ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, March 16, 2011

امروز به نیت سال  جدید  از یک دختر کوچولو فال حافظ خریدم 
فالم این بود

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد

حالا نمی دونم کدومش رو به من می دن  جام می  یا خون دل؟


Tuesday, March 15, 2011

من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم


زود به سر و صورتم دستی کشیدم و از پله ها بالا رفتم. با این فکر که یکراست به سراغ او بروم، یک صندلی از میزش بیرون بکشم، وقتی نشستم بگویم با اجازه، و سر حرف را باز کنم. بی مقدمه، بی آن که غرور زنانه ام را مد نظر داشته باشم، یکراست بروم سر اصل مطلب و بگویم که من از شما خوشم می آید، شاید هم عاشق شما شده ام. عیبی که ندارد؟! چرا این قدر بی قرارید؟ چی شما را ناراحت می کند؟ چرا همیشه عصبی هستید؟ دلتان می خواهد کرم ابریشم های مرا ببینید؟ باید به سال های کودکی ام برویم. سال هایی که من هوس کانادا می کردم. فصل بهار اهل کرم ابریشم بودم، ولی حالا اهل نقاشی روی جلد قلمدانم

پیکر فرهاد/ عباس معروفی/ ققنوس


پی نوشت: عنوان هم از کتاب است

Monday, March 14, 2011

 
در یکی از پست های خیلی وقت پیش توضیح داده بودم که سال هفتاد و شش موضوع نمایشگاه  بین المللی کاریکاتور کتاب بود و چون بنفشه کار فرستاده بود برای نمایشگاه کتابی برایش فرستادند که شامل آثار نمایشگاه بود من و بنفشه نمایشگاه را رفتیم من خیلی از کارها خوشم آمد بعدتر کتاب را از بنفشه امانت گرفتم و یکسری از کارهایش را برای خودم کشیدم  این طرح هم اثر هوانگلون از کشور چین است من هم در تاریخ بیست و نهم آذر ماه هفتاد وشش روز شنبه آن را کشیدم البته کارهای دیگری هم پیدا کردم که به مرور می گذارم اگر جوان مرگ نشوم و عمرم حالا حالا ها به دنیا باشد اندکی که خیالم از قیل و قال درس راحت شود یک چندی هم خدمت هنر خواهم کرد 

Saturday, March 12, 2011

سال معرکه ی هشتاد و نه


سال هشتاد ونه که آغاز شد یا می خواست آغاز شود یا هنوز آغاز نشده بود چرا چرا آغاز شده بود و روز تولدم بود: یکم فروردین ماه،  به دوست نازنینی پیامک زدم و سال تازه را تبریک گفتم خیلی هم با او ارتباط ندارم شاید اگر ارتباط تعریف خاصی داشته باشد می توانم بگویم با معیارهای بین المللی اصلا  ارتباط نداریم و بیشتر  اوقات خیلی تصادفی دیدمش در کل شاید  دو سه بار با خودش قرار داشته ام مابقی هر چه دیدمش اتفاقی بوده است  برایم شبیه  نیلوفر است حتی اگر در  این چند سالی که می شناسمش سالی ده جمله هم بیشتر حرف نزده باشیم  اما برایم محترم و بزرگوار است  جالب است که هیچ وقت هم نتوانستم بفهمم درباره ام چگونه فکر می کند منظورم معرفی شخصیت جدید نبود می خواستم با پاسخ پیامکی که برایم فرستاد شروع کنم که سخن به خودش رسید حالا با پیامکش ادامه می دهم پاسخ داد که


نوروز شما هم پیروز. سالی معرکه در انتظار شماست


خیلی خوشم آمد و پیامکش را به فال نیک گرفتم و الان که پایان سال است و سال هشتاد و نه را با هزار نگاه و از هر زاویه ای نگاه می کنم معرکه بود معرکه نه به معنای اینکه ایام به کامم بود که خیلی روزها هم به طرز وحشتناکی نبود اما همان وحشتناک ها هم نتیجه ی معرکه داشتند به اندازه ای که برایم اتفاق های خوب و خوشایند افتاد بیشترش هم ناخوشایند بود تصمیم های بزرگی گرفتم که اراده ای قوی می خواست تا عملی شود و من در موردشان بارها به ناتوانی، نداشتن اراده ،  ندانستن تکلیف خودم با خودم، گیج زدن در میانه ی اینور و اونور و در نهایت نه اینور نه اونور محکوم شده بودم تصمیمی که شاید نه،  باید خیلی زودتر از اینها می گرفتم و پایش با قدرت می ایستادم  با شنا کردن در عمیق ترین قسمت اراده ام دست کم به خود نشان دادم که کدوم ور هستم بارها شنیده بودم که: تو نمی تونی، تو تکلیفت با خودت هم معلوم نیست تو معلقی تو... تو... تو .... و هزاران حرف شبیه اینها وقتی به خود نگاه می کردم  از کوه اعتماد به نفسم تپه هم نمانده بود و حالا که به پایان سال نزدیکم خوشحالم که دیگر بار اگر بخواهم خود را تعریف کنم می گویم کوه اعتماد به نفس و چون عادت دارم نردبان بالا رفتن هایم را از شکست ها و ناکامی هایم بسازم الان نردبان بلند بالایی پیش رویم است که می خواهم با خود به سال نود ببرم و روی همه ی ناشادی ها و اذیت شدن هایم همه خرد شدن ها و خستگی هایم یکی یکی پا بگذارم و بالا بروم . امیدوارم همه ی کسانی هم که خواننده ی این وبلاگ هستند و نیستند هر چه شکست و ناکامی و زشتی را بخشی جدایی ناپذیر از خوشبختی شان بدانند و باور کنند هر گونه که پیش آمده بهترین حالت ممکن بوده است  و این گونه روی هر چه بدی را کم کنند و آرامش درونی را به خودشان هدیه دهند


دلم می خواهد یک آرزوی اختصاصی هم برای دوست نازنین نیلوفری ام بکنم که حتی نمی دانم وبلاگم را می خواند یا نه مهم نیست که می خواند مهم این است که آرزویم به دلش می رسد حتی اگر آرزویم را نخواند می خواهم حالا که سال را با پیامک  معرکه اش شروع کردم با آرزویی برایش تمام کنم


آرزو می کنم سال تازه و سال های بعد تر از آن  به همه ی آرزوهای قشنگش برسد  


گروه فكرپروري براي كودكان و نوجوانان ( فبك )
پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي
دوره ي آشنايي با تفكر انتقادي ، منطق كاربردي
و روش هاي آموزشي در فلسفه براي كودكان و نوجوانان

روز اول


آشنايي با تفكر انتقادي و نقش آن در فلسفه براي كودكان


روز دوم


منطق كاربردي و فنون استفاده از تفكر انتقادي در زندگي روزمره


روز سوم


مهارت هاي مربي­گري آموزش تفكر انتقادي به كودكان

عموم دانشجويان و معلمان فلسفه و منطق و محققان در زمينه ي تفكر انتقادي و تفكر خلاق مي توانند در اين كارگاه ها شركت کنند.
مبلغ هر روز كارگاه 45000 تومان بوده، و براي افرادي كه هر سه دوره را ثبت نام كنند تخفيف وي‍‍ژه در نظر گرفته شده و هزينه آن 120000 تومان خواهد بود
زمان برگزاري: نيمه دوم اردیبهشت ماه  90
تلفن:  88003053    مديراجرايي كارگاه ها:  09351588043 (تماس فقط در ساعات اداري 16- 8)
پست الكترونيكي:  fabak@ihcs.ac.ir

ثبت نام در دو مرحله انجام مي گيرد: (اولويت با كساني است كه زودتر ثبت نام كرده اند)

1.        پيش ثبت نام: شامل ارسال فرم و تقاضا نامه به ايميل مذكور.
براي دريافت فرم هاي ثبت نام و برنامه ي تفصيلي كارگاه ها به بخش اطلاعيه و اخبار سايت پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي مراجعه كنيد: http://ihcs.ac.ir
آخرين مهلت پيش ثبت نام:  10 اردیبهشت  1390

2.        ثبت نام قطعي: جهت ثبت نام قطعي، پس از به حد نصاب رسيدن و بر حسب اولويت، با افرادي كه مرحله پيش ثبت نام را انجام داده اند، تماس گرفته خواهد شد تا مدارك لازم را ارسال نمايند.
در انتها به افرادي كه در تمام دوره ها شركت و در آزمون نمره قبولي کسب کنند گواهينامه ارائه خواهد شد.

ثبت نام برای اعضای پژوهشگاه و بستگان آنها با 30%  تخفیف انجام می شود
مكان برگزاري دوره:
پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي
آدرس:بزرگراه كردستان،خيابان 64 غربي(ايرانشناسي)،
جنب ساختمان آ.اس.پ

فاسفه را بچشیم ، وقتی گرسنه تفکریم



زود!
"زود برو دوش بگیر! "، "زود لباس ات را بپوش "، "زود بیا!"
"زود تکالیف ات را انجام بده!" "زود بخواب!"
"من سریع می روم خرید کنم!"
"زود برو دست هایت را بشوی"
"زود کیفت را بردار!"
"زود غذایت را تمام کن! " "زود جواب تلفن را بده!"
اما هرگز نمی شنویم که بگویند:
"آرام برو دوش بگیر!" " آرم لباس ات را بپوش!"
"آرام بیا!"
"تکالیف ات را آرام انجام بده!"
"آرام برو بخواب!" " آرام می روم خرید کنم!" " می روم شام را به آرامی آماده کنم!" " آرام برو دست هایت را بشوی!" " برو آرام کیفت را بردار! " "آرام غذایت را تمام کن! " "آرام به تلفن جواب بده!"، ...
اگر این ها را می گوییم، یعنی این که مهم است برای کاری که انجام می دهیم زمان بگذاریم و عجله نکنیم.

این نوشته بخشی از کتاب استفاده از زمان و هدر دادنش از مجموعه فلسفه را بچشیم  است ، این مجموعه، به شیوه ای شیرین، و به طور مستقیم افکار جدیدی را در ذهن ما ایجاد می کند و یا به ما کمک می کند که به پرسش های مهمی که در ذهن داریم بهتر فکر کنیم
کارگاه حضوری این کتاب را دکتر ترانه وفایی مترجم این مجموعه برگزار می کند
استفاده از زمان و هدر دادنش، میشل پونش، برژیت لابه، برگردان ترانه وفایی، تهران، او، 1386

Friday, March 11, 2011

پدرم همیشه می گوید با وارد شدن فرش ماشینی به بازار وضع فرش دستباف خراب شده است کسی سراغ دستباف نمی  آید به ندرت خانواده ها دستباف می خرند هیچ وقت عمق فاجعه را درک نمی کردم همیشه تصور می کردم پدرم بدبینانه نظر می دهد کسی که اهلش باشد اهلش است  اینجوری هاهم نیست اما چند وقت پیش  خیلی تصادفی  مسیرم  از جلوی مغازه های فرش ماشینی بود حالا بگذریم از اینکه با دهان باز به مردمی نگاه می کردم که انگار آمده بودند بقالی ماست بخرند هر چند تا می رفتند داخل مغازه ها عین هر چندتاشون فرش به دست می آمدند بیرون نازه یک مقدار جلوتر یک آقای پیری چند تخته قالیچه ی ماشینی در یک فرغون ریخته بود داد می زد بدو بدو چند تا دیگه بیشترنمونده  و از او جالب تر مردی بود که سر یک کوچه ایستاده و انگار داشت اجناس سه تا هزارتومن می فروخت داد می زد  بدو بدو پانصد شونه هفتصد شونه داخل کوچه

دیریست ندیده ایم رخسار ترا


عکس پرسنلی انداختم وقتی تحویل گرفتم آقای عکاس درکنار روتوش عکس زحمت کشیده بود بینی ام را نیز جراحی کرده بود البته جراحی پزشک عمومی که بخواهد کار متخصص زیبایی  را انجام داده باشد تا عکس را از پاکت کوچکش درآوردم جا خوردم به آقای عکاس گفتم آقای محترم من اگر از بینی خود راضی نبودم که تا به حال صد بار جراحی اش می کردم البته زیر بار نرفت که عکسم را خراب کرده است من هم مجبور شدم از عکس های قبلی ام استفاده کنم وقتی برای الهام تعریف کردم متوجه شدم آقای عکاس محله ی آنها هم همان بلا را سر بینی الهام آورده است چرا آقاها همه فکر می کنند همه ی دخترها از بینی شان ناراضی اند؟ چون اکثر آنها ناراضی اند! به همین سادگی  و از آنجا ذهنم به زیبایی شناسی های جدید و پس از آن مه رویان و دلبرکان نقاب دار افتاد که کسی نمی تواند بفهمد پس پشت این نقاب، پریچهره و ماهروست که در وی پریی، پری رخی پنهان است؟ یاچهره ی زرد و دیده ی خواب آلود؟  

با وحیده عروسی دعوت بودیم به تالار که رسیدیم جلوی ما خانمی با گیسوان کمندش ایستاده بود که  با پیچ و تاب ، درهم شده، حلقه حلقه، چون زنجیر تا پایین کمرش می رسید من و وحیده با چشم و ابرو به هم اشاره کردیم که یعنی چه زلفان قشنگی! فردای آن روز در مراسم مرسوم  پاتختی هر دو همان خانم را دیدیم که موهایش به زحمت تا گردنش می رسید

می گویی چه ناخن های قشنگی می گوید کاشته ام می گویی چه ابروان زیبایی می گوید تاتو است جلو که می آید رد قرمز تاتوی قبلی را هم می بینی. بینی هم که دیگر مظلوم ترین و غریب ترین عضو چهره است هیچ کس دوستش ندارد موهایت را کجا رنگ کرده ای؟ کجا مش کرده ای؟ کجا فر کرده ای؟ نه رنگ نه مش نه فر کلاه گیس است پوستش می درخشد اما وقتی صورتش و در اصل کرم پودرهایش را می شوید تازه چهره ی خسته اش از اینهمه باری که تحمل کرده است نمایان می شود

این جماعت اما زیبایی ها را از دریچه ی خودشان می بینند و از اطرافیان خود این گونه  درباره اش می پرسند ناخن هایت را کجا کاشتی؟ نکاشتم ناخن های خودم است کلاه گیست را از کجا خریده ای؟ خیلی طبیعی است انگار موهای خودت است! برای اینکه موهای خودم است. و به همین ترتیب درباره ی  سایر اجزای چهره

زنان از زمان باستان هم به زیباتر شدن علاقه داشته اند نمونه اش پیدا شدن اسکلت زنی که لوازم آرایشش هم کنارش بوده است بخش   جدایی ناپذیر وجود هر زنی زیباتر شدن و زیباتر به نظر رسیدن است که غیر از این باشد کائنات چیزی کم داردکاش دختران و زنان  تنها به این بسنده می کردند که  زیبایی های خود خودشان را قدری پر رنگ تر کنند نه اینکه از اصل و اساس داغانش کنند کاش حتی گاهی هم بدون هیچ آرایشی اما با اعتماد به نفس ظاهر می شدند آرایش کردن خیلی خوب است به شرطی که در تایید زیبایی های خودت باشد  زیبایی های طبیعی خودت را پر رنگ تر کند نه اینکه زیبایی خودت را از اصل و اساس رد کند و بدلش هم مالی نباشد که فکر هم کنی مالی هست چقدر دوست دارم زنها و دخترها زیبایی های  طبیعی خودشان را باور کنند

ای گوی زنخ، زلف چو چوگان داری

ابروی چو قوس، و تیر مژگان داری

خورشید جبین و چهره چون مه داری

میگون لبی و چشم چو مستان داری


فقط باید باورشان کنی

Wednesday, March 09, 2011


از این راه بود که بارها در زندگی با خیلی آدم های جدی برخورد کردم. من پیش آدم بزرگ ها زیاد بوده ام و آنها را از خیلی نزدیک دیده ام. ولی نظرم درباره ی آنها چندان فرقی نکرده است. هر وقت به یکی از آنها بر می خوردم که به نظرم کمی تیزبین می آمد با طرح شماره یک که همیشه پیش خودم نگه داشته ام امتحانش می کردم. می خواستم ببینم آیا واقعا چیز فهم هست یا نه. ولی او هم همیشه می گفت این کلاه است آن وقت دیگر با او نه از مارهای بوآ حرف می زدم نه از جنگل های کهن و نه از ستاره ها. بلکه خودم را هم سطح او می کردم و از بازی بریج و گلف و سیاست و کروات می گفتم. و آن آدم بزرگ از اینکه با مردمعقولی مثل من آشنا شده بود خوشحال می شد
شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگزوپری، ابوالحسن نجفی، نیلوفر1389

Sunday, March 06, 2011

NOT TO BE

-->
نمی گویم هوا برایم سمّ است

نمی گویم آب برایم سمّ است

نمی گویم پادزهری برتر از زهر نیست

که درمانِ همه ی دردهاست

نمی گویم جایم در جهان نیست اما



از خویش خسته ام

از عقل خسته ام

از جهل خسته ام

از فقر خسته ام

از خلق خسته ام


                    می خواهم بخوابم

ملودی منهدم/سندباد نجفی/کوثر1378

بیخود شده ام لیکن بیخود تر از این خواهم


من هم بخواهم دست از سر فلسفه بردارم فلسفه دست از سرم بر نمی دارد عروسی میثم فیلمبردار به من گفت عکس عروس و داماد را روی دست در مجلس بگردانم تا برسم روی سن خودش رفت روی یک صندلی وسط تالار ایستاد و به من سفارش کرد به هر سمت و سویی که می روم حواسم به دوربین باشد و عکس را سمت دوربین نگه دارم همین طور که به سمت سن می رفتم یکدفعه چشمم افتاد به خانم سهرابی مجلس و عکس و خرده فرمایشات فیلمبردار و همه چیز را از یاد بردم از ذوق و شوق روی پا بند نبودم روبوسی و اظهار شادمانی و معرفی خودم تا بتواند مرا در مانتو و مقنعه ی مدرسه به یاد بیاورد که خیلی هم طول نکشید و به یاد آورد با اسم و فامیل و نام مدرسه. خانم سهرابی معلم فلسفه و منطق دوران دبیرستانم است کسی که برایم بلند بالایی  و جذابیت افلاتون را داشت خود خود فلسفه بود کسی که مرا از درس های دوست نداشتنی  ام که خواندنشان برایم زجر آور بود وارد فضایی کرد که عاشقانه در آن نفس می کشیدم حرف هایی که از جنس درس حوصله سر بر و بی معنی مثلا جغرافی نبود درس های مدرسه برایم بی وجه و بی مورد بودند که هیچ جذابیتی نداشتند فقط خواندن کتاب های غیر درسی را دوست داشتم کنفرانس دادن سر کلاس از موضوع های غیر درسی و خاطره نوشتن که همیشه هم مامان با خاطره نوشتن من مشکل داشت می گفت به جای ساعت ها نوشتن درس بخوان من اما امروز هم که نگاه می کنم همان سه کار خودم به دردم خورد نه درس ها و کتاب های آموزش و پرورش کلاس خانم سهرابی اما چیز دیگری بود در این کلاس منظم و درسخوان بودم هنوز کتاب های منطق و فلسفه دبیرستانم را مثل کتاب مقدس نگه داشته ام خانم سهرابی راه مرا برای همیشه عوض کرد و مسیر زندگی ام اینی شد که هستم راهی که  دوستش دارم و از بودن در این راه لذت می برم در عروسی از همان لحظه که دیدمش همه  ی اینها را گفتم، گفتم چند بار می خواستم به دیدنش بروم هر بار به بهانه ای ناخواسته نشده است گفتم همه ی بودن اکنونم را از کلاس هایش دارم از درس هایش از شیوه ی تدریسش شیوه ی بودنش در کلاس، همه را گفتم سرریز بودم از این دیدار نا بهنگام با صدای اطرافیان به خود آمدم وقتی برگشتم فیلمبردار آشفته و پریشان و البته بسیار عصبانی  از این پیام بازرگانی چیزهایی گفت که به خاطر فاصله نمی شنیدم مهم هم نبود که بشنوم ناراحت  و خود زنان و دلخور از اشاره های دستش فهمیدم می گوید ادامه بده  عکس را سریع گرداندم و گذاشتم سر جایش و باز گشتم پیش کسی که  با بودن در کلاس هایش یکبار برای همیشه هدفم در زندگی را تعیین کردم یکبار برای همه ی عمر تصمیم گرفتم می خواهم چگونه زندگی کنم و زندگی را از چه ارتفاعی ببینم

فلسفه

و برای رسیدن به آن به آب و آتش زدم و باز خود را بیش از این به آب و آتش خواهم زد


این تنها و یگانه راهی است که از قدم گذاشتن در آن پشیمان نیستم

Saturday, March 05, 2011

من و خواب هایم


من خیلی خواب می بینم هر شب خواب می بینم شاید باورش برای خیلی ها سخت باشد از خواب های کمدی که با صدای خنده ی خودم بیدار می شوم تا خواب های اکشن و حتی جنگ و خونریزی  که وقتی بیدار می شوم از همان حس هایی دارم که خوشحال می شوم که  در اتاقم و روی تختم هستم و همه چیز خواب بوده است خواب های من شبیه برنامه های تلویزیون عوض می شود به این ترتیب ممکن است در طول یک شب سه چهارتا خواب ببینم با موضوع ها و شخصیت های مختلف و متفاوت. یکی از ویژگی های خواب هایم این است که صبح که بیدار می شوم به صورت کلی می دانم در چه حوزه هایی چه اتفاق هایی می خواهد برایم بیفتد و چه کسانی را ملاقات خواهم کرد اما نکته ای در این رویاهای صادق من وجود دارد اتفاق های بد و ناخوشایند بلافاصله در همان روز پیش می آیند و به اصطلاح خوابم به سرعت تعبیر می شود خواب هایی که تعبیر آن اتفاق های قشنگ و خوشایند در زندگیم است  شبیه خواب های یوسف است تازگی های به این نتیجه رسیده ام که بی گمان تعبیر خواب های خوب و خوشایندم از یک سال تا چهل سال زمان می برد من تابع قوانین مورفی نیستم خیلی منتظر ماندم خلافش اتفاق بیفتد اما نیفتاد

Friday, March 04, 2011



داستان لیلا اقتباسی از لیزا نوشته ی متیو لیپمن بنیانگذار فلسفه برای کودکان و نوجوانان است که در برنامه ی درسی دانشگاه مونتکلیر نیوجرسی برای پایه های هفتم تا نهم تالیف شده است. اما داستان لیلا به نحوی تالیف شده است که بتواند در کلاس های خودمان تدریس شود. داستان این کتاب، داستان بلندی است که قهرمان اصلی آن فردی به نام لیلا است که در مدرسه و به همراه برخی معلمانش کندو کاوهای فلسفی را شکل می دهند و تلاش می کنند به مکاشفات فلسفی دست یابند. ویژگی اصلی این داستان، کندو کاوهای اخلاقی است که شخصیت های داستان عموما با آن درگیرند.
اتفاقات این داستان در فضای ایرانی رخ می دهد ولی تلاش شده است محتوای فلسفی داستان حفظ شود. شخصیت ها و دیالوگ هایشان ایرانی هستند و موضوعات مطرح شده در مباحث مربوط به زندگی و حیات بشری است. موضوعاتی که در آنها کندو کاو می شود بیشتر معطوف به آموزش فرایندهای استدلالی و تصمیم گیری اخلاقی اند نه معطوف به آموزش الگوهایی خاص از اخلاق و آموزه های دیگر
کودک فیلسوف، لیلا، سعید ناجی، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول1389
پی نوشت: توضیحات بالا بخشی از مقدمه ی کتاب است

Thursday, March 03, 2011

 مامان نمی داند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد 
یک روز من را به پدرت دادند فکر کردم لابد بابای دومم است و من باید این دفعه دختر او باشم یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت پدرت نیست شوهرت است از آن به بعد هر وقت مشت می خوردم می فهمیدم اتفاق مهمی افتاده
پرنده ی من/ فریبا وفی
   

Wednesday, March 02, 2011

شاید هم باید دوباره از همون جاده ای که تک و تنها اومدم/ تک و تنها برم و یادم بره واسه چی دل به این جاده زدم


به  دلایلی در این کتابخانه ثبت نام کردم که آن دلایل دیگر وجود ندارند و اکنون دلایل دیگری مرا وابسته ی خودش کرده است.  با انگیزه های دیگری که همان زمان هم خوشایند بعضی نبود آمدم جایی مستقر شدم که شد محله ام شبیه محله ی خودمان با این تفاوت که محله ی خودمان محله ی خانواده مان هم هست اما محله ی کتابخانه محله ی من است و حالا بعد ازدو سال که هر روز ولو یک ساعت به آنجا رفته ام برایم معنادار است بخشی از عالمم است محله ی من کتابخانه و کلاس ورزش و حرکات موزون و هزاران چیز دیگر دارد من در آنجا دو کمد دارم که هر چه نیاز دارم را همان جا گذاشته ام دو سال است اما در محله ام با هیچ کس همسایه نشده ام با هیچ کس دوست نشده ام شاید ویژگی شخصیتی ام است انگار عادت کرده ام که دوستان صمیمی را از پشت میزهای دانشگاه پیدا کنم نه از کلاس زبان و کتابخانه و همایش و نشست و سخنرانی. در کتابخانه ی محله ام اگر سلام کنند جواب می دهم وگرنه سکوتم  اگر بپرسند پاسخ می دهم و گرنه سکوتم اگر کتابی دفتری جزوه ای لازم داشته باشند که ندارند می دهم اما تا الان نخواسته اند چون حتی یک فلسفه خوانده هم آنجا ندیده ام تنهایی می خوانم تنهایی غذا می خورم تنهایی می روم و می آیم  در این سکوت گاه هفت هشت ساعته ام دراین سیر انفس و افاق از سالن مطالعه به غذاخوری از غذاخوری به مرجع از مرجع به نمازخانه از نمازخانه به  کلاس ورزش واز کلاس ورزش به روزنامه خواندن و چایی و کاکائو و سالن مطالعه خودم خودم را همراهی می کنم شاید خو کردن به این تنهایی بزرگ خیلی هم اتفاقی نباشد در دایره قسمت اوضاع چنین بود که این کتابخانه را کشف کنم در کشفم به همان اندازه که نزدیک شدم دور شدم آنقدر دور شدم که فقط من ماندم و سالن مطالعه و مرجع و غذاخوری و نمازخانه و ورزش و حرکات موزون گاه گداری زومبا فریاد هیجان آوری است  وسط وسط وسط  تنهایی بزرگم که حسی شبیه شنا و استخر دارد همان حسی که همه چیز را از یادت می برد وقتی داخلش هستی ووقتی بیرون می آیی خستگی نمی گذارد که یاد چیزی کنی گاهی اوقات اما دوست دارم با همکلاس هایم باشم با الهام با آزاده با بنفشه با نازی با محبوبه یکی شان هم کافیست که مشکلات کوچکت را برایشان بزرگ کنی که حس همدردیشان از عادی هم کمی بیشتر بر انگیخته شود بی مزه ها را آنقدر بامزه تعریف کنی که نتوانند به بامزگی تو جایی نقل قول کنند و هی بگویند خودش یه جور بامزه ای می گفت باید خودش باشه از خنده ریسه بروند و زنها چشم غره بروند که دخترای این زمونه چقدر عوض شدن دیروز تا مترو طالقانی با دو تا از همکلاس های زبانم رفتم برایشان از عروسی و چیزها ی دیگر تعریف کردم هم کلاس هایم گفتند چقدر بامزه ای چقدر باحالی چه عکس های قشنگی عروسی برادرت سنگ تموم گذاشتی (حالا نگویید دچار نارسیسیم است کسانی که مرا می شناسند می دانند اگر همین ها به من گفته بودند چقدر بی مزه ای حتما نقل قول مستقیم می کردم بی کم و کاست) اما همهنگام که هر دوآنها جلوی در مترو دست دادند و خداحافظی کردند همان جا محو شدند پس وقتی می گویم تنهایی پس پشت مرزهایی است که به سختی هر کسی را راه می دهید خلاصه که در دایره ی قسمت که اوضاع چنین است گیج و منگم خانمی در آرایشگاه می گفت چقدر تو آرومی احتمالا یا کم بچه هستید یا خواهر نداری از آن  روز رفتم تو نخ کسانی که چهار تا پنج تا شش تا به بالا خواهر و خواهر زاده و هر چند تا برادر دارند راست می گفت چقدر آنها آرام نیستند چقدراهل دست گرفتن آدم ها هستند چقدر روحیه ی طنز پردازی شان بالاست چقدر کمتر از من خجالت می کشند کمتر از من از دیگران عذرخواهی می کنند زودتر از من با دیگران دوست می شوند و چقدر چقدرها که با من متفاوتند کمتر از من در تنهایی بزگ گیج می خورند آدم اگر از نظر دیگران همه چیز تمام باشد گاهی خودش می داند که همه چیز تمام نیست یک چیزهایی کم دارد احساس تنهایی مرموز است می رود زیر پوستت و تا مغز استخوانت نفوذ می کند

گاهی این تنهایی بزرگ را بسیار بسیار بسیار دوست می دارمش اما گاهی هم کلافه ام می کند چون حرف دارم برای گفتن و گوش می خواهم برای شنیدن گاه دوست دارم گوش باشم برای شنیدن این تنهایی بزرگ را به همان اندازه که دوست دارم گاهی واقعا دوستش ندارم کلافه ام می کند   

فاجعه ی گود برداری پاساژ حمام سید محسن

-->
این سه جوان در فاجعه خراب شدن محل کسبشان در بازار تهران به علت گود برداری پاساژ حمام سید محسن در زیر آوار جان خود را از دست دادند نمی دانم کدام مهندس احمقی جواز این پاساژ را صادر کرده است نمی دانم در برابر چقدر رشوه به اندازه ی پنج طبقه گودبرداری کرده اند و مسائل ایمنی را هم رعایت نکرده اند نمی دانم کدام مهندس نادانی مهندس ناظر بوده است   نمی دانم جواب پدرعلی را زنش  را که تازه چهار ماه بود باعلی زیر یک سقف زندگی می کرد  و مادرش را که با شنیدن این خبر سکته ی مغزی کرده است چه کسی می خواهد بدهد نمی دانم جواب پدر و مادر و زن عقد کرده ی احمد را چه کسی می خواهد بدهد نمی دانم در این بی صاحب آباد چه کسی می تواند احمقی را که چک سفید امضا جلوی این خانواده ها می گذارد سر جایش بنشاند نمی دانم حاج علاالدینی به چند پاساژ دیگر غیر از پاساژ علاالدین خیابان جمهوری نیاز دارد که برسد به جایی که حس کند بس است دیگر کافی است برای یک عمر هفتاد هشتاد ساله یک آدم به چقدر پول نیاز دارد  اینهمه ثروت را برای چه و به چه قیمتی می خواهد؟  نمی دانم مادری که در ختم پسرش کف  می زند و شکلات می ریزد هیچ وقت دل سوخته اش آرام می گیرد یا نه؟ نمی دانم حاجی از پس جواب به مادری که سکته ی مغزی کرده است و در ختم پسرش فقط حضور فیزیکی دارد و  پسر هفده ساله ای که شاگرد احمد بود و خرج خانواده اش را می داد بر می آید یا نه؟ نمی فهمم چرا در این مملکت گل و بلبل دو سگ درست و حسابی  نداشته اند که به جای رفتن به سمت بوی کباب زیر آوار مانده ها را پیدا کنند چرا امین باید همان ساعت های یک و دو جلوی دوربین تلویزیون بگوید به موبایل زنگ می زنند و می گویند ما زنده ایم ما را نجات دهید اما مرده شان  را هفت بعد از ظهر بیرون بکشند نمی دانم چرا خبر کشته شدن در این مملکت مثل بالا و پایین شدن بازار بورس گران و ارزان شدن کالاها ثبت نام کنکور و هزار خبر دیگر به سادگی گفته می شود نمی دانم های بسیاری دارم اما می دانم دوست دارم کمترین هزینه ای که باعث و بانی های این پاساژ می دهند این باشد که کارشان برای همیشه بخوابد و هر سه این خانواده ها هیچ وقت رضایت ندهند این کمترینش باشد

احمد وعلی هر دو از اقوام ما بودند و مهدی شاگرد احمد بود اسم ها از چپ به راست: احمد، علی، مهدی

Tuesday, March 01, 2011

با اینکه بلاگ اسپات فلّه ای فیلتر شد نمی دونم چرا همچین حال خوشی یهم دست می ده وقتی می گم وبلاگم فیلتر شده یه جور غرور خوشمزه که پیشتر ها مزه مزه هم نکرده بودم