ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, November 14, 2013

مینا تو بشو مادر

امروز یاد یکی از خاطرات بچگی ام افتادم که کلا فراموش کرده بودم
دوره ابتدایی که بودم مصطفی رحماندوست که برادر مدیر مدرسه مان بود در بیشتر مناسبت ها به مدرسه مان می آمد و برایمان شعر می خواند یکی از این مناسبت ها که آمد این شعر را خواند
مینا تو بشو مادر  مهدی تو بشو بابا
من دخترتان باشم یک دخترک زیبا
این گوشه اتاق ما شمع و گل و پروانه
آن چادر مشکی هم دیوار و در خانه
در خانه ما خوب است این باشد و آن باشد
قفل کمد مامان زنگ درمان باشد
بابا تو بگو دیر است برخیز و برو بازار
برگرد و بیا خانه  با خستگی بسیار
وقتی که تو برگشتی بنشین و بگو مینا
یک چای برای من بردار و بیار اینجا
آن وقت بپرس از من امروز چه ها کردی؟
مامان قشنگت را  آزار چرا کردی؟
یک بوسه بگیر از من آبی بده گلدان را
شامی و بخور و آن وقت آرام بکن لا لا
این شعر را فقط از زبان خود مصطفی رحماندوست شنیدم نه در کتابی خواندم نه دیگر کسی برایم خواند آن قدر با تمرکز و دهان باز و با دقت گوش کردم که در جا حفظ شدم و بیشتر اوقات برای خود زمزمه می کردم ایشان شعرهای بسیاری را به مناسبت های بسیار برای ما خواندند من پنج سال در آن دبستان تحصیل کردم اما هیچ کدام از شعرهایی را که خواندند این گونه به خاطر نسپردم و در ذهنم ردی بر جا نگذاشت شاید برای اینکه خدای خاله بازی بودم  امروز که یاد این خاطره افتادم شعر را دوباره برای خود خواندم یکی دو قسمتش را فراموش کرده بودم که پیدایشان کردم هنوز هم می خوانم صدای خودم را 
  نمی شنوم صدای مصطفی رحماندوست را می شنوم. 
پی نوشت: وقتی این خاطره را برای مامان تعریف کردم گفت از مدرسه که اومدی خونه تا رسیدی .شعر را برایم خواندی این دیگر یادم نبود

No comments: