دلم خیلی خانوم و آقاجان را میخواهد، نمیدانم حواسشان بهم هست یا نه؟ من، در بودنشان زیاد غافلگیرشان کردم، چون از دعایی که بیهوا از دلشان میآمد روی زبانشان لذت میبردم. چون دلم میخواست برق چشمهایشان را ببینم. چون باور کرده بودم که این دو موجود نازنین غافلگیر و شاد بشوند، یک روزی عالم طوری غافلگیرم میکند که برق چشمهایم را فقط خانوم و آقاجان میبینند حتی اگر زنده نباشند. فقط آنها میدانند که عالم با دلم چه کرده است که آنها اهل دل بودند. باور نمیکنم آقاجانی که سعدی را زندگی کرده بود، نبیند که نوهاش این روزها هیچ ندیده است و گرگ دهنآلودهی یوسف ندریده است...
دلم میخواهد از آقاجان و خانوم ادعای طلب کنم و بخواهم به جای تمام ساعتها و روزهایی که غافلگیرشان کردهام، برایم دعا کنند فقط یک بار برای همیشه در زندگیم غافلگیر شوم...
۷/فروردین/ ۱۳۹۴، آدینه
No comments:
Post a Comment