ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, November 12, 2015

خاکی که به زیر پای هر نادانی است
کف صنمی و چهره‌ی جانانی است
خیام


امروز سر کلاس داستان،  درباره‌ی زنی که در مولوی پیدا شده و هفت هزار سال پیش زندگی می‌کرده است حرف زدم،  یعنی روی دلم مانده بود یک چیزهایی بگویم تا احوالم را پرسیدند، سر درد و دلم باز شد، کلی خندیدیم. شاید چون زن است این همه به فکر فرو رفته‌ام. کلی رنج و محنت بکشی، کلی عاشقی بکشی، کلی خون جگر بخوری که یک تیکه وسیله برای خانه‌ات بخری، بچه بزرگ کنی، غصه بچه‌ات را بخوری، موهات را رنگ کنی بد رنگ بشه حرص بخوری، مریض بشی زن‌اش بشی یا نشی؟ هوو سرت بیاره یا نیاره؟ کلی به دخترخاله و دختر عمه پز بدی، فکر کنی عالم همه جوره تو مشت‌ات است... بعد هفت هزار سال دیگر، یک عده آدم استخوان‌هات را پیدا کنند کلی هم از بابت  چهار تیکه استخوان ذوق کنند. انگاری که یهویی شدی عروسک دست باستان شناس‌ها...به قول آقای برادر هیچی به هیچی..... کاش می‌شد یک نامه برای باستان‌شناس‌های هفت‌ هزار سال دیگر بنویسم و زیرش هم بنویسم: من و تو الان عین هم هستیم عزیزم، عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر...

پ.ن:زحمت سرودنِ « عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر» را سعدی کشیده است. شعری است بسیار دوست داشتنی که در پستی جداگانه خواهم نوشت. 

No comments: