ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, July 31, 2015

Thursday, July 30, 2015

باور کن همه‌ی دنیا فقط تویی
و برخی دوستان،
بقیه هم تکراری‌اند...

عباس معروفی

Wednesday, July 29, 2015

بگذار هر چه نمی‌خواهند 
بگوییم
بگذار هر چه نمی‌خواهیم 
بگویند
باران که بیاید از دست چترها 
کاری برنمی‌آید

ما اتفاقی هستیم 
که افتاده‌ایم...

نصرت رحمانی

۷ مرداد ۱۳۹۴ چهارشنبه


این  دست‌ها که امروز این همه ناتوان و رنجور است، روزگاری، با مناسبت و بی‌مناسبت برایم می‌نوشت. شاید در دلش آرزو می‌کرده است که روزی برای خودم کسی شوم. 





Tuesday, July 28, 2015

هفده دقیقه است که شده است چهارشنبه، حساب نکرده‌ام اما فکر کنم از شنبه شب تا این ساعت فقط ده پانزده ساعت خوابیده‌ام. (همه‌ی آثار بی‌خوابی کشیدن‌ها را خودم متوجه‌ام اگر دیگری‌ها به چشم‌شان نیاید.) با‌همه‌‌ی این کلافگی و خستگی و داغون بودنم، کلاس امروز واقعا عالی بود. یک حرفی از روز نخست کلاس‌هایِ فن بیان و البته اجرا روی دلم مانده است که هنوز نتوانسته‌ام بگویم. امروز هم پایان جلسه اجازه گرفتم که بگویم نشد، به نظرم، درست یا غلط، ورزش پیلاتس و تمرین‌های فن بیان و البته اجرا رابطه‌ی تنگاتنگی با هم دارند. در حد و اندازه‌ی فهم و برداشت خودم تا اینجا و تا این جلسه به نظرم اگر کسی برایش جدی است که در این مقوله بهترین باشد باید پیلاتس را هم جدی بگیرد. خستگی‌ام اجازه نمی‌دهد بیش از این درباره‌اش توضیح بدهم ولی از یک چیز خوشحالم فن بیان، مهارت‌های اجرا در رادیو و تلویزیون، پیلاتس، کلاس‌های داستان نویسیِ آقای جزینی، تمام کارگاه‌های فلسفه برای کودکان آقای قائدی و کارگاه‌های پژوهشگاه و تجربه‌های بسیار دیگرم همه به هم ربط دارند و تردید ندارم یک روز در باشکوه‌ترین شکل خود، گرد هم خواهند آمد، اگر نفسی که ممد حیات است وقتی فرو می‌‌رود یادش بماند که بیرون هم بیاید.

پ.ن: به یکباره و به طرز عجیب و غریبی اتفاق‌هایی افتاده است که نظم زندگی‌ام را برهم زده است، امیدوارم خیلی زود بتوانم در بین این همه کلافگی و دلهره و آشفتگی خودم را با وضعیت تازه سازگار کنم. هر چند که بی‌اندازه دشوار است. 

Monday, July 20, 2015

موقعیتی دیگر برای جامعه‌ی ایرانی و ایران زمین در لندن


پ.ن: برایت بسیار خوشحالم و بهترین‌ها را آرزو می‌کنم. 

Saturday, July 18, 2015

در دو سه روز آینده، کوزت باید بیاید دست‌بوسی‌ام. از کت و کول افتادم، هنوز هم ادامه دار است. اما در این اتاق تکانی و خانه تکانی و کتابخانه تکانی. مجله‌های مامانم قدری اوقاتم را خوش کرد. بخش بزرگی از کودکی و نوجوانی ما به ورق زدن و خواندن این مجله‌ها گذشت که یادگار مامان از دوران دختری و خانه‌ی پدری‌اش بود. اما آنچه برایم جالب بود دو تا نامه‌ای بود که برای مامان از مجله آمده بود، در یکی از داستانی که فرستاده بود و در دیگری برای شعرش تشکر کرده است و قرار بوده بررسی شود برای چاپ. الان ازش پرسیدم که داستان و شعر برای خودت بود؟ گفت: بله. گفتم داستان درباره‌ی چی بود؟ گفت داستان را یادم نیست ولی شعر درباره‌ی مادر بود. گفتم واقعا شوهر کردی حیف شدی‌ها! خندید. در بین این کارهای کمر شکن، خیلی برایم جذاب بود که مامان در سن ده سالگی، دوست  داشته است داستان بنویسد و شعر می‌گفته است و برای مجله‌  می‌فرستاده است.   تا امروز که نامه‌های مجله را دیدم چیزی درباره‌ی علاقه‌ی مامان به داستان نویسی و شعر‌گویی نمی‌دانستم.  آدم‌ها، هر زمان می‌توانند در میان کسالت و روزمرگی چیزی برای غافلگیری‌ات داشته باشند.








.

Thursday, July 16, 2015

امشب یکی از دوستانم عکس صفحه‌ای را در اینستاگرام برایم  فرستاد که تصور کرده بود صفحه‌ی من است و با شگفتی بسیار هم فالو کرده بود. من فقط یک صفحه در اینستاگرام دارم نه بیشتر.(همین یک صفحه هم زیاد است.)

پ.ن مهم: نوشتن این پست برایم سخت بود، چون آدم مشهوری نیستم که بخواهم از این بیانیه‌ها صادر کنم، هر طور نوشتم که نوشته‌ام مسخره و خنده‌دار نشود، نوشته‌ام اما انگار ادای شهرت درآورده است. درهرحال چون در آن صفحه عکس‌ها ربطی به عالم من ندارد، چاره‌ای جز این نداشتم.

پ.ن غیر مهم: صفحه‌ی اصلی‌ام این است که می‌بینید. 


Wednesday, July 15, 2015

سال ۱۳۳۴، بابا ۴ ساله
بابا پالتویی را که تنش است با یک عروسک چوبی چهار چرخ عوض کرده بود. گویا یک گوسفند چوبی بوده است. بعد هم منتظر همان آقایی مانده است که پالتویش را برده بود. چون گفته بود باز هم از این عروسک‌ها برایش خواهد آورد. 

Sunday, July 12, 2015

خیلی درد دارد توی شعرها و ترانه‌ها و رنگ‌ها و متن‌ها و آهنگ‌ها، حتی گل روی میز باشی ولی نتوانی ثابت کنی... و قصه از همین جا شروع می‌شود...

۲۲ تیر ۹۴ دوشنبه

Tuesday, July 07, 2015

فاصله‌ی اینکه فکر کنی یک صدای معمولی و حتی زیر معمولی داری تا اینکه ازت بپرسند قبلا کلاس آواز رفتی؟ خیلی کم شد، آن قدر کم که این تجربه‌‌ی غافلگیرانه، تجربه‌ی مریل استریپ را گذاشت جیب بغل‌اش...

پ.ن: در من این شور مستی خدایی است، مستی‌ام از شراب شما نیست
پ.ن ۲: امروز فهمیدم صدا عین ساز است، صدای بد نداریم صدای ناکوک داریم. (مگر درباره‌ی کسانی که مشکل جدی دارند.)

۱۶ تیر ۱۳۹۴ سه‌شنبه
الهی!
از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلس‌اش روضه‌ی رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردنِ آن در علم غیب پنهان کنی، آنگه او را به زندان کنی و سال‌ها گریان کنی...

مناجات خواجه عبدالله انصاری

Monday, July 06, 2015

 درباره‌ی کتاب «ماجراهای ساینا» رمانی فلسفی برای دبستانی‌ها، اینجا را کلیک کنید. 
همه‌ی روابط انسانی بر پایه‌ی محبت و انصاف است که تداوم دارد. این دو اصل باید یادم باشد در هر نقشی که هستم یا خواهم بود اعم از استاد، عمه، همسر، زن عمو، زندایی، عروس، خواهر شوهر، دوست، تسهیل‌گر، دانشجو و هزاران نقش دیگر...

پ.ن: واژه‌ی انصاف را بسیار به کار می‌بردم، خوب می‌دانستم انصاف نداشتن یعنی چه! این روزها اما و مدت‌هاست با خودم می‌گویم ارسطو چقدر بزرگ است که در زمان‌هایی این همه دور با این ظرافت و دقت، در بحث‌های اخلاق، حواس‌اش به انصاف بوده است.

Sharp (and Lipman) The problem is teacher education

Sunday, July 05, 2015

مستمع صاحب سخن را...
در تمرینِ «تعریف کردن» به نکته‌های جالبی رسیده‌ام، اولین نکته‌اش، مخاطب است. کسی که دارد تو را گوش می‌کند خیلی مهم است. اینکه ما یک ماجرا‌ی طنز را جایی تعریف می‌کنیم و طرف یا اطرافیانمان ریسه می‌روند از خنده و جایی دیگر تعریف می‌کنیم سنگ روی یخ می‌شویم، به نظرم بخشی از آن به شنونده‌ی ما برمی‌گردد، ما گاهی شنونده‌هایی داریم که به راحتی می‌خندند، نکته‌های طنز ماجرا را به سرعت می‌گیرند و بی‌درنگ پس از شنیدن تو قهقه سر می‌دهند، گاهی شنوندگانی داریم که به اندازه‌ی زمانی که ماجرا را تعریف کرده‌ای باید وقت بگذاری طنز ماجرا را هم توضیح دهی بعد هم لت و پار تو یک طرف او هم یک طرف، آن خاطره و ماجرا هم طرف دیگر شهید شده است.
آدم‌هایی ممکن است تو را خوش سر و زبان و با نمک بدانند و بارها بهت گفته باشند، وقتی به این آدم‌ها می‌رسی، ناخودآگاه اعتماد به نفس‌ات چسبیده است به سقف آسمان، چیزهایی یادت می‌آید که زمانش به خیلی دورها می‌رسد و ممکن است در حالت عادی یادت نیایند. با این آدم‌ها حرف جدی هم می‌زنی، خودت ذوق زده‌ای، چون از پیش، خودت را پیش آنها می‌دانی. بعضی آدم‌ها اما سخت‌اند، حس می‌کنی الان هر حرفی بزنی سنگ روی یخ می‌شوی، حتی سر کلاس‌هایِ متفاوت هم این تجربه را داشته‌ام، گاهی سر کلاس یک استاد نظر می‌دهی با نگاهِ پ‍ ن پ نگاهت می‌کند. یعنی خب کی چی بشه؟ آره دیگر ما اومدیم اینجا همین چیزها را یاد بگیریم.  یک مثال بزنم، سر کلاسِ آقای جزینی (کلاس داستان نویسی) ایشان نکته‌ای را می‌گویند، مثلا می‌گویند ایده‌ی اولیه این است و ویژگی‌هایش این است،  بعد از چند دقیقه، وقتی  قرار است مثال‌هایمان را بخوانیم، یک نفر ایده‌اش، مطابق ویژگی‌های ایده یا طرح اولیه نیست، بعد مثلا من می‌گویم اینکه ایده نیست، این داستان شد، ایده باید چه و چه باشد (یعنی همان تعریف‌هایی را که چند دقیقه پیش یاد گرفته‌ام تحویل می‌دهم). آقای جزینی در تایید حرف من می‌گوید: «به قول خانم این ایده نیست.» روزهای نخست این کارش برایم بسیار جالب بود، با خودم می‌گفتم طوری می‌گوید به «قول خانم» که انگار کلا تعریف ایده‌ای هم که در کتاب‌ها وجود دارد از من بوده است. اما همین نحوه‌ی برخورد ایشان باعث شده است سر کلاس، بسیار اعتماد به نفس‌مان بالا برود و به راحتی نظر بدهیم، گاهی هم سر بعضی از کلاس‌ها که نظر می‌دهم، همین‌طور که به چشم‌های مدرس نگاه می‌کنم، حس می‌کنم یک ابله هستم که ادعایش شده است تا  وقتی نظر دادنم تمام شود، هزار بار در دلم می‌گویم چه غلطی کردم نظر دادم.
نوع دیگری از مخاطب داریم، که حرفِ تو به انتها نرسیده است، نکته‌اش را می‌گیرد و هر دو می‌خندید، این نوع مخاطب را نمی‌شود نوشت، یک اتفاق است بین خودت و خودش، با این مخاطب گاهی حتی فقط با یک نگاه به همدیگر، هر لحظه ممکن است از خنده منفجر شوی و این بسیار کار آدم را در جمع سخت می‌کند. (به‌ویژه یک جمع رسمی)رها بودن پیش کس یا کسانی که تعریف کردنی‌هایت را گوش می‌دهند، بسیار مهم است، چرا که در غیر این صورت، در طولانی مدت تو را به ورطه‌ی سکوت می‌کشانند. سکوت‌هایی که گاه ممکن است، شکافِ بین تو و مستمع شود. باب گفت‌وگو وقتی باز است که هم بتوانی خوب و درست حرف بزنی و هم به همان خوبی شنیده شوی.
اگرچه نمی‌شود از مخاطب چشم پوشید، یعنی از مخاطبی که عرق‌ات را درمی‌آورد تا بفهمانی‌اش که چه گفتی تا مخاطبی که نیاز به کلام ندارد و با گوشه چشمی تا فرحزاد می‌رود و برمی‌گردد، نمی‌شود، توانایی آدم‌هایی را که بسیار خوب حرف می‌زنند نادیده گرفت. کسانی که می‌توانند در حوزه‌ی طنز آدم‌های بیشتری را بخندانند ( و نه لزوما همه‌ی آدم‌ها را) و در فضای جدی میخکوب کنند، ستودنی هستند. بی‌تردید خوب «تعریف کردن» هنر است، با مستمع خوب‌تر اما بر سر ذوق خواهی آمد.

پ.ن: خوب و درست حرف زدن هم هنر است هم آموختنی است، اصلا منکر این قضیه نیستم.


Maricarla Zunino - La Meditazione nel Counseling Filosofico

Wednesday, July 01, 2015

هنوز خیلی زود است که دنیا تکراری شود

مشق شبم «تعریف کردن»  است. از غروب که رسیدم کلی ماجرا برای مامانم تعریف کردم. ولی سر یکی از کارهای خودم از غروب تا حالا اصلا نمی‌توانیم بهم نگاه کنیم. یعنی تا نگاه می‌کنیم ریسه می‌رویم از خنده. به مامان گفتم من باید ماجرای یک قاتل را تعریف می‌کردم که دو نفر را کشته بود.  نوعِ تعریف کردن خودم را دست گرفته‌ام، تنهایی هم مرورش می‌کنم نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. در‌حالی‌که تو کلاس، خیلی کمتر از الان به خودم خندیدم. در تعریف کردن، چیزهایی بازسازی و بازتولید می‌شود که گاهی، از خود ماجرا بامزه‌تر می‌شود.  یاد وحیده افتادم رفته بود سینما، یک فیلم طنز دیده بود،  اصلا تو سینما نخندیده بودند، بعد که برای خواهرهایش تعریف کرده بود، طوری تعریف کرده بود که خواهرهایش که هیچی خودش هم کلی خندیده بود، که اینجا همان زمان (یعنی حدود ۵ سال پیش)درباره‌اش نوشته‌ام. 
تعریف کردن، به اندازه‌ی نوشتن مهم است، به شرطی که آدم بتواند بر استرس‌ها و هیجاناتش غلبه کند تا بتواند از عهده‌اش خوب برآید.

پ.ن یک (یادآوری تاریخی قضیه): بنفشه، اولین بار که زنگ زد خونمون (مثلا طرف‌‌های سال ۷۳ و ۷۴)، گفتم: بفرمائید. گفت: کِش ببند. (منظورش فکّم بود.)

پ.ن دو: سال سوم دبیرستان بودم. یک دفتر صد برگ داشتم که تقریبا تمام دوستانم برایم درباره‌‌ام نظر داده بودند،نمی‌دانم دفترم در کدام کارتن است اما  پس از تقریبا گذشت هفده هجده سال جمله‌ی ریحانه یادم مانده است: « بی‌حالی ولی لنگه نداری.»

پ.ن سه: فکر کنم کلا به یک انقلاب درباره‌ی خودم  از نوع خودم نیاز دارم، از این انقلاب‌های آهسته و پیوسته.

پ.ن چهار: یادگیریِ چیزهای تازه از هر نوع‌اش، نشانِ آدم می‌دهد که چگونه عالم‌اش بزرگ می‌شود و چقدر هنوز می‌تواند بر تجربه‌های زیسته‌اش بیفزاید. هنوز خیلی زود است که دنیا تکراری شود.

همچنان دهم تیر ۱۳۹۴
دزدیده  چون جان می‌روی
اندر میان جان من 
سرو خرمان منی 
ای رونق بستان من 
چون می‌روی بی‌من مرو
ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو
ای شعله‌ی تابان من
هفت آسمان را بردرم
وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری
در جان سرگردان من
از لطف تو چون جان شدم
وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده 
در هستی پنهان من...

۱۰ تیر ۱۳۹۴ چهارشنبه
نمی‌دانم کار درستی کرده‌ام یا نه؟ کارگاه‌هایی می‌روم که بحث‌های نظری‌اش به وجدم می‌آورد، بخش عملی‌اش نا امیدم می‌کند. البته من از ابتدا هم با خودم صددرصد صادق بودم و در راستای اهداف خودم سراغ چنین کارگاهی رفته‌ام نه برای نتایجی که دیگری‌ها به دنبالش آمده‌اند. از ابتدای هفته هم یعنی پیش از شروع کارگاه عکس‌های مریل استریپ را در گوشی‌ام ریخته‌ام و درباره‌ی این فکر می‌کنم که انحراف نسبتا زیادی در جدار حفره‌های بینی‌اش دارد و کارگردان‌ها مجبورند در کلوزآپ‌های معمولی هم از زاویه‌ای از او فیلم بگیرند که این انحراف‌ها تا جایی که می‌شود از چشم مخاطب پنهان بماند، اما از خودش نمی‌توانند چشم‌پوشی کنند، بیشتر از این انحراف به این اتفاق زندگیش فکر می‌کنم که وقتی برای بازی در نقش بازیگر زن فیلم کینگ کونگ به دلارنتیس پیشنهاد شد، او پیش از سخن گفتن با مریل استریپ به ایتالیایی گفته بود این دختره خیلی زشته! و مریل استریپ هم به ایتالیایی پاسخ‌اش را گفته بود. 
من نه می‌خواهم بازیگر شوم، نه قرار است از من عکس‌های کلوزآپ بگیرند نه می‌خواهم خواننده شوم، نه وقتی تصمیم می‌گرفتم ادعایی درباره‌ی خودم داشتم.  فقط دلم می‌خواهد با صدایم آشتی کنم و از تمام ظرفیت‌های صدایم، همین طوری که هست، استفاده کنم. امروز در اوج نا امیدی وقتی برمی‌گشتم خانه داشتم فکر می‌کردم اگر وقتی به مریل استریپ گفتند زشت! بغض می‌کرد و راه خانه‌اش را می‌گرفت و برمی‌گشت بی‌شک امروز در این عالم هیچی نبود، هیچی. 
همه‌ی دغدغه‌ام این است که یک روزی نیاید که حس کنم هیچی نیستم. 

پ.ن: گامی برنمی‌دارم مگر اینکه تردید نداشته باشم که من را در فبک چندین گام پیش‌تر می‌برد. 

۱۰ تیر ۱۳۹۴ چهارشنبه
یک بار در ارزشیابی پایان یکی از کلاس‌های کارگاه سطح ۲ وقتی آقای قائدی نظرمان را پرسیدند، گفتم نمی‌فهمم با این حجم از مغالطه‌ها و مفاهمه‌هایی که صورت نمی‌گیرد، چطوری باز هم چرخ‌های عالم  می‌چرخد. (چون از این کارگاه زیاد گذشته است عین عباراتم یادم نیست ولی تو همین مایه‌ها بود.) امروز در یکی از کلاس‌هایی که بودم اتفاقی سر کلاس افتاد که فقط نتیجه‌ی گوش ندادنِ درست بود. دیگر اینکه یکی از بچه‌ها گفت یک جلسه‌هایی بذاریم که بچه‌ها یاد بگیرند تاب مخالف را داشته باشند. هر دو این مسائل یعنی درست گوش کردن و تاب مخالف را داشتن چیزهایی است که ما مداوم در کارگاه‌ها با کودکان و نوجوانان کار می‌کنیم. فقط می‌خواستم یک بار دیگر به یاد خودم و دیگری‌ها بیاورم چقدر فلسفه برای کودکان و  نوجوانان ضروری است و چقدر ما به همه‌ی این آموزش‌ها نیاز داریم. 

همین