زندگی بیهدف
امروز چند ساعتی با آقای برادر گپ زدیم، بحث نگرانیها و روزمرگیها شد، چسباندش به زندگی بیهدف... چیزی که این روزها بهش نیاز دارم. زندگی بی هدف معنیاش این نیست که بیعمل هم هستی... اما مثلا اگر قرار است نویسنده باشی هدفگزاری نمیکنی که من باید تا فلان تاریخ یک کتاب بنویسم که اگر نشد تا فلان تاریخ کتابات را بنویسی، افسرده شوی و نگران و حس عقبماندگی داشته باشی اما مینویسی. در زندگی بیهدف آهنگِ زندگیات را انتخاب میکنی و مثلا نویسندگی میشود موسیقی زندگی تو... موسیقی زندگی من میتواند با تم نویسندگی، پیلاتس، فبک، فلسفه نواخته شود...... هدفهایم هر چه هست نباید بیرون از من باشند که احساس کنم در فاصلهای دور از من هستند و قرار است به بهای بیقراریام تمام شود. باید هدفهایم را زندگی کنم، هدفها بسیار به ما نزدیکتراند از آنچه تصور میکنیم.... ذهنم رها شده است از برنامهریزیهای هفتگی و ماهانه و سالانه و پنج ساله ..........
میفهمم قضیه از چه قرار است شاید اما نتوانم به اندازهای که میفهمم بنویسماش، با خودم فکر میکنم تمام این سالها ذهنم را به سبک آدمهای منظم و اتوکشیده نگران نرسیدنها کردم، در عمل اما نظم زندگیام موسیقی خاص خودش را داشت که گاه عین بینظمی بود. حالا میتوانم به راحتی ذهنام را هم با عملام هماهنگ کنم و به مرور زمان، به گوش خودم و دیگریها برسانم موسیقی زندگیام چیست و چه خواهد بود. من بارها و بارها نتهایش را نوشتهام فقط باید بنوازماش.
پ.ن تبلیغاتی: قرار شد، حتما یکی از کارگاههای آقای برادر را شرکت کنم، چون امروز حسابی وقت کم آوردیم برای گپوگفت...
No comments:
Post a Comment