این کتاب را امروز خریدم، شهر کتاب بهشتی کار داشتم، سری هم به کتابها زدم، از اسمش خوشم آمد وزن چیزها... پشت جلدش را که خواندم بیشتر خوشم آمد، پس از روزهای بسیار رفت و آمد میان مرگ و زندگی دچار حس و حالهایی بودم که نمیشد با کسی دربارهاش بیشتر از دو جمله حرف زد، از شما چه پنهان آدماش نبود که مثلا بروی یک روز تمام در گوشهای دنج بنشینی که پایهی حرف و فلسفه بافی و چای باشد. نبود کسی که بتوانی بگویی چه مرگات شده است و پسِ پشت بیقراریها و نا امیدیهایت، دربارهی زندگی چگونه فکر میکنی... این حرفها حوصله سر بر است... آدمها دوست دارند به کارشان فکر کنند، به شغلشان، به عشقشان، به زن زندگیشان، به مرد زندگیشان، به صبحی که بیدار میشوند، دوست دارند صبح پاییزیشان را در گوشهای از این کلانشهر تهران عاشقانه شروع کنند و فکر کنند جایی هست که غمها و درد هایشان را بشویند...آدمها دوست دارند دیگریها را وارد بازیهای سرگرم کنندهشان کنند و خوب هم میتوانند وادارت کنند که جدی بگیری بیآنکه جدی گرفته شوی...... آنها دوست دارند فکر کنند همه چیز سر جایش است، اما دوست ندارند به ناپایداریاش فکر کنند. دوست ندارند به چرایی این فکر کنند که ممکن است آدم با دست خودش، خودش را بشکند و من این کار را با خودم کرده بودم...
از جلوی شهر کتاب بهشتی پیاده راه افتادم به سمت پایین و شروع کردم به خواندناش وقتی رسیدم جلوی ساندویچی محمود کثیف که تمیزترین و عالیترین ساندویچهای روزگار را دارد تازه یادم افتاد چقدر پیاده آمدهام و حواسم نبوده است تصور کردم از شهر کتاب آمدهام تا هفت تیر و از آنجا به سمت پایین که برسم به خیابان طالقانی، اما نه قائم مقام را دیده بودم نه هفتتیر را نه حتی پل عابری که مرا آورده بود سمت شیروردی........ یک ساندویچ سفارش دادم . محمود، شمارهای شده است شبیه بانکها شمارهات را صدا میزند، داشتم به شمارهی ۱۹۷ نگاه میکردم دیدم پایین کاغذ شماره یک شعر هم نوشته است
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
بیچاره شاعر یک درصد هم تصور نمیکرده است شاید دلدار پاسخ سلام کس دیگری را میداده است که جوابی نفرستاده است. بگذریم....
پشت جلد کتاب نوشته است: «هیچ چیز تا ابد بر جای نمیماند. پروژهای که سراسر سال روی آن کار کردهاید مثل برق تکمیل و فراموش میشود. روزی خواهید رفت. همراه با فرزندان و فرزندان فرزندانتان. حتی یک کتاب، یک اثر هنری بزرگ، یا یک نظریهی مهم پفی میکند و در تاریکی محو میشود. اینکه همه چیز روزی به پایان میرسد، چه تفاوتی در وضعیت ما ایجاد میکند؟ تقریبا همه در زندگی خود لحظهای را تجربه می کنند که به نظر میرسد گذرا بودن با بیمعنا بودن مترادف است. برای آن که زندگی خوبی داشته باشیم چه چیز را باید هدف بگیریم؟ این سوال بزرگی است که حتی کوشش برای پاسخگویی به آن گستاخانه به نظر میرسد. صرف نظر از این که کدام شرایط فردی در وهلهی اول ما را به فکر کردن وادار میکند، بررسی وضعیت خاص ما در زندگی به تاملاتی دربارهی خوب و بد، ممکن و ناممکن، و الویت بالا و پایین منجر میشود. این کتاب، در پرتو آنچه در اینباره گفته شده، آنچه میتوانست گفته شود، و آنچه در برابر شاهد و برهان به بهترین وجه پاسخ میدهد، همهی این مسائل را بررسی میکند.»
دلم میخواست کتاب را با حال بهتری معرفی کنم و دست کم با روزمرگیهایم قاطیاش نکنم، اما این کتاب پیشاپیش با روزمرگیهایم قاطی بود، با پرسشهای بیپاسخم، با بیهمزبانیِ همیشگیام....دلم میخواست حال خوبی که این کتاب، این رفیق بیکلک بهم داده بود ماندگار شود اما نشد که بشود یعنی همیشه دست بالا با دنیای مجازی است به کمتر از لحظهای میتواند حال خوبات را نابود کند تا ته دلت رو به کتاب بگویی: رفیقم، عزیزم گذرا بودن هیچ فرقی با بیمعنایی ندارد.... آن قدر بیمعنا که صبح میتوانی یک عالمه دوست داشته باشی و شباش شکسته باشی...
پ.ن: بارها گفتم نمیشکنم و بارها شکستم، امشب اما فکر کنم بد شکستم....
۲۶ آبان ۹۴ سهشنبه شب
وزن چیزها، فلسفه و زندگی خوب، جین کازز، برگردان: عباس مخبر، تهران، آگه
No comments:
Post a Comment