ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, November 21, 2013

دیدار با مرگ

هیچ خاندانی را ندیدم اینهمه بچه ها و جوان هایش به اندازه خاندان ما به تجربه  مرگ نزدیک باشند تا به این سن برسم چندین بار بالا سر اقوامی  که در خانه از دنیا رفته اند شرف حضور داشته ام هیچ بزرگتری هم هیچ وقت جلومان را نگرفت که نرویم بالا سر میّت یا همراهشان نرویم هیچ وقت نشنیدم بگویند نمی خواهد بیایید  اینقدر این قضیه برایمان عادی بود تا زمانی که دیدم بعضی ها واقعا از میّت می ترسند تازه فهمیدم ما یک جورهایی غیر عادی هستیم  دیدم که چگونه وحشت زده حتی به قبر میّت هم نزدیک نمی شوند نمی دانم خوب است یا بد که این قدر نترسی نمی دانم عواقبش چه می تواند باشد وقتی کم سن وسالی و نیستی و از بین رفتن را با چشم های خود خودت ببینی می تواند مرحله ای از رشد روحی و روانی ات باشد یا آسیب زننده است
 مثلا همین حضور در غسالخانه؛ حتی اگر میّت ما جنس مذکر بود می رفتم قسمت زنانه و از نزدیک جسد هایی را نگاه می کردم که تا روز قبل راست راست راه می رفتند آرزو می کردند؛ دعوا می کردند؛ عشق می ورزیدند؛ غمگین می شدند؛ خرید می  کردند؛ امتحان داشتند؛ غذا می خوردند؛ مهمانی می رفتند؛ منتظر بودند؛ قرار داشتند؛ مادر شده بودند؛ مادربزرگ شده بودند؛ عمه و خاله و زندایی و زن عمو بودند؛ قسط داشتند یا نداشتند؛ در نوبت وام بودند؛ ماشین خریده بودند؛ خانه خریده بودند؛ خانه نداشتند غصه می خوردند؛ بچه شان دانشگاه قبول شده بود؛ از سفر برگشته بودند؛ قرار بوده آخر همین هفته به سفر بروند؛ جسدهایی که مراقب بودند شوهرشان زن نگیرد؛ زن گرفته بود فهمیده بودند غصه خورده بودند؛ رخت هایشان را گذاشته بودند امروز بشورند؛ امشب عروسی دعوت بودند؛ سال قبل از مکه آمده بودند؛ مکه اسم نوشته بودند نرفته بودند؛ وقت دکترپوست داشتند شش ماه قبل وقت گرفته بودند؛ رژیم داشتند قرار بود بیست کیلو وزن کم کنند قرار بود مانکن شوند؛ طلاهایشان را عوض کنند؛ طلا هایشان را بفروشند برای خرید آپارتمان؛ قرار بود  با دوستشان بروند فال قهوه بگیرند؛ آرایشگاهی نزدیک خانه شان باز شده بود امروز صبح می خواستند سری به آنجا بزنند؛  و...
 در غسالخانه زیاد یاد خیام می کنم. مرگ را ببینی و لمس کنی و بو بکشی کمتر غصه می خوری کمتر حرص می خوری کمتر خودت را آزار می دهی آرام تر می شوی مهربان تر می شوی نمی دانم یک جور خاصی می چسبی به زندگیت البته غمگین هم می شوی تصور می کنی بی جان افتاده ای و عده ای افتاده اند به جانت این سمت و سویت می کنند داغی و سردی آب برایشان مهم نیست نمی فهمند شاید سردت شده شاید داری می سوزی بالاسرت جیغ می کشند نمی فهمند هنوز هم گوش هایت از جیغ های بنفش کر می شود دوست داری باز هم احترامت کنند وقتی در غسالخانه ای حس می کنی این جنازه ها دارند خواب بد می بینند اما نمی توانند بیدار شوند دوست دارند بیدار شوند و ببینند روی تخت خواب اتاقشان هستند دوست دارند بیدار شوند و ببینند که موبایلشان زیر متکایشان است و دوست دارند بیدار شوند و گوشی رااز زیر بالش بردارند و ببینند تا آنها از خواب بیدار شوند چند تماس بی پاسخ داشته اند حس می کنی این جسد ها دوست دارند از این کابوس بیدار شوند ببینند شوهرشان کنارش است و به او بگویند خواب دیدم مرده بودم داشتند مرا می شستند شوهرشان بگوید خواب زن چپ است پاشو چایی بذار دیرم شده.  اما آنها هیچ وقت از این خواب بیدار نمی شوند  وقتی در غسالخانه ای حس می کنی این جنازه ها خجالت می کشند از اینکه این همه چشم نگاه شان می کند. حس می کنی می گویند مگه مرده ندیده اید یا می گویند مگه اینجا سینماست. یا حتی می گویند خودت هم بودی خوشت می اومد یکی وایسه زل بزنه بهت
 اما وقتی جنازه ای در خانه هنوز با لباس های خانه  جلوی رویت دراز به دراز خوابیده بی وقفه فکر می کنی دارد نفس می کشد حتی بی هوا هم می گویی اِ اِ اِ...اما ادامه نمی دهی بارها بالا و پایین شدن ملافه یا پیراهن جنازه های تازه از دنیا رفته را دیده ام نمی دانی چشم هایت اینطوری می بینند یا واقعا دارد بالا و پایین می شود. دوست داری بالا و پایین شدن پیراهنش واقعی باشد


پی نوشت: بچه که بودم بچه ای هفت ساله از اقوام بر اثر بیماری فوت کرد تا مدت ها هر کارتونی که می دیدم با خودم می گفتم بیچاره مهشید بقیه اش و ندید. دلم براش می سوخت که دیگه نمی تونه کارتون ببینه


No comments: