گروه کدبانو تر با سلیقه تر خانم تر و حواس جمع تر بودم که ماهی تابه را از روی گاز پیک نیکی برداشتم و صاف و مستقیم و بی واسطه گذاشتم روی سفره پلاستیکی... فکر کنم اینقدر کدبانوهایی شبیه من بهشان ضرر زده است که کلا بی خیال این اردوها شده اند چون سال های بعدتر دیگر از کسی درباره رهبران جوان چیزی نشنیدم
به بچه ای بادکنک داده بودند هی زمین می زد و بالا می اومد و باهاش بازی می کرد رهاش می کرد و دنبالش می رفت می گرفت تو بغلش و دوباره رهاش می کرد و بلند بلند می خندید یک جوری سرخوش بود که حس می کردی خوشی اش تمام شدنی نیست یکدفعه بادکنک نمی دونم خورد به چی و ترکید یعنی بود، نابود شد یعنی یک دفعه به کم تر از ثانیه ای گم شد. جلو چشمش بود ولی یکدفعه بدون اینکه کسی ازش بگیره ناپدید شد. بچه چند ثانیه با تعجب نگاه کرد و بعد زد زیر گریه... خدا هیچ کس را در زندگی این گونه بهت زده و گریان نکند

Wednesday, December 25, 2013


تاریخِ خود، همواره در سکوتِ دیگری نوشته شده است

استوارت هال 
آقای برادر تو تاریکی و کورمال کورمال می یاد تا نزدیک در ورودی  آپارتمان که چک کنه قفل کرده یا نه نرسیده به در چنان عطسه ای می کنه که پیشونیش محکم می خوره به لبه دیوار کنار در و در جا ورم می کنه می یاد بالا وقتی تعریف کرد کلی بهش خندیدم  ولی داشتم فکر می کردم اگه می شه که اینجوری ثانیه ثانیه ها یه جوری چیده بشه که زمان عطسه و لبه دیوار و فاصله سر با دیوار حساب شده باشه  پس خیلی از غصه خوردن ها و بال بال زدن ها بی معنی است اگر بخواهد بشود می شود و اگر نباید بشود نمی شود  
 دختر دایی ام اومده سراغ وبلاگم یه مشکلی وجود داشته که نوشته ها و جمله ها پس و پیش بوده تلفنی حرف می زدیم می گه من همیشه می گم من که از حرف های فائزه سر در نمی یارم حالا دیگه بدتر




کاش به همین سادگی اینقدر پیچیده می نوشتم

Tuesday, December 24, 2013

به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک می گوید
دل
دیگر 
در جای خود نیست
به همین سادگی


حسین منزوی

Monday, December 23, 2013

دستخط آقاجان
منبع: دفتر خاطراتم،نوروز هفتادوهشت

  ...باورش سخت است اما هنوز هم دلم خیلی هوایشان را می کند 

Saturday, December 21, 2013

خدا کنه که خوابم نبره

فال یلدام



بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی‌مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
برای ثبت در تاریخ
هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

من در زندگی این شانس را داشته ام که خیلی زود بفهمم زندگی به چیرهایی بند نیست که ما فکر می کنیم بند است می گویم شانس چون ممکن بود به جای بیست سالگی زمانی بفهمم که رو به قبله ام خواهند کرد این شانس بزرگی بود اما شانس بزرگ ترم این بود که خیلی زود به ارزشمندی بعضی آدم ها پی بردم همیشه هم سعی کردم به این الگوی ارزشمند بودن نزدیک شوم اما هر روز دورتر و دورتر شدم
آدم های خوب با آدم های ارزشمند تفاوت دارند همه آدم های ارزشمند خوب  هستند اما لزوما هر خوبی ارزشمند نیست خیلی وقت ها به آدم های خیلی خوب که فکر می کنم سعی می کنم به یک اصل موضوعی برسم که در همه آنها مشترک است. همیشه هم به اخلاق می رسم اما به آدم های ارزشمند که فکر می کنم یک چیزهایی بیشتر از اخلاق دارند که این  بیشتر ها از آدم تا آدم فرق می کند خیلی وقت ها حتی نمی دانم این بیشتر ها چیست فقط می دانم نه از جنس اخلاق است نه مذهب است نه قانون مداری نه تحصیلات است و  نه هر چیز دیگری که ممکن است  به خاطرش کسی را خوب بدانیم اما هست!
یک نحوی از بودن، که فقط می توانی با همه وجود و با همه بودنت درکش کنی اما نمی توانی درباره اش بنویسی نمی توانی درباره اش حرف بزنی نه به طریق سلبی نه به طریق ایجابی. فقط این نحو بودن را تماشا می کنی و با خودت می گویی خدا زمان آفریدن آنها درست وقتی که همه فرشته ها فکر می کردند کار تمام شده است یواشکی دور از چشم همه،  یک کارهای اضافه تری هم با روح و جان آنها کرده است که این گونه روح و جان تو را به تلاطم می افکنند 

Thursday, December 19, 2013

یک باردیگر دانشجوی فلسفه شدم
تحصیل در دانشگاه هنر  و فلسفه هنر تجربه ای عالی و متفاوت بود
اما من تکه ای از وجودم را در هوای فلسفه جا گذاشته بودم
حس بودن دارم
 امروز فکر می کردم اگه  عارف بودم  دلم می خواست ملامتی باشم

Wednesday, December 18, 2013


گروه فلسفه براي كودكان و نوجوانان (فبك) پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي برگزار مي‌كند:
سلسله نشست‌هاي ماهانه
 هم‌انديشي مربيان و فعالين فلسفه براي كودكان
با حضور : كليه اعضاي گروه فبك
دكتر مهرنوش هدايتي – دكتر مليحه راجي – دكتر سعيد ناجي – دكتر روح الله كريمي
اهداف نشست:
1.      بحث و تبادل نظر دربارۀ مشكلات و مسائل مربيان در كلاسهاي فلسفه براي كودكان
2.   به اشتراك گذاردن تجارب مربيان در استفاده از منابع مختلف مانند داستان، عكس، فيلمهاي كوتاه، انيميشن، بازي‌، روزنامه و روشهاي متنوع كار در كلاس
 از همه مربيان، فعالين و علاقمندان حوزه فلسفه براي كودكان و نوجوانان و همچنين معلمين مدارس به ويژه معلمين درستفكر و پژوهش در پايه ششم و درس تفكر و مهارت‌هاي زندگي در پايه هفتم دعوت مي‌شود در اين نشست‌ها شركت نمايند.
زمان اولين نشست: سه‌شنبه 3دي‌ماه
 ساعت 14-16

جهت كسب اطلاعات بيشتر مي توانيد  به سايت پژوهشگاه www.ihcs.ac.ir  مراجعه و يا با شماره تلفن 021-88046891 الي 3 داخلي 264  و يا آدرس ايميل fabak_g@hotmail.com  تماس حاصل فرماييد.

Tuesday, December 17, 2013

گاهی اوقات که کارام خیلی زیاده و اصلا از اتاقم بیرونم نمی یام بعد از یه مدت طولانی مامانم می یاد می گه: بله من و صدا کردی؟ می خندم می گم: نه! می گه فکر کردم صدام کردی صدات پیچید تو گوشم. در واقع مامان می خواد بهم بگه صدام کن خیلی وقته صدام نکردی. این جور وقت ها، وقت هایی که  آدم ها دوست ندارن تنهاییشون رو داد بزنند برای همین خیلی آروم و بی صدا می گن: باش، تنهام 

خواب های خنده دار

تجربه خواب های خنده دار را از کسی نشنیده ام جز خودم و آقای برادر کوچک تر دست کم در اطرافم کسی را ندیده ام که بگوید از صدای خنده خودم بیدار شدم اما من وآقای برادر تجربه دیدن خواب طنز را داشته ایم یه اتفاق خیلی بامزه و کمیک را خواب می بینیم و اونقدر صدادار می خندیم که از صدای خنده خود بیدار می شویم و تا چند دقیقه بعد از بیدار شدن  هنوز داریم می خندیم درست شبیه زمانی که با صدای گریه یا با ترس از خواب می پری حال و هوای ترس و گریه داری. حیف که خواب های خنده دار خیلی دیر به دیر اتفاق می افتند شاید هر چند سال یک بار و یادم هم نمی ماند  ولی احتمالا باید خیلی بامزه باشند 

Monday, December 16, 2013

من چی بپوشم؟

سوال عادی و تکراری و متدوال همه دختران و من نیز هم. شاید صدها بار تا امروز این سوال را پرسیده ام و عین صدها بار هم مامان گفته است نه همین لباس زیباست نشان آدمیت و من هم گفته ام شعر را بد خوانده اند در واقع بوده نه! همین لباس زیباست، نشان آدمیت
آقای برادر می گه یادته وقتی پنج صبح اومدم بالاسرت بیدارت کردم گفتم باباحاجی فوت کرده اولین چیزی که گفتی چی بود؟ گفتم نه یادم نمی یاد گفت سرت و انداختی پایین چند دقیقه فکر کردی سرت و بالا کردی تو چشمای من نگاه کردی گفتی الان می ریم پایین من چی بپوشم؟
به این خاطره بامزه خندیدم بعد یه کم به فکر فرو رفتم یه کم غمگین شدم دوباره یه کم خندیدم  یه کم دلم برای باباحاجی سوخت با این نوه دسته گلش ولی باز خندیدم
و حالا از هر صد باری که به ذهنم می رسه که پس من چی بپوشم؟ نود و نه بارش را از خودم می پرسم یک بارش را بلند می گویم و از دیگران می پرسم

خدا و تنها خدا

دیدین وقتی می خوایم بچه ها رو ببریم عروسی, مهمونی, شهربازی یا هر جای دیگه که ممکنه بهشون خوش بگذره از چند روز قبل بهشون می گیم باید مشق هات و بنویسی درس های شنبه ات و بخونی باید هیچی درس نداشته باشی تا ببرمت ما این کار و می کنیم که به خودش هم خوش بگذره استرس درس و مشق مهمونی و عروسی و شهربازی و براش تلخ نکنه بعد هم از صبح همون مهمونی حموم می بریمش کارهاش و مشق هاش و کمکش انجام می دیم موهاش و لباس هاش و مرتب می کنیم گاهی اوقات بچه اونقدر کوچیکه که عقلش نمی رسه ما این همه بذار بردار و برای چی انجام می دیم همین جوری تقدیر شبش تو دستای ماست و آمادش می کنیم برای یه خوش گذرونی بزرگ
یه مدتیه حس می کنم یه مهمونی بزرگ یه عروسی یه بازی قشنگ دعوتم و خدا داره آمادم می کنه مدتیه حس می کنم خدا داره موهامو شونه می کنه کمکم می کنه مشق هام و بنویسم لباس های قشنگ تنم می کنه که منو ببره عروسی یه چیزی ام بین اون بچه کوچولوهایی که اصلا نمی فهمند این همه تغییر و قشنگ شدن برای چیه و اون کسانی که می فهمند و براش پیشاپیش ذوق هم می کنند توی این برزخ بهشتی هیچی دست من نیست دست خداست
خدا و تنها خدا


Sunday, December 15, 2013



این عکس رو امروز انداختم حدود ساعت یکربع به دو عصر
بیست  و چهارم آذرماه هزاروسیصدونودو دو یکشنبه

Saturday, December 14, 2013

کالیبره کردن روح

اوایل مرداد ماه امسال در تجربه ای شهودی حس کردم نیاز به از نو شروع کردن دارم نیاز دارم خیلی از کارهای ناتمام را تمام کنم و خیلی از فیلم های ایستاده زندگیم را با فشار دکمه ای به حرکت درآورم و ادامه دهم ماه رمضان هم بود تمام شب ها را تا سحر و دو ساعتی بعد از آن را بیدار ماندم اول از عکس ها و آلبوم هایم شروع کردم از بچگی عاشق عکس بودم و هنوز هم اما مدت ها بود عکس هایی را که انداخته بودم با همان پاکتش انداخته بودم داخل کمد و در آلبوم نگذاشته بودم این مرتب کردن عکس ها باعث شد عکس های بعضی از افراد فامیل را هم به آنها بدهم و هیجان زده شان کنم بی درنگ می گفتند وای این برای کی بوده؟ بعد شمردم  که چند آلبوم دیگر باید بخرم و خریدم که هیچ عکسی آواره و بی خانمان نباشد. بعضی از عکس های کودکیم را به عناوین مختلف ناقص کرده بودم مثلا برای اینکه در کیف پول جا بگیرد یا بخشیده بودم یا عکسی که در کیف پولم بود و کیفم را زده بودند و من غصه عکس را خورده بودم وقتی بابا دید این همه و هر شب سرگرم عکس ها هستم و هر صبح سورپرایزی دارم گفت نگاتیوهای دوره کودکی ما را دارد و من کلی ذوق کردم و عکس های ناقص شده و گم شده و دوست داشتنی را دوباره چاپ کردم به همین ترتیب کلاس هایی را که نیمه رها کرده بودم آغاز کردم و ادامه دادم دیدن بعضی از دوستانم رفتم برای بعضی هایی که حس می کردم به گردنم حق دارند کادو خریدم لباس هایی را که نیاز نداشتم بخشیدم و خیلی کارهای دیگر...پنج ماه گذشته است و من حس خیلی خوبی دارم حالا دیگر حس می کنم همه ما نیاز داریم هر چند وقت یک بار روحمان را کالیبره کنیم تا قوی تر از پیش زندگی کند نیاز داریم هر چند وقت یک بار روحمان را از انرژی های منفی احساسات اشتباهی یا ناقص از کارهای نیمه تمام از تصمیم های غلط از فیلم های ایستاده زندگی مان تخیله کنیم تا برسد به صفر به هیچ و بعد شارژاش کنیم تا صددرصد اینجوری عمر سرزندگی روح و روانمان بیشتر می شود همه اینها را می گویم کالیبره کردن روح

Thursday, December 12, 2013

شانزدهمین هم اندیشی ویرایش با عنوان "شکسته نویسی" وسخنرانی امیرحسین چهل تن،علی صلح جو و ابوالحسن نجفی، چهارشنبه چهارم دی ماه ۹۲ برگزار می شود

برای ثبت نام با شماره ۸۸۵۰۵۰۵۵ داخلی ۱۱۰۰ و۱۱۰۴ تماس بگیرید و ثبت نام کنید

اینقدر به لمسی بودن و تاچ اسکرین بودن عادت کرده ام؛ کتاب و ایمیل و نوشته و خلاصه همه چی دیشب که پای مانیتور زغالی ام داشتم روی یک فایل ورد کار می کردم نا خودآگاه انگشتم را روی 
مانیتور به سمت بالا کشیدم که برود صفحه بعد

ناگفته پیداست که عکس تزیینی است 

Wednesday, December 11, 2013

مارکوپولوی بی سفرنامه

پدرم آدم دنیا دیده ای است بسیار سفر کرده است اما هیچ وقت چیزی از سفرهایش ننوشته است و این یکی ازحسرت های من است همیشه تصور می کردم اگر دست به قلم می برد چقدر می شد تفاوت هایش را با سفرنامه های امروز مقایسه کرد شاید اینکه زمانی از آلمان رفتنم استقبال کرد همین بود که هیچ تصور غیر واقعی از عالم نداشت وقتی گفتم می خواهم فلسفه را آلمان بخوانم اولین کسی بود که گفت خوبه اونجا هر کسی تو خط خودشه بماند که چه شد که ماندگار شدم علی رغم همه مقدماتی کهفراهم کرده بودم اما پدرم هنوز هم فکر می کند من روزی می روم



چند سال پیش جایی شنیدم که تربیت فرزند از بیست سال پیش از تولدش شروع می شود پر و بالش دادم که این یعنی دیده ها و شنیده ها و خوانده ها و تجربه هایی که هر کس در زندگیش دارد بر ناخودآگاه فرزندش و علاقه مندی هایش تاثیر می گذارد یعنی همه کسانی هم که ازدواج نکرده اند دارند بچه تربیت می کنند (به سمیرا می گویم ما الان داریم بچه تربیت می کنیم حالیمون نیست می خندد فکر می کند شوخی می کنم)



 شاید علاقه من هم به سفر با اینکه کم سفر کرده ام همین دنیا گردی پدرم بوده است علاقه بی اندازه ام به کارتون مارکوپولو و حرف هایی که در بچگی به بچه های دیگر می گفتم به نظرم نظریه بالا را تایید می کند آنقدر که وقتی کوچک بودم پز سفرهای پدرم و دوست هایش را به هم سن و سال هایم می دادم بعضی پز دادن هایم را با تصویری شفاف به یاد دارم  اما شیرین ترین خاطره ام برای دوره ای از کودکی هایم  است که  به دختر عمه ی بزگتر از خودم گفتم بابای من یه دوستی داره اسم دخترش مرسده است ایران نیست ها سویس زندگی می کنه منم می خوام برم نتیجه مذاکرات من و دختر عمه ام  را سال ها بعد در دفتر خاطراتش خواندیم و کلی خندیدیم نوشته بود من و فائزه امروز کلی با هم حرف زدیم تصمیم گرفتیم دوتایی با وانت برویم فرانسه 

Tuesday, December 10, 2013

 اگه یه سر زندگی دست خودمونه باید یه سر دیگه اش رو بدیم دست کسی که وقتی با هم از دو سوی متفاوت چلوندیمش ازش ،بودن بچکه

Monday, December 09, 2013

گروه  فلسفه  برای کودکان و نوجوانان(فبک) پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي برگزار مي كند
كارگاه آموزشي  با عنوان :
"فكرپروري و فلسفه براي نوجوانان 14 تا 18 سال"
زمستان 92
اهداف دوره  :
-        رشد و ارتقای مهارتهای تفکر
-        رشد  قوۀ قضاوت اخلاقی
-        رشد مهارتهای اجتماعی
 
استادكارگاه : جناب آقاي دكتر روح الله كريمي
طول دوره : 10 جلسه 2 ساعته ( دوشنبه ها ساعت 16 الي 18)
 
شروع دوره :23 دي ماه 92

شهريه دوره : 90/000تومان
ثبت نام در دو مرحله انجام مي گيرد: پیش ثبت نام و ثبت نام قطعی
جهت ثبت نام و كسب اطلاعات بيشتر  به فايل ضميمه مراجعه فرماييد.
 
 
 آخرين مهلت پيش ثبت نام: هفتم دي ماه
در انتهای دوره به افرادي كه در کلیه جلسات کارگاه مذکور شرکت کرده و نمره قبولي را كسب كرده باشندگواهينامه  پايان دوره  اعطا خواهد شد.
 
 
مكان برگزاري دوره:  بزرگراه كردستان، خيابان 64 غربي(ايرانشناسي)- پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي 

 
** همچنين مي توانيد جهت ثبت نام و كسب اطلاعات بيشتر مي توانيد  به سايت پژوهشگاه www.ihcs.ac.ir  مراجعه فرماييد و يا با شماره تلفن 021-88046891 الي 3 داخلي 264  و يا آدرس ايميل fabak_g@hotmail.com  تماس حاصل فرماييد.
 
 

Sunday, December 08, 2013

ضیافت

یه چیزی می گم نه نیارین اما آره الکی هم نیارین یک سال و روز و ساعتی رو قرار می ذاریم هر کی هر چی شده چه اونی که بارش بار شده چه اونی که بارش افتاده که خدا کنه همه ما
کار درست بیایم خلاصه یک بار دیگه دور هم جمع بشیم
 ضیافت؛ مسعود کیمیایی



اون سال هایی که ضیافت کیمیایی اکران عمومی داشت من یه بچه دبیرستانی شوخ وشنگ بودم و به ویژه همون سال هفتاد و چهار جزء بهترین سال های زندگیم بود تو یه بی خبری شیرین از بودن با دوستان و آتش سوزاندن و حرص دادن ناظم لذت می بردیم اهل درس نبودم البته اهل کتاب خیلی بودم ولی همیشه فکر می کردم هنرمند می شوم (تقریبا وقتی دانشگاه قبول شدم لحظه های اول کسی تبریک نمی گفت بیشتر تعجب می کردند)  اونقدر مست این بستگی ها بودم که فکر می کردم  خیلی دور است زمانی که قرار باشد ما بزرگ شده باشیم و دور هم جمع شویم فکر می کردم رفاقت های بزرگ شده و بیست ساله شده فقط در فیلم های کیمیایی است در کتاب هایی که در کلاس دست به دست می شدند فکر می کردم چیزی شبیه یک قرن به آن زمان مانده است فکر می کردم بنفشه و محبوبه و سحر و نرگس و نازی و خیلی های دیگر  را حالا حالا ها در کسوت مادر و مربی و داور و مهاجر نمی بینم فکر می کردم همچنان هر روز صبح می روم دنبال نازی می ایستم تا موهایش را روغن بزند کفشش را واکس بزند چاک کنار شلوارش را باز تر کند و البته چک کند نخ و سوزن برداشته است که هر وقت خانم طادی صدا زد صادقی سریع چاک شلوارش را بدوزد من نگاهش می کردم مادرش روی پله ها می نشست غرولند می کرد از این همه قرتی بازی و نازی همچنان کار هر روزش این بود سال هاست نازی نیست و من دلم برایش تنگ شده است
فکر می کردم روزهایی که با بنفشه می رویم انقلاب پوستر می خریم کتاب می خریم دوات می خریم قلم می خریم کاغذ روغنی می خریم کارت پستال می خریم کتاب شعر می خریم موزه می رویم بازارچه می رویم  بعد من می گویم  بنفشه بدو دیرم شد من باید هفت خونه باشم سال های سال طول می کشد
من نمی فهمیدم مثل برق و باد می گذره یعنی چه؟ نمی فهمیدم واقعا نمی فهمیدم حالا چقدر گذشته است از روزهایی که همیشه آدم بزرگ ها درباره اش می گفتند انگار دیروز بود نمی فهمیدم  تا  اینکه هفته پیش  بنفشه زنگ زد و گفت سحر اومده ایران نهار بریم بیرون انگار دیروز بود که سحر گوشه حیاط دست به سینه ایستاده بود و حرف های بنفشه را با سر تایید می کرد
امروز نهار رفتیم بیرون چه جمعی که شبیه جمعی نبود که همه ساعت ها بسکتبال بازی می کردند همه جمعه ها از طرح ورزش همگانی شهرداری با حضور فعال خود حمایت می کردند شبیه جمعی نبود که آدم برفی را یواشکی خونه نازی اینا دیدند شبیه جمعی نبود که داوطلب می شدند که کیف بچه ها را بگردند تا دوربین و لوازم آرایش و عکس و ....را زیر سبیلی رد کنند شبیه جمعی نبود که یک تئاتر عروسکی روی صحنه بردند و چقدر برایش زحمت کشیده بودند حتی عروسک ها را هم خودشان درست کرده بودند شبیه جمعی نبود که دهه فجر روی انگشتانشان می گشت شبیه جمعی نبود که اردوهای رامسر را زندگی می کردند
در جمع امروز  نازی نبود که زمانی زنگ های تفریح می خواند و بچه ها می رقصیدند و تا صدای ناظم از انتهای راهرو می آمد می زد به کویتی پور جای زری خالی بود که خانه شان حمام نداشت فاصله میان ساعت آخر و جبرانی بعد از کلاس را می رفت حمام عمومی  در کلاس را که باز می کرد همه می زدند زیر خنده روسری سفیدش از زیر مقنعه پیدا بود و لپ هایش گل انداخته بود ماریام نبود که از حسین دوست پسر مسلمانش یواشکی صحبت کند تا دوستانش متوجه نشوند خیلی ها نبودند از آن کلاس سی شاید هم چهل نفره همین چهار نفر بودیم که ضیافتی کوچک اما به یاد ماندنی داشتیم
سحر در همان دقایق اول با گشاده رویی صدبار گفت تو اصلا عوض نشده ای و من صد بار ذوق کردم و همچنان که ذوق می کردم رو کرد به من که خب شیوا خوبی؟ خواهرات چطورند ذوق اینکه اصلا تکان نخورده ام خشکید گفتم آقا من اصلا برمی گردم خندیدیم خنده ای که طعم سالهای هفتاد و چهار را داشت از این جمع من که به نوبه خودم هیچ نشدم جز یک خاطره باز حرفه ای که با کلی عکس و آلبوم یادگاری رفته بودم سحر می گفت اینقدر خوب یادگاری نگه می داری بدیم ما رو هم نگه داری  بنفشه داور بسکتبال شده است برای امتحان داوری بین المللی آماده می شود و دانشجوی فوق لیسانس ادبیات است محبوبه یک دختر دارد و درس حوزه خوانده است و الان هم کلاس های انیمیشن می رود راستی سنتور هم می زند   سحر هم ساکن سیدنی است و دو بچه ی پنج و دو ساله دارد با کلی حرف های تازه و شنیدنی. سحر زودتر از ما جدا شد و ما سه تا رفتیم بازارچه پارک لاله که باز هم با خاطرات هنری همان روزهایمان گره خورده بود من یک گاو خوشگل عروسکی خریدم بنفشه یک حلقه سفارش داد محبوبه هم که زمانی خودش اینجا غرفه داشت با دوستانش خوش و بش کرد. یک عکس هنری هم از سایه هایمان انداختیم که جای سحر خالی بود و سایه همه ی بچه هایی که بر خاطره هایمان سنگینی می کند 

Friday, December 06, 2013

تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری
تا شدم بی اثر،از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری
تا زدم لاف هنرخواجه به هیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری


فروغی بسطامی  

Thursday, December 05, 2013

یه کلاس دارم دو روز در هفته است روزهای فرد شش تا یکربع به هشت شبه. شش می شینم تو کلاس ساعت و نگاه می کنم شش و سه دقیقه است نگاه می کنم شش و شش دقیقه است نگاه می کنم شش و نه دقیقه است نگاه  می کنم هنوز شش و نه دقیقه است یعنی ذره ذره و دقیقه دقیقه دق می یارم تا ساعت می شه هشت نمی گذره که نمی گذره.
یه کلاس دیگه دارم سه روز در هفته روزهای زوج چهار شروع می شه تا پنج و نیم یعنی چهار می رم تو کلاس معلم که می گه پس فردا می بینمتون! ساعتم و نگاه می کنم باورم نمی شه  توی این یک ساعت و نیم حتی یکبار هم به ساعتم نگاه نکرده ام
بعضی روزها و ساعت هام شبیه کلاس های روزهای فردِ بعضی روزهام شبیه روزهای زوجِ

Wednesday, December 04, 2013

آخر هم یه روزی جونم و تو این خیابونای تهران سر دو تا چیز از دست می دم یکی پاییز یکی ماه شب چهارده

Monday, December 02, 2013


.وقتت را با کسی که  حاضر نیست وقتش را باتو بگذراند، نگذران
مارکز

Sunday, December 01, 2013

پیاده راهی پر از سکوت

چند سال پیش وقتی برای اولین بار وارد پیاده راه پانزده خرداد شدم چند قدم که رفتم بی درنگ گفتم چه سکوتی!

امروز وقتی برای انجام کاری از سمت خیابان خیام وارد این پیاده راه شدم باز هم این سکوت را دیدم و شنیدم. می گویند، راست یا دروغ، این خیابان در طی روز پر رفت و آمد ترین خیابان جهان است. اما از زمانی که این خیابان سنگ فرش شد و شد پیاده راه تمام این ازدحام و رفت و آمد و داد و ستدها و چوب های حراج بر زمینه ای از  سکوت است. باورش سخت است و هر بارکه گذرم به آنجا می افتد حس می کنم تنها من این سکوت را می شنوم. برای شنیدنش باید درست از سمت خیابان خیام وارد پانزده خرداد شوی و آهسته آهسته قدم برداری تا به سمت دیگر برسی درست وقتی که می رسی به تقاطع پانزده خرداد با ناصر خسرو و پیاده راه تمام می شود رو به روی مسجد امام که برسی می فهمی از کدام سکوت و آرامش می گویم