ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, May 20, 2018

امشب فرصت کردم پس از مدتی طولانی، واقعا حساب‌اش از دستم در رفته است، به وبلاگم سر بزنم. مطالب پیشینم را مرور کردم. چقدر فائزه‌های متفاوت در نوشته‌هایم هست. چقدر حس بزرگ شدن دارم. حسی شبیه کهنسالی. حسی شبیه اینکه از یک جایی به بعد خودت می‌شوی. خود خودت. از پس شکست‌هایت، ناکامی‌هایت، پیروزی‌هایت، از دست دادن‌ها و به دست آوردن‌هایت زنده بیرون می‌آیی و ادامه می‌دهی به همین سادگی...

عزیزت می‌میرد و تو باورت نمی‌شود بتوانی از سر خاک‌اش بلند شوی. ولی بلند می‌‌شوی و به زندگی ادامه می‌دهی با یک دلتنگی بزرگ و بی‌انتها..... وقتی می‌نویسم بی‌انتها برایم فقط واژه نیست تو دل این دلتنگی بی‌انتها ایستاده‌ام و تلاش می‌‌کنم با آدم‌ها، با دیگری‌ها، با اشیا، با عقاید، با کافه‌ها، با کتاب‌ها، با کلاس‌ها کمی از حجم دلتنگی‌ام کم کنم شاید کمی هم به انتهای این بی‌انتها نزدیک شدم. 


سی و یکم اردیبهشت نودوهفت است. نمی‌دوم که از زمان عقب نمانم. ایستاده‌ام و زمان با سرعت از کنارم می‌گذرد. این روزها قید خیلی از به دست آوردن‌ها را زده‌ام برای همین شاید حال دلم بهتر است. تو هیچ مسابقه‌ای نیستم. می‌خواهم فقط از راهم، از راه رفتن‌هایم، از بودن‌هایم لذت ببرم. خسته و دلزده اما با نشاط راهم را می‌روم و کسی چه می داند چظور توانسته‌ام این دلزدگی و نشاط را طوری با هم جمع کنم که نشاط‌اش بیشتر توی چشم بزند. 



حالم با سوفیا همیشه خوب است.