طرفهای پنج غروب امروز عصر حالم زیادی خوب بود یا باید میرفتم فیلم میدیدم یا باید با کسی صحبت میکردم یا باید خاطره می نوشتم اما به کانون زبان که رسیدم ناخودآگاه رفتم داخل، طبق معمول پر بود از مادرهایی که دور هم جمع بودند و دو ساعتی وقت داشتند گپ بزنند و کسی مزاحمشان نشود تا دخترشان از کلاس بیرون بیاید. هیجان زده بودم رفتم نمازخانه گفتم شاید بتوانم چند خطی بنویسم تا خوشحالیم همین جا تمام شود. فرش ها را جمع کرده بودند دور تا دور صندلی بود دلم نمیخواست روی صندلی بنشینم یه تیکه مقوای تمیز برداشتم و کنار صندلی ها روی زمین ولو شدم پسر بچه ای هفت ساله دفتر نقاشی اش را گذاشته بود روی صندلی و نقاشی می کشید سر صحبت را باز کردم یک مقدار که خودمانی شدیم اشاره ای به زن ها کرد و گفت از بچه ها بدترند حواس آدم را پرت می کنند گفتم آره راست می گی چقدر حرف می زنند گفتم چه درسی و خیلی دوست داری گفت کتاب فارسی که داری اما منتظر نموند بگم آره یا نه گفت همون جای کتاب فارسی که باید خودمون بنویسیم اونجاها رو دوست دارم گفتم آره منم اونجاهایی که باید خودم بنویسم و خیلی دوست دارم گفت برام یه نقاشی بکش گفتم باشه نه اینکه خوشحال و هیجان زده بودم خیلی به جا بود با حوصله براش یه نقاشی کشیدم تمام مدت هم یه خودکار اکلیلی داشت هی می گفت با اینم بکش این برق می زنه منم پروانه نقاشی رو با خودکار برق برقی اش کشیدم تموم که شد نقاشی رو برد مامانش نمره داد بعد هم از دفترش کند داد به خودم گفت ببر قابش کن گفتم من برای تو کشیدم اسمش و که اشکان بود به زحمت با خودکار برق برقی اش روی نقاشی نوشت و داد دستم بعد هم اصرار کرد که خودکارش هم بردارم گفتم نه همین نقاشیه کافیه گفت ببرش خیلی اصرار کرد گفتم آخه تو اینو خیلی دوست داری نگه دار برای خودت اما حریفش نشدم آخر سر هم خودش در کیفم و باز کرد خودکار و انداخت تو کیفم همون خودکار برق برقی که خیلی دوست اش داشت
No comments:
Post a Comment