ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, December 29, 2015

دست‌ها‌ هم به‌ اندازه‌ی چشم‌ها عاشق‌اند.


۱۳۹۴/۱۰/۷ دوشنبه‌شب

۱۹

Sunday, December 27, 2015

شد هفتم دی نودو چهار دوشنبه
چیزهایی که ما درباره‌‌ی نامهربانی و خشونت می‌گوییم انگار فقط برای خودمان و در یک جمع کوچک معنادار است. تو گویی اخلاق و نوع‌دوستی فقط در یک حوزه‌ی خیلی خیلی خیلی کوچک معنادار می‌شود. وقتی خشونت و نامهربانی آنقدر گسترده می‌شود که سایه‌اش بر سر عالم سنگینی می‌کند، احساس می‌کنم دیگر نمی‌شود دم از شعارهای زیبای مهربانی و اخلاق زد. داعش را می‌گویم... خام خیالی است که تصور می‌کنم چرا نمی‌فهمند چقدر کارشان زشت و غیر عقلانی است، چرا این همه احمق‌اند که حماقت‌شان باید گریبانِ کسانی را بگیرد که از زندگی چیز زیادی نمی‌خواهند جز یک زندگی آرام و اخلاقی و خوب در کنار یک خانواده‌ی خوب و مهربان... لجم می‌گیرد از اینکه عالم دست یک مشت زبان‌نفهمِ احمق است و یک عالمه آدم مهربان قربانی این نامهربانی هستند. 

پ.ن: یک بار حضور این زبان نفهم‌های لعنتی را بغل گوشم حس کردم و با همه‌ی وجود تمام حس‌های بد عالم ریخت توی وجودم... نفرت، ترس، ناامیدی، عجز، که همه‌اش می‌رسید به مرگ... 

Friday, December 25, 2015

بارها در همین وبلاگ بهم ثابت شده است، نوشته‌های زورکی‌ام بی‌مزه و لوس هستند. گاهی دلم می‌خواهد و وسوسه می‌شوم نوشته‌هایی را که زورکی نوشته‌ام حذف کنم. البته که برای دوران جاهلیت و جوانی است دوران‌هایی که به معجزه‌ی ساده‌نویسی پی نبرده بودم. دوران‌هایی که هنوز نمی‌دانستم نوشتن، شبیه وحی است باید فرشته‌ای برایت بیاورد و تو فقط ماموری که در عالم پخش‌اش کنی. مهم نیست چند نفر جدی‌ات می‌گیرند، مهم نیست چند نفر دوست دارند تو را بخوانند اما خیلی مهم است که خودت دوست داشته باشی بارها و بارها بخوانی و خودت از هیچ چیز نوشته‌ات بدت نیاید.

برای سوفیا نوشتن سهل و ممتنع است، مدت‌ها بود که باید خودش می‌آمد و من فقط تایپ‌اش می‌کردم اما نمی‌آمد. فرشته‌ام گم شده بود. چرایی‌اش را نمی‌دانم. گاهی به درگذشت بابا ربط می‌دهم گاهی به فشردگی کارهایم، گاهی به بی‌حوصلگی و به خیلی چیزهای دیگر... 

این روزها اما باز انگار نوشتن‌ام می‌آید، انگار پس از آذرِ دوست‌داشتنی نودوچهار، یک جور دیگری نو شده‌ام. آذر را دوست داشتم و آذر هم من را دوست داشت اتفاق‌هایی در آذر افتاد که هر کدام شبیه  رفتن به فضا بود به همان اندازه هیجان و شگفتی داشت. تمام‌ ماه‌های سالِ این سالِ پر  ماجرا یک طرف، آذر طرف دیگر باشد باز وزنه‌اش سنگین‌تر است. 

امیدوارم زمستان هم کمی از آذر یاد بگیرد... و سال نودوچهار، هر چند که انگِ یکی از خاطره‌های تلخ زندگی‌ام بهش چسبیده است، با خیر و پر از شادی تمام شود. 

پ.ن: تو را از دور دلم دید اما / نمی‌دونست چه سرابی دیده... (با صدای محسن چاووشی)

چهارم دی ۹۴ جمعه پس از ظهر
به نسیمی همه‌ی راه بهم می‌ریزد 
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد؟
سنگ در برکه می‌اندازم و می‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه بهم می‌ریزد
عشق، بر شانه‌ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه بهم می‌ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه‌ی کوتاه بهم می‌ریزد
آه... یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه بهم می‌ریزد

فاضل نظری

۱۸


دزدیده چون جان می‌روی اندر میان جان من...

۱۷
گاه پنهان شده در تیرگی اعماق است
گاه عریان شده در آینه‌‌ی انفاق است
نفس‌اش انفس و آتش‌زنه‌ی اشراق است
غم قرار دل پر مشغله‌ی عشاق است

عشق ورزیدم و گفتم هنر آموخته‌ام
کیمیای بدل مس به زر آموخته‌‌ام 
معنی فایده را در ضرر آموخته‌ام 
بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام

عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

اینکه در دل سر پیری تب ساغر دارم 
هر چه دارم همه از مشرب ساغر دارم 
پیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم 

لب ساقی به دعا گویی من مشتاق است

خاک صحرای تو را گریه کنان بوسه زدم
بر لب خسرو شیرین دهنان بوسه زدم
جام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم 

آخرین مرتبه‌ی مست شدن، اخلاق است

چه بلایی است که غم بر سر عمر آورده است
ناگهان پیک اجل بر در عمر آورده است
باد مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است

۱۶

Friday, December 11, 2015

خوب است با گوش تو دنیا را شنیدن
گاهی تو را در کوچه‌ی شعر دیدن
آهوی بازیگوش چشمان تو بودن
هی لابه‌لای حرف‌های تو دویدن
این زندگی با ما نمی‌سازد وگرنه
ما را چه به از چشم‌های تو بریدن
باری است بی تو زندگی بر شانه‌هایم
سخت است گاهی این نفس‌ها را کشیدن
بی تو کماکان می‌تپد این قلب خسته
نه... نه فرق دارد این تپیدن با تپیدن
شیرینی تلخی که در دلتنگی ماست
در هیچ جایی نیست حتی در رسیدن
وقتی به راهت مومنی، رنجی ندارد
سقراط بودن... شوکران را سر کشیدن
خوب است با گوش تو دنیا را شنیدن

۱۲ آذر ۹۴ پنج‌شنبه

۱۵

پ.ن: آن روز ایران نبودم، رفته بودم تا سر کوچه برگردم... فکر کنم هنوز برنگشته‌ام...

Wednesday, December 09, 2015

Pink Floyd Another Brick In The Wall Music Video



این کلیپ را دوست دارم، مدت‌هاست با نگاه فبکی نگاهش می‌‌کنم... شعرش یک طرف، کلیپ هم هر قسمت‌اش من را به مفهومی از مفاهیم فبک و نقد‌هایش به آموزش سنتی وصل می‌کند...
ترانه‌سرا: راجر واترز، ۱۹۷۹

Tuesday, December 08, 2015

می‌‌پرسند سخت بود؟ می‌گویم اصلا... به من سخت نگذشت، هر چه نگاه می‌کنم یادم نمی‌آید جایی خاطره‌ی بد، رنجی،آزاری یا سختی دیده باشم. می‌گویند آره سختی‌هایش هم لذت‌بخش است... من اما حرفم چیز دیگری است نه اینکه سخت بود و بعد سختی هایش لذت‌بخش بود یا لذت‌بخش شد. سختی نبود، همه‌اش لذت بود... فقط زود تمام شد خیلی زود، خیلی خیلی خیلی زود... دوستش داشتم، همه‌اش نو شدن بود، کل عالم گوش بود، کل عالم چشم بود، کل عالم گام بود و گام به گام که می‌رفتی، یک گام از نحوه‌ی بودن‌ات دور می‌شدی و صدها گام از نو آفریده می‌شدی... با خودت و با عالم یکی می‌شدی... خودت را دوست داشتی... حس می‌کردی زیباتری... دوست داشتی همین اندازه زیبا بمانی و با همه‌ی زیبایی‌ات برگردی و بنشینی رو‌به‌روی کسی که دوستش داری، کسی که دوستت دارد، چشم‌هایت را درون چشم‌هایش بریزی و بگویی این زیبایی ربطی به بزک کردن ندارد نازنین... این زیبایی آدم را از خودش بیرون می‌آورد و تو چه می دانی تمام روزهایی که این همه باشکوه و زیبا بودم دلم برای تو تنگ می‌شد...

پ.ن: ممنون از آذر، از همان روز که رسید، دوستم داشت و تمام بودنم را به رخ عالم کشید...

هفدهم آذر ۹۴، سه‌‌شنبه‌شب
این قصه رسیده است به آیینه و کاشی
من عاشقم ای گل تو چه باشی چه نباشی

من آمدم از چشم تو خطی بنویسم 
تو نقل و نباتی به سر عشق بپاشی

ما کهنه درختیم که عشق آتشمان زد
از این تنه‌ی سوخته تاری بتراشی

من عاشق یک گل شده بودم که شکستم 
با این همه ای عشق تو هم خسته نباشی

این میوه ی ممنوعه عجب دردسری داشت
یک قصه و پشت سرش این قدر حواشی

محمد گرامی

۱۷ آذر ۹۴ سه‌شنبه

Sunday, December 06, 2015

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می‌رسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
می‌نشینی رو‌به‌رویم، خستگی در می‌کنی
چای می‌ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟
باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست
شعر می‌خوانم برایت واژه‌ها گل می‌کنند
یاس و مریم می‌گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می‌دوزم به چشم‌ات می‌شود آیا کمی
دست‌هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می‌شود با بغض می‌‌گویم نرو
پیش پایت اشک می‌ریزم در ایوانی که نیست
می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود 
باز تنها می‌شوم با یاد مهمانی که نیست
رفته‌ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

۵ آذر ۹۴ پنج‌شنبه

۱۴
پ.ن: چه پنج‌شنبه‌ی نازنینی