وقتی خوشحالتراند گوشواره آویزان میکنند
غمگین که باشند با موهایشان ور میروند
تنها که باشند کفش میخرند، کتاب میخرند، قهوه زیاد میخورند،
دلتنگ که باشند عینک سیاه بزرگ میزنند و دور از چشم دنیا با واژههای تلخ جملههای قشنگ میسازنند،
دلگیر که میشوند... فرق میکند،
گاهی با لباسی زیبا در را برایت باز میکنند و با لبخند به یک چای دعوتت میکنند، گاهی با کتابی در دست، کنج یک کافه بیخیال حضور چشمهای کنکجاو با موهایشان بازی میکنند، حالا اگر تو مردی باشی که در هر شرایطی با همان لباس ساده، با همان عینکی که گاهگاه روی صورتت جابهجا میکنی، با همان حالت خودمانی همیشگی و دستهایی که بیشتر وقتها تکلیف خودشان را نمیدانند به دیدن زن محبوبت بروی، از کجا خواهی فهمید در درون این موجودِ آراسته، چگونه طوفان جایش را به تعادلی پر جذبه میدهد؟
چگونه زمان در لحظهی درد میایستد تا به وقتِ تنهایی بغض را به سلاخی چشمهای منتظرش بفرستد؟
چگونه خواهی فهمید زنی که تا مرز جنون به معجزهی رویا باور دارد، از پشت عینک سیاهش دیوانهوار دوستت دارد؟؟؟
نیکی فیروزکوهی
No comments:
Post a Comment