ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, November 10, 2015

آدم از صبح تا شب فقط یک بار می‌تواند یک دل سیر بنویسد و آدمی که عادت به نوشتن دارد، اگر در دفتر همیشگی‌اش ننوشت بی‌تردید جای دیگری نوشته است. مگر می‌شود همه‌ی راه ارتباطی‌ات با عالم، نوشتن باشد، بعد بنشینی همین طوری در و دیوار را نگاهی کنی. اگر در و دیوار را نگاه کردی پس دچار مرض ننوشتن شده‌ای...
معلم داستانم می‌گوید اگر دچار مرض ننوشتن شدی باید ادای همه‌ی عاداتی را درآوری که وقت نوشتن گریبان‌ات را می‌گیرد... مثل اینکه ساعت مشخصی نوشتن‌ات می‌آید، طرز خاصی اگر بنشینی نوشتن‌ات می‌آید، اینکه با خودکار یا مداد نوشتن‌ات می‌آید یا با تایپ کردن هم مهم است... معلم داستانم می‌گوید ما که می‌دانیم این چیزها مسخره است اما هست و نویسنده برای اینکه خودش را گول بزند باید وقتی حال نوشتن ندارد ادای همه‌ی عادت‌های نوشتن‌اش را دربیاورد، چرا که اگر مدت طولانی ننویسد دیگر هیچ وقت نمی‌نویسد.

ترس برم می‌دارد مهری خانم را قسم می‌دهم که یک شب هم که شده بیاید قاطی نوشته‌هایم و برود. تا پیش از مرگ بابا هر جلسه یک داستان ولو خیلی خیلی کوتاه می‌نوشتم بابا که مرد می‌نوشتم ولی داستان نمی نوشتم. به مهری خانم گفتم یک بار دیگر دمپایی و شلوار کردی‌ات را بپوش، چادرت را بینداز روی سرت طوری که موهایت روی پیشانی‌ات ریخته باشد. بگذار من یک شبی آن طوری که معلم داستانم می‌گوید سر ساعت یازده شب لپ تاپ را روشن کنم و به عادت همیشگی‌ام یک لیوان چای یا شیر روی میز بگذارم و مهندس را بکشانم کنار پنجره که عاشق‌ات شود. بعد طلسم ننوشتن من می‌شکند و تو را به خیر و ما را به سلامت... مهری خانم سرخ و سفید می‌شود. می‌گوید ای خانم چیزهایی می گویی‌ها، آقای مهندس با اون دک و پز چه طوری عاشقم شود؟ بعد با تردید نگاهم می‌کند و می‌‌پرسد: گفتی چند وقت است که داستان ننوشتی؟ کلافه می‌گویم: مهری خانم شاید  یکی دو هفته پیش از مردن بابام. می‌پرسد بابات کی مرد؟ می‌گویم: مرداد ماه بود یک هفته مانده بود مرداد تمام شود بعد بی‌حوصله می‌گویم ولی مهری خانم قبل از اینکه بابام بمیرد تو مهندس را بیچاره کرده بودی... یادت نیست؟ با همین دمپایی و شلوار کردی، لخ لخ دمپایی‌ات مهندس را با ترس و لرز تا پشت پنجره می‌کشاند. مهری خانم چادرش را می‌کشد توی صورتش اما نه آن قدری که موهایش را پنهان کند. می‌گوید خانم به آقای مهندس هم گفتم: من از روی آقای مهندس خجالت می‌کشم، وقتی حالم را می‌پرسد دلم می‌خواهد زودی خداحافظی کنم و بروم. گفتم راستش را بگو زودی بروی کجا؟ گفت هیچ چیز را نمی‌شه از تو لاپوشونی کرد. بروم پیش کبری خانم خیاط بگویم این مهندس چه خوب حال آدم را می‌پرسد آدم دلش غنج می‌رود و تا شب ور دست کبری خانم خیاط بنشینم و آه بکشم... و هی از زیر زبان مشتری‌هایی حرف بکشم که مهندس را می‌شناسند. می‌گویم: یادته آخرین بار کی مهندس را دیدی؟ می‌گوید: ها! می‌گویم کی بود: می‌گوید وسط کوچه بودم داشتم از صفیه آدرس یک ابرو کار ارزان را می‌گرفتم. صفیه من را دید گفت مهری چرا این قدر ابروهات دراومده عزای بابای من را گرفتی؟ گفتم این آرایشگاه مژده پول خون باباش را می‌گیرد. صفیه گفت دیونه‌ای دیگه. بعد با دست دری را نشانم داد و گفت توی یکی از اتاق‌های این خانه یک مادربزرگ و نوه فقط ابرو برمی‌دارند و اصلاح می‌کنند هیچ کار دیگری نمی‌کنند مفت می‌گیرند برو اونجا... یکهو آقای مهندس با ماشین کنارمان ایستاد و گفت سلام مهری خانم مشکل‌ات حل شد؟ گفتم ها آقای مهندس دست شما درد نکنه غروبی می‌خواستم بیام واسه تشکر...

گفتم خب نمی‌خوای بری ازش تشکر کنی؟ این طوری هم تو مهندس را می‌بینی هم من داستانم را می‌نویسم. مهری خانم یکدنگی می‌کرد می‌دید محتاجش هستم برایم کلاس می‌گذاشت، می‌دید نوشتنم با لخ لخ دمپایی‌هایش، شلوار کردی‌اش و چادرش گره خورده هی چادرش را می کشید توی صورتش و و می‌برد عقب که دوباره موهایش پیدا شود، بعد رو به من می‌گفت خب چی بگم خانم... حرص‌ام از این خانم گفتن‌هایش درآمده بود. تقصیر خودم بود، زیادی بهش رو داده بودم حالا حریف‌اش نبودم ولی باید صبوری می‌کردم تا بتوانم این مرض ننوشتن‌ام را چاره کنم. اما با خودم فکر کردم حالا اصرار کردی مهری هم مهندس را دید بعدش چی؟ می‌خواهی سریال ایرانی بسازی یا فیلم هندی؟ اصلا نباید سراغ مهری می‌رفتی... مهری خانم گفت از دستم دلخوری خانم؟ گفتم نه مهری خانم، اینکه من نوشتنم نمی‌آید تقصیر تو نیست. می‌دونی چیه من از اول هم باید می‌رفتم دست به دامن مهندس می‌شدم. مهندس حتما کمک‌ام می‌کرد بس که دلش تو را می‌خواد.
به مهری خانم گفتم می‌‌مانی؟ بروم ببینم مهندس کجاست؟ نگاهم کرد و چیزی نگفت. در را بهم زدم و خدا خدا کردم مهندس هنوز هم مهری را بخواهد، خدا خدا کردم هنوز هم... از پیچ کوچه که پیچیدم مهندس را دست در دست خانمی دیدم که موهایش قرار نبود در آفتاب خرمایی باشد و زیر چادر، مشکی، قرمز بود یک جور قرمز بد رنگ، ابروهایش قرار بود در عزا و عروسی، مغرورانه روبه بالا باشند، لب‌هایش، گونه‌هایش، دماغ‌اش.... بوی تند عطرش، وقتی که با مهندس از کنارم رد شدند آزارم می‌داد... کلی خودم را لعنت کردم که به یاد مهری آورده بودم که چقدر مهندس خاطرش را می‌خواست. وقتی برگشتم پیش مهری گفت خانم این رسم‌اش نبود و در را با صدا بست. صدای لخ لخ دمپایی‌هایش را می‌شنیدم که دور و دورتر می‌شد خیلی دور.

No comments: