ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, May 18, 2008

آنرا كه خبر شد خبري باز نيامد

گاهي وقت ها كه هيچي نمي نويسي حكايت از آن دارد كه كلي خبر شده اي، كلي حرف براي گفتن داري و كلي مي داني.گاهي وقت ها كه كلي مي نويسي به قول فيلسوفان مسلمان از دو حالت خارج نيست يا حرفي براي گفتن نداري، هيچي نمي داني و گويي هنوز خبر نشده اي.و يا هم سرشاري و هم نيستي و اين فضاي خالي را با نوشتن پر مي كني انگار كه بين رسيدن و نرسيدني و مي خواهي نرسيدن هايت را با نوشتن به رسيدن برساني
سالهاي زيادي است كه مي نويسم كاري به غلط هاي دستوري ام واشتباهات نا خودآگاهم ندارم به اشتباهاتي كه يكي از دوستانم به طعنه مي گويد آنقدر از آنِ خودت شده اند كه اگر زماني هم بي نام و نشان بنويسي من از روي غلط هايت مي فهمم كه نوشته براي توست با وجود اين مي نويسم اگرچه انسان باسوادي است و بي جا نقد نمي كند و ويژگي مثبتش اعتمادش به سوادش است بگذريم بحث از خود خودم و نوشتن بود گذشته از ظاهرنوشته هايم گذشته از فن نوشتن و بحث هاي دستوري و ويرايشي و پيرايشي، گذشته از اينكه خوب مي نويسم يا بد مي نويسم اما زياد مي نويسم شايد بعد از نفس كشيدن و از اين كلاس به آن كلاس رفتن اولين كاري است كه زياد انجام مي دهم و به سمتش مي روم اما زمانهايي را كه حتي يك كلمه هم نمي نويسم مرور مي كنم و به فضاهاي خالي و خطوط نا نوشته نگاه مي كنم تو گويي قسمت هاي سفيدو نانوشته بار معنايي بيشتري از نوشته ها را حمل مي كنند و دقيقا مربوط به زمانهايي بوده كه خيلي حرف داشته ام اما دريغ و درد از يك كلمه به قول عطار نيشابوري
يك شبي پروانگان جمع آمدند
در مضيقي طالب شمع آمدند
جمـلگي گفتند مي بايـد يكــي
كو خبر دارد ز مطلوب اندكي
شد يـكي پروانه تا قصري ز دور
در فضاي قصر ديد از شمع نور
بازگــشت و دفتر خـود باز كـرد
وصف او در خورد فهم آغاز كرد
ناقدي كو داشـت در مجمـع مهي
گفت او را نيست بر شمع آگهي
شد يكي ديگر گذشـت از نور در
خويـشتن بر شمع زد از دورتر
پر زنان در پـرتـو مطلوب شـد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نيز مشتي راز گفـت
از وصال شمع شرحي باز گفت
ناقدش گفت اين نشان ني اي عزيز
همچو آن ديگر نشان دادي تو نيز
ديگري برخاست مي شد مست مست
پاي كوبان بر سر آتش نشست
دست و گردن گشت با آتش بهم
خويش را گم كرد و با او خوش بهم
چون گرفت آتش ز سر تا پاي او
سرخ شد چون آتشي اعضاي او
ناقد ايشان چو ديد او را زدور
شمع با خود كرد هم رنگش ز نور
گفت اين پروانه در كار است و بس
كس چه داند او خبر دار است و بس

Saturday, May 10, 2008

همه روز روزه بودن، همه شب نماز كردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز كردن
شب جمعه ها نخفتن بخداي راز گفتن
زوجود بي نيازش، طلب نياز كردن
به مساجد ومعابد همه اعتكاف جستن
ز مناهي و ملاهي همه احتراز كردن
زمدينه تا به كعبه، سرو پا برهنه رفتن
دو لب از براي لبيك به وظيفه باز كردن
بخدا كه هيچ يك را ثمر آنقدر نباشد
كه بروي نا اميدي در بسته باز كردن
شيخ بهايي