ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, November 16, 2015

در واشد و پاشید نسیم هیجان‌اش
تا نبض مرا تند کند با ضربان‌اش
تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه‌ها برد مرا نام و نشان‌اش
پیشانی او روشنی آینه و آب
بوی نفس باغچه می‌داد دهان‌اش 
هر صبح، امید همه‌ی چلچله‌ها بود
گندم گندم سفره‌ی دستان جوان‌اش
با این همه انگار غمی داشت که می‌ریخت
از زاویه‌ی تند نگاه نگران‌اش
یک زلزله‌ی سخت تکانیش نمی‌داد
یک شعر ولی زلزله می‌ریخت به جان‌اش
انگار دو دل بود همانطور که «سارای»
بین «ارس» وحشی و جبر «سبلان‌اش»
طوفان شد و من برگ شدم رفتم و رفتیم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جان‌اش
می‌خواست بهاری بشوم باز، که جا داد
پاییز و زمستان مرا در چمدان‌اش
در وا شد و او رفت همانطور که یک روز
در واشد و پاشید نسیم هیجان‌اش

مهدی فرجی

۲۴ آبان ۹۴

۱۱

No comments: