ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, March 06, 2015

من، از ۷۳۰ روز پیش تا این ساعت
هفتصد و سی روز گذشت و من در این هفتصدوسی روز، طور طور شدن خودم را دیدم. من در نسبت با دیگری عمه شدم. 
من رنج دوری و صبوری را زندگی کردم.
دانشجو شدم و باز به عالم فلسفه از جنسی که دوست داشتم برگشتم،  شانزده هفده سال پیش، با فلسفه شروع کردم با فلسفه پوست انداختم و با فلسفه ایام دانشجویی را به شکل اداری و رسمی‌اش ترک می‌کنم و این برایم موهبت بزرگی است.
چند کار ویراستاریِ عالی که محتوای کار را هم دوست داشتم به لطف آقای فرزان سجودی انجام دادم.  دکتر سجودی بیش از هر چیز برای اخلاقِ بی‌نظیر و انسانیتش همیشه‌ی روزگار، برایم قابل احترام و بزرگوار است.
کار پدرم به سرانجام رسید.
 فلسفه برای کودکان را پس از سال‌ها از نظر به عمل کشاندم. تجربه‌های متفاوت کارگاه‌های تربیت مربی در پژوهشگاه علوم انسانی و در فرهنگسرای فردوس داشتم. در کارگاه‌های آقای قائدی دوستان نازنینی پیدا کردم از شهرهای مختلف ایران که گاه‌گاه دلم برایشان تنگ می‌شود و دلم هوایشان را می‌کند. شرکت در همایش بین‌المللی فلسفه‌ی تعلیم و تربیت در عمل، تجربه‌ای بسیار به یادماندنی بود. دوست نازنینی مثل ایزابل میلون پیدا کردم که بیشتر از آنچه در کارگاه‌ها از او یاد بگیرم درس انسان‌دوستی گرفتم. درس اخلاق، بدون اینکه اخلاق درس بدهد.
 آشنا شدنم با برنامه‌ی تلویزیونی رادیو ۷ هم برای این ۷۳۰ روز است و هم سنِ عمه شدنم. برنامه‌ای که یک دفعه چیزهایی را به رویم آورد که یادم رفته بود یا دغدغه‌ام بود، یا به نظرم پیش پا افتاده می‌آمد، اما یک دفعه در یک برنامه‌ی دو ساعته از سطحی‌ترین جای ممکن می‌آمدند، روبه‌روی چشم‌هایم، روبه‌روی نه عقلِ معاشم که کمی‌ بالاتر از آن.
آشنا شدن با آدم‌هایی که هر کدام تکه‌ای از نحوه‌ی بودن من هستند.
یک سفر فوق‌العاده رفتم، که هیچ وقت نتوانستم درباره‌اش بنویسم، چون ننوشتی بود، چون نباید درباره‌اش نوشت، نباید درباره‌اش حرف زد. چون توصیه کردنی نیست، چون خواستنی است، چون هر چه درباره‌اش بگویی، آن قدر کم گفته‌ای که انگار هیچی نگفته‌ای.
تجربه‌ی نوشتنم هزاران برابر شد. وبلاگ‌‌نویسی‌ام در این ۷۳۰ روز، زیر و رو شد، من از سال ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۲ می‌نوشتم، اما به ندرت خودم نوشته‌های خودم را دوست داشتم، می‌توانم چند مورد را نام ببرم که دوست داشتم دوباره بخوانم، به مابقی سر نمی‌زدم. کل سال ۲۰۱۲ فقط یک پست نوشتم:«ما در هر چیز فقط تقریبا هستیم.»  و دیگر ننوشتم. تمام این مدت خواندم و دیدم و رفتم و آمدم و وبلاگم را به کلی کنار گذاشتم تا معلم دوست داشتنی فلسفه‌ام، خانم سهرابی، از دنیا رفت و حس کردم نیاز دارم درباره‌اش در وبلاگم بنویسم، پس نوشتم و بعد از آن به نوشتن ادامه دادم، چند ماهی که گذشت حس کردم اتفاقی در نوشتنم افتاده است که نمی‌دانم چیست؟ حس می‌کردم دیگر پرتکلف نمی‌نویسم، دلم می‌خواست نوشته‌هایم را چند بار بخوانم بی‌آنکه مور مورم شود یا بدم بیاید. اتفاق مهم این بود، من با نوشته‌هایم یکی شده بودم، من آن قدر خوانده و دیده و شنیده بودم که یک دفعه قد کشیده بودم (دست کم در ارزیابی خودم از خودم، و به این معنا نیست که معتقدم خواننده‌هایم هم همین حس را دارند.) بارها وسوسه شدم نوشته‌های پیش از ۲۰۱۲ را ویرایش کنم. اما حس کردم باید این مرز را نگه دارم تا یاد خودم بماند از کجا به کجا رسیده‌ام، حتی راست‌چین، چپ‌چین‌ها را هم درست نکردم.
خطم را به ترم سه رساندم و حتما یک روزی تمامش می‌کنم.
 در همین ۷۳۰ روز با ورزش پیلاتس آشنا شدم، ورزشی که جسم و روحم را با هم از خواب بیدار می‌کند. ورزشی که هنوز برایم تازه است و هیچ وقت از آن خسته نخواهم شد، ورزشی که تا سطح مربی‌گری آن را ادامه خواهم داد. توانستم کمربند سطح ۴ و سطح ۳ را بگیرم، هر چند که ۳ هیچ وقت به دستم نرسید و به قول مربی‌ام جایش در فدراسیون محفوظ است.
فیس‌بوکی شدم، فضایی که دوستش نداشتم و همیشه از پیوستن به آن واهمه داشتم و همیشه هم فکر می‌کنم یک روزی ترکش می‌کنم.
قصه‌ی زبان خواندن اما همچنان یک داستان با پایان باز است که نمی‌دانم کی و کجا و چه روزی و با چه پایانی قرار است تمام شود.
برای مجوز یک چیزی که فعلا صدایش را در نمی‌آورم اقدام کردم و تا یک جاهایی هم پیش رفتم.
یک عالمه کتاب فلسفی خریدم و توانستم خودم را مقید کنم دست کم هفته‌ای یک کتاب بخوانم ولو اینکه داستان باشد.
بارها به راز معمولی بودن، پی بردم و دلم خواست یک معمولیِ خواستنی باشم. بارها لحظه‌های خیلی معمولی که خودم هم معمولی بودم دلم را لرزاند و از خودم پرسیدم که چرا آدم‌ها به این همه معمولی که می‌خواهد دل آدم را از جایش بکند، بی‌تفاوت هستند؟
تمام اینها که گفتم دانه درشت‌های اتفاق‌های این هفتصد و سی روز بود (که هنوز حدود چهارده روز آن باقی است.) در این میان پر بودم از رخدادهای ریز و کوچولویی که بی‌تردید چند برابر اندازه‌ی خودشان در سرنوشتم تاثیر داشته‌اند.

من آدابِ بودن را در این هفتصد و سی روز یاد گرفتم و نمی‌دانم در این چهارده روز باقی‌ مانده‌اش، چیزی برای غافلگیریم کنار گذاشته است یا نه؟ که اگر نگذاشته باشد، خیالی نیست چون آن قدر از این همه سرریزم که می‌توانم فروردین ۹۴ را هم با همین‌ها پوشش دهم تا بعد...
پانزدهم اسفند ۹۳، ظهر آدینه

No comments: