ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, September 07, 2017

هو
سفرنامه‌ی ورکانه
فائزه رودی

1

با عرض سلام و ارادت خدمت نیمه‌ی گمشده‌ام. از آخرین نامه‌ای که برایتان نوشتیم شش ماه گذشته‌ است. همان نامه‌ای که از نراق برایتان نوشتیم. نراقی که با تیوال رفته بودیم. یادتان هست نوشته بودیم تیوال مسابقه‌ی سفرنامه نویسی برگزار کرده است؟ همان نامه‌هایی که برای شما نوشتیم را در مسابقه شرکت دادیم برنده شدیم. داور مسابقه آقای منصور ضابطیان بودند. نیمه‌ی گمشده جانم آقای ضابطیان را که دیگر می‌شناسی! جهار سفر‌نامه نوشته‌اند. در سفر نراق، تیوال کتاب برگ اضافی‌شان  را به همه‌مان هدیه دادند و بخش‌هایی از آن را هم آقای ضابطیان برایمان خواندند. از تو چه پنهان من برگ اضافی را قبلا خریده بودم ولی گرفتم. برای همین الان  یک برگ واقعا اضافی دارم!!! پیدایتان شده بود این اضافی را به شما هدیه می‌دادیم. بگذریم! اینها را گفتم که بگویم در همان سفر نراق جناب ضابطیان بخش‌هایی هم از سفرنامه‌ی چاپ نشده‌ی سباستین‌شان خواندند که قرار بود در آینده‌ای نزدیک چاپ شود. این روزها که این نامه را برایتان می‌نویسیم چاپ شده است و به سفر ورکانه هم ربط دارد. آهان فراموش کردیم بگوییم راهی ورکانه هستیم با تیوال و آقای ضابطیان و سباستین.
نیمه جانم ۲۵ درصد هزینه‌ی این سفر هدیه‌ی تیوال است بابت نامه‌‌ای که از نراق برای شما نوشتیم. می‌خواستیم بگوییم ایول دارید با اینکه پیدایتان نشده است خوب از دور هوای ما را دارید. امدادهای مادی و معنوی‌تان مستقیم و غیرمستقیم شامل حالمان است. گفتیم در این فرصت از تیوال که اصلا مسابقه گذاشت، از آقای ضابطیان که داور بود و از شما که کلا پیدایتان نشده است تشکر کنیم باشد که وقتی پیدایتان شد برایتان جبران کنیم.

۲
لیدرهای نازنین‌مان سپیده جان و امین جان
نیمه گمشده‌ی نازنین‌مان سلام! الان که داریم برایتان می‌نویسیم ورکانه هستیم نهار خورده‌ایم جای شما خالی نهارمان آبگوشت بود. راستش را بخواهید من خیلی آبگوشت‌خور حرفه‌ای نیستم بچگی‌ام آداب آبگوشت خوردن را که بجا نمی‌آوردم هیچ می‌ریختم روی برنج و می‌خوردم و اینجا خیلی ناشیانه تلاش کردم سهم خودم را بکوبم تا از این تجربه هم در عالم بی‌نصیب نمانم.
امروز انگار قرار است برویم از روستای ورکانه دیدن کنیم روستایی که شنیده‌ایم به سنگ‌هایش معروف است. منتظریم لیدر محلی بیاید ولی گفته‌اند ماشین‌اش خراب شده است دیرتر می‌آید. آقایی که شما باشید هر چه در این سفر قرار بوده است بر سر خودمان بیاید خدا را شکر دارد سر ماشین‌ها می‌آید. جان شما نباشد جان خودم ما به فال نیک گرفتیم حتی همان صبح که اتوبوس خراب شد و سفرمان به جای پنج ده صبح شروع شد. البته سفر برای من همیشه از همان خانه شروع می‌شود از همان زمان  که چمدانم را می‌بندم و آژانس می‌گیرم و راهی می‌شوم. برای بعضی‌ها اما از زمان حرکتِ قطار و اتوبوس و هواپیما و کشتی شروع می‌شود. برای بعضی‌ها هم وقتی به مقصد می‌رسند برای همین است که از وقتی کنارت می‌نشینند مدام می‌پرسند پس کی می‌رسیم؟ چرا نرسیدیم؟ باز هم بگذریم! تیوال گفته بود سر ساعت پنج صبح حرکت می‌کنیم. اما اتوبوس آقای راننده خراب شده بود و به جای اینکه رک‌و‌راست بگوید درست شدنی نیست با این استدلال که چیزی نیست درست می‌شود گروه را معطل کرد. بعضی‌ها خیلی ناراحت بودند اشتباه نکنم یکی دو نفری هم انصراف دادند و برگشتند خانه‌هایشان ولی خب آقای مهدوی و خانم مومن‌زاد همه‌مان را برای صبحانه بردند هتل هما. بینی و بین الله راستش را بگویید شما اگر بودید و چنین اتفاقی می‌افتاد ما را می‌بردید هتل هما؟ یا شکایت می‌کردید و تا خانه سر کوفت می‌زدید که حالا  با تیوال نمی‌رفتی، حالا ضابطیان را نمی‌دیدی، حالا یک پنجشبه جمعه را خانه می‌ماندی می‌مُردی؟ آره والا می‌مُردیم، به قول آن آقای شاعر آهسته‌آهسته هم می‌مُردیم حالی‌مان نمی‌شد. پابلو را می‌گویم، نور به قبرش ببارد گفته بود به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر سفر نکنی و اگر کتاب نخوانی و چه و چه و چه... و شما هر کجای این عالم هستید نگاهی به مردمان روزگار بیندازید عده‌ای راستی راستی استارت مُردن را زده‌اند. 

خدا وکیلی الان که از دور دارید نگاه می‌کنید خودتان قضاوت کنید کسانی که با ناله و شکایت برگشتند لذت بردند یا ما که رفتیم هتل هما و صبحانه خوردیم و دور میز بزرگی جمع شدیم و خودمان را به هم معرفی کردیم؟ گفتیم و خندیدیم و از فرصت هم استفاده کردیم در فضای هتل یک عالمه عکس پروفایلی برای تلگرام و اینستاگرام و عکس‌های پزدادنی انداختیم به خدا فقط ما نبودیم که می‌خواستیم بعدا برویم پز بدهیم بیشتر همسفرهایمان عین خودمان اهل ژست‌ها و عکس‌هایی بودند که دوستت را خوشحال می‌کند! دشمن‌ات را دق می‌دهد و هیچ وقت نمی‌فهمی عده‌ای که نه دوستت هستند  نه دشمن‌ات و هیچ وقت لایک‌ات نمی‌کنند و فقط نگاهت می‌کنند الان چه حالی دارند. گاهی درباره‌ی این آدم‌هایی که می‌خوانند و لایک نمی‌کنند و نظر نمی‌دهند و کلا سکوت هستند. سرتان را درد نیاوریم.
 آقای من! سرانجام ساعت ده صبح با کم و زیادش حرکت کردیم.
۳

جان دلم چون صبحانه را در هتل هما میل کرده بودیم بدون توقف رفتیم که به برنامه‌ها برسیم. محل اقامت‌مان خانه‌ای بود دو طبقه که مجوز ساخت‌اش را میراث فرهنگی داده بود و خانمی به اسم خانم لشگری خانه را اجاره کرده بود. سر در خانه نوشته بود اقامتگاه بوم‌گردی ورکانه. از نظر ما یک کم قاطی پاتی بود منظورم نوع معماری‌اش است. دیوار‌های خانه با سنگ دیوین بود که خانم لشگری می‌گفت سنگ گرانقیمتی است و به همین دلیل است که برای بومیان این منطقه صرف ندارد و اصلا هم نمی‌توانند از این سنگ‌ها استفاده کنند یا سرمایه‌گذاری کنند و اقامتگاهی شبیه این بسازنند. نیمه جانم می‌دانید چرا می‌گویم از نظر ما قاطی پاتی بود؟ چون در ورودی و کاربرد این سنگ‌ها در معماری بسیار عالی بود. حیاط خانه کوچک اما بی‌اندازه با صفا بود. ایوان کوچکی هم داشت که یک سماور بزرگ یک گوشه‌اش بود و طرف دیگرش یک میز چهارنفره و چند صندلی بود.  ولی وارد ساختمان و اتاق‌ها که می‌شدی شبیه همین آپارتمان‌های تهران بود که تلاش شده بود با دو تا پنجره و شیشه‌های رنگی از این بی‌سلیقگی نجات‌اش دهند. خانم لشگری اما بانوی خوش فکری بود که با چیدمان درست عیب‌های معماری را پوشانده بود برای همین بود که روی‌هم‌رفته اقامتگاهی دوست داشتنی بود. بتول خانم برایمان غذا درست می‌کرد و در کنار خانم لشگری به امورات آنجا می‌رسید.
در آخر اینکه باورتان نمی‌شود اگر بگوییم این خانه را ماه‌ها پیش با تمام جزئیاتش در خواب دیده بودیم. شاید روزی که شما هم پیدایتان شود غافلگیر شویم که خدای من! ما که ایشان را بارها در خواب دیده بودیم!!!
۴
سرانجام لیدر محلی آمد و رفتیم که از روستا دیدن کنیم. روستای ورکانه یا همان چشمه قل‌قل همان روستایی است که در آن فیلم علی‌البدل را ساخته بودند. برای همین لیدر دیگری که خودجوش لیدری می‌کرد و دختری بود چهارده ساله و خوش سر و زبان به اسم معصومه مدام قسمت‌های مختلف فیلم را یادمان می‌آورد، شما به روی خودتان نیاورید ولی خیلی‌ها هم فیلم را ندیده بودند. لیدر محلی ما را بردند اصطبل‌های مهری خانم که یک زمانی برای خودش برو و بیایی داشته است و اسب‌های اصیل و قیمتی پرورش می‌داده است. اسب‌ها را اما در پاییز و زمستان اینجا نگه نمی‌داشته است و به زاهدان می‌فرستاده. لیدر می‌گفت فقط چند تایی را همین جا نگه می‌داشته است. سفارش می‌کنم شما را توی گوگل اسم‌اش را جستجو کنید و ببینید چقدر بانوی کاربلدی بوده است به شرط اینکه سرکوفت‌اش را به ما نزنید که زن هم زن‌های قدیم. شاعر می‌گوید عشق ما را پی کاری به جهان آورده است. خب مهری خانم را هم پی این کار فرستاده بودند و تمام قدرت‌اش در این بوده است که ادب کرده است و به تماشا ننشسته است، بازیگر حرفه‌ای تقدیر خودش بوده است.
۵
گرسنه و تشنه تمام راه را پیاده برگشتیم. شام خوردیم و کمی استراحت کردیم پای شنیدن تجربه‌های آقای ضابطیان نشستیم و البته شنیدن بخشی از کتاب سباستین. گمشده‌ی من! برای امروز و امشب دیگر کافیست نای نوشتن ندارم.
۶
صبح جمعه‌ات به خیر نیمه گمشده‌ی مهربانم! امروز قرار بود از شهر زیرزمینی ارزانفود دیدن کنیم. تا یک مسیری با اتوبوس رفتیم بقیه را اما پیاده. زیر یک دشت چند هکتاری یک شهر زیرزمینی بود. البته مهندسی که درباره‌اش برایمان صحبت کرد گفت اینجا شهر نیست و شهر هم نبوده است بیشتر جنبه پناهگاه داشته است. می‌گفت براساس بعضی از سکه‌ها و چند کاسه و کوزه به نظر می‌رسد قدمت‌اش به دوره‌ی ایلخانان برسد. می‌گفت اینجا هیج انسانی دفن نشده است. راستش را بخواهید همان حسی را که در شهر زیرزمینی نوش‌آباد داشتیم اینجا هم داشتیم. حس‌مان این است: چقدر خوب است که ما برای آن دوره‌های سخت و طاقت‌فرسا نیستیم. البته که اگر هم بودیم چون تصویری از زندگی الان نداشتیم شکایتی هم نداشتیم و مثل بچه‌ی آدم از ترس جان‌مان در این پناهگاه‌ها یا شهرهای زیرزمینی زندگی می‌کردیم. نکته‌ی جالب در خاک و سنگ‌های این شهر و حتی دشت این بود که خیلی برق می‌زد. یکی از همراهانمان گفت شاید فلز است ولی بعد مهندس توضیح داد که سیلیس است. نیمه جان طوری برق می‌زد که من وقتی آن زیر مجبور شدم دستم را چندباری به دیوارها و سقف کوتاه آن بزنم انگار اکلیل روی دستم ریخته بود. مهندس می‌گفت اگر اینجا راهی را اشتباه بروید دیگر پیدا نمی‌شوید. مورمورم شد از تصور اینگونه گم شدن، حتی برای لحظه‌هایی فکر کردم آخر به من چه که یک زمانی یک شهری یک مکانی زیر این دشت بوده است. به گم شدنم می‌ارزد؟ اما وقتی صحیح و سالم رسیدم بالا از خودم و تیوال و زندگی بسیار راضی بودم.

۷
برای نهار برگشتیم اقامتگاه. نهار که خوردیم حدود یک ساعت فرصت داشتیم آماده شویم که حرکت کنیم به سمت تهران. لیدرهایمان گفتند در راه بازگشت از سد اکباتان هم دیدن می‌کنیم. کلی عکس دست‌جمعی و تکی و دو تایی و یادگاری انداختیم با بتول خانم و خانم لشگری خداحافظی کردیم و راهی شدیم. نازنینم اگر بدانی راننده چقدر بدخلق و عصبانی بود که خود من برای لحظه‌هایی از دستش بغض کردم. والا به خدا اگر می‌بردیم‌اش شهر زیرزمینی ارزانفود می‌فهمید ما الانم که هستیم نیستیم! والا به خدا نهصد سال قدمت‌اش است حدود چهارصد سال هم که قدمت ورکانه است و این یعنی ما چه خوشحال باشیم و لذت‌ ببریم چه غصه بخوریم سه سوت نیست می‌شویم و یک روزی یک مردمانی از یک روزگاری درباره‌ي ما هی نظرهای احتمالی می‌دهند و هیچ وقت هم قطعی کشف نمی‌کنند ما وقتی زندگی می‌کردیم دقیقا چه مرگ‌مان بوده است. حالا شما هم پیدا نشو ببین اصلا ارزشش را دارد! برای بار سوم بگذریم! سد را هم دیدیم قشنگ بود شبیه همه‌ی جاهایی که آب هست و آدم آرام است آرام بود و پر از سبز و آبی و زیبایی!
نیمه گمشده‌ جان جانانم پرسه‌هایم با شما در عالم ادامه‌دار است. شما را به خدا مواظب خودتان باشید و تا می‌توانید از زندگی لذت ببرید. کاری که ما هم تمرین‌اش می‌کنیم.
ارادتمند همیشگی‌تان
فائزه

سی‌ام و سی‌و‌یکم تیر هزاروسیصدونودوشش

سفرنامه‌ی نراق را اینجا بخوانید.

Tuesday, May 09, 2017

سرعت نوشتن در اینستاگرام خیلی بیشتر است. آدم تند تند به روز می‌شود. معتادش می‌شوی. وابسته‌اش می‌شوی. شاید بتوانم بگویم تعداد پست‌های این ده دوازده ساله‌ام در سوفیا با کمتر از یک سال اینستاگرام برابری می‌کند. 
اگر نخواهم عقب‌تر بروم از نوروز نودودو تا این ساعت که اینجا نشسته‌ام و یک و نیم نیمه شب بیستم اردیبهشت نودو شش است زیر و زبر شدن‌های بسیاری را تجربه کرده‌ام. احساس می‌کنم به قدری عوض شده‌ام که ربطی به پیش از سال نودو دو ندارم. البته حتی وقتی دنیای بیست سال پیشم را هم مرور می‌کنم باورم می‌شود که امکان ندارد آدم یک شبه یکدفعه طوری شود. طور طور شدن‌های آدم بر زمینه‌ایست که همان زمینه یا زمینه‌ها بر نحوه‌های بودن‌اش اثر می‌گذارد و البته هر آدمی را با دیگری متفاوت می‌کند. 



پ.ن: فقط آمدم ببینم سوفیا سالم و سرحال است یا نه. چون به زودی از تجربه‌ی یک کارگاه چهارساعتی خواهم نوشت. دقیقا باید اینجا بنویسم چون اینستاگرام مجال‌اش نیست. 

Tuesday, February 21, 2017

۲۷
پیش‌نوشت: هفتم و هشتم بهمن با تیوال رفتم سفر. مهمان این سفر آقای ضابطیان بود. مسابقه‌ای هم در دو بخش عکاسی و سفرنامه‌نویسی برگزار کردند. در بخش سفرنامه‌نویسی برنده شدم که برایم بسی جذاب و هیجان‌انگیز بود. داور مسابقه جناب منصور خان ضابطیان بود.

سی‌ام بهمن نود و پنج، کافه رادیوهفتی‌ها، شنبه عصر، پس از اعلام برنده در حال
خواندن سفرنامه. دختر نازنینی که روی پایم است کمند جان است
هو
سفرنامه‌ی نراق
فائزه رودی
سر مزار سهراب سپهری، پنجشنبه هفتم بهمن نود و پنج
 ۱
با عرض سلام و اردات خدمت نیمه‌ی واقعا گم‌ شده‌ام. هر سالی که پیدایتان نمی‌شود  یک جینگولکی به عالم تنهایی‌مان اضافه می‌کنیم. امسال هم سفرهای تنهایی را به برنامه‌مان اضافه کرد‌ه‌ایم. راستش یک کمی هول و ولا داریم اما می‌دانیم یکی دو سفر که برویم ترسمان می‌ریزد. نخستین سفر را با تیوال می‌رویم. هر چه فکر کردیم دیدیم علی‌الحساب مطمئن است و برای شروع می‌تواند یاری‌مان کند. آقای گمشده‌ای که شما باشید یک مسابقه‌ی سفرنامه نویسی هم گذاشته‌اند. خیلی تجربه‌ی برنده شدن در زندگیمان نداریم اما همیشه بازنده‌ی شاد و موفقی بوده‌ایم. به ذهن‌مان رسید خوب است همین نامه‌هایی را که برای شما می‌نویسیم در مسابقه شرکت دهیم. اگر برنده شدیم حق شما هم محفوظ است. هنوز بار  و بندیل نبسته‌ایم برویم ببینیم برای شروع بلدیم بار سبک ببیندیم یا نه؟
خوب بخوابید هر کجای این عالم که هستید.

خانه تاریخی نخجیر، هشتم بهمن نود و پنج، جمعه عصر 


 ۲
حال و احوال نیمه‌ی گمشده‌مان چطور است؟ ما که خیلی عالی هستیم. ساعت دو بعد از ظهر است. آمده‌ایم خانه تاریخی نخجیر ساکن شده‌ایم. هنوز چند ساعتی از سفر نگذشته است راه به راه حسرت می‌خوریم کاش پیدایتان شده بود و شما هم از این سفر لذت می‌بردید. کمی از همین خانه برایتان بگوییم. شبیه همه‌ی خانه‌های قدیمی از دالانی عبور کردیم تا به حیاط برسیم. دور تا دور حیاط اتاق است از همان اتاق‌هایی که پنجره‌هایش شیشه‌های رنگی دارد. حوض و باغچه هم اگر نداشت باید تعجب می‌کردیم. یک درخت تنومند هم دارد که نمی‌دانم قدمت‌‌اش چقدر است ترازویی هم به آن آویزان است. دو کفه‌اش هی بالا و پایین می‌شود با اینکه چیزی توی هیچ‌کدام‌شان نیست. شاید هم صدای خوشی‌ها و خنده‌ها و لذت بردن‌های ماست که در هوا می‌چرخد و روی یکی از کفه‌ها می‌نشیند و نشانم می‌دهد که وزن بودن ات هر وقت شاد و سرخوش باشی بر هر چیز دیگری می‌چربد.نیمه گمشده جان به ما گفته‌اند دویست کلمه بیشتر ننویسید خدا به سر شاهد است از خیلی‌هایش زده‌ام. قدری هم می‌گذاریم برای فردا. فقط می‌میرم اگر نگویم اگر بودید و از این خانه‌ها برایمان گرفته بودید برو و بیایی داشتیم برای خودمان و کلی پز می‌دادیم.

کافه رادیو هفتی‌ها، سی‌ام بهمن نود و پنج، شنبه عصر

 
۳
سلام ناپیدای من. امروز از شهر زیرزمینی نوش‌آباد دیدن کردیم. پناهگاه‌های زیر شهر که از ترس کشته شدن ساخته بودند شگفت‌انگیز است. هیچ وقت فکر نکرده‌ام قدیم‌ها بهتر از الان بوده است جز در عاشقانه‌هایشان. آن زیر که راه می‌رفتیم تصور اینکه هفت هشت ده روزی بخواهیم اینجا زندگی کنیم دلگیرمان می‌کرد. شهرِ همه چی تمامی بود یعنی فکر همه جایش را کرده بودند از سرویس بهداشتی، جای آذوقه، محل‌هایی برای نصب چراغ‌‌های پیه سوز حتی طاقچه هم داشتند به شدت اما دلگیر. راهروهای طولانی، چاه‌هایی که به طبقه‌های پایین و بالا راه داشت فقط مشقت زنده ماندن را به ذهنم می‌آورد. در این شهر زیر‌زمینی فقط به این فکر می‌کردم که ۱۵۰۰ سال از آن تعقیب و گریزها و رنج‌ها گذشته است و هیچ اثری از هیچ کدام آن آدم‌ها نیست. حالا جان دلم به نظرت عالم را تا کجا باید جدی گرفت؟
در پایان اینکه هر کجای این عالم که تنهایی پرسه می‌زنید سفارش می‌کنم شما را به سفر کردن و لذت بردن از زندگی پیش از اینکه شبیه‌ نوش‌آبادی‌ها طوری محو شوید که انگار هیج وقت نبوده‌اید.
ارادتمند همیشگی‌تان
فائزه
هفتم و هشتم بهمن ۱۳۹۵





Wednesday, February 08, 2017

آدم به خودش می‌آید یکدفعه می‌بیند سر هر اتفاقی در زندگی‌اش به جای یکسال چندین سال بزرگ‌تر شده است. به جای یک دهه یک قرن خاطره دارد، به جای یک قرن برای ابد می‌تواند بماند. نمی‌فهمد از کجا و کی و چطوری شد نمی‌فهمد کدام صبحی که بیدار شد در یک عصر دیگر بیدار شد در یک دوره دیگر در یک زمان دیگر...
چیزی به پایان سال نود و پنج نمانده است وقتی داشتم تمام عکس‌های این یک سال را مرور می‌کردم باورم نمی‌شد تمام این تجربه‌ها برای این یک‌سال بوده است. باورم نمی‌شد این همه آدم به عالمم اضافه شدند که عالمم را بزرگ‌تر کنند. باورم نمی‌شد چقدر عالمم از هر سمت و سویی کش آمده است. درست است که بعضی جاها از جایم تکان نخوردم که نخوردم بعضی جاها به ظاهر از هم‌نسل‌هایم عقب ماندم که گاه غمگینم می‌کند بعضی‌ روزها و ساعت‌ها به قدری بی‌حوصله و دلتنگ بودم که نا و توانا بلند شدن نداشتم اما روی هم رفته سال نود و پنج را با همه‌ی تجربه‌های زیسته‌ام بسیار دوست می‌دارم. سال نود و پنج یکی از به یادماندنی‌ترین سال‌های زندگی‌ام خواهد بود و من می‌توانم یک بار دیگر در یک تقسیم‌‌بندی تاریخی زندگی‌ام را به پیش از سال نود و پنج و پس از آن تقسیم کنم و برای آن دلیل کافی هم بیاورم. 

پ.ن: مهم نیست که  دلتنگ و بی‌حوصله‌ام چرا که می‌دانم زیاد دوام نمی‌آورد و من باز با قدرت و انرژی بلند می‌شوم و ادامه می‌دهم. 

بیستم و یکم بهمن نود و پنج، پنجشنبه دو نیمه شب، نخستین پست سال ۲۰۱۷