این قصه رسیده است به آیینه و کاشی
من عاشقم ای گل تو چه باشی چه نباشی
من آمدم از چشم تو خطی بنویسم
تو نقل و نباتی به سر عشق بپاشی
ما کهنه درختیم که عشق آتشمان زد
از این تنهی سوخته تاری بتراشی
من عاشق یک گل شده بودم که شکستم
با این همه ای عشق تو هم خسته نباشی
این میوه ی ممنوعه عجب دردسری داشت
یک قصه و پشت سرش این قدر حواشی
محمد گرامی
۱۷ آذر ۹۴ سهشنبه
No comments:
Post a Comment