امشب که گفتوگوی شهاب حسینی را میدیدم وقتی از تجربهی اولین تئاترش گفت، پیش از آنکه چیزی بگوید من نام تئاتر و چند تا از بازیگرهای آن را گفتم. مامان گفت تو از کجا میدونستی؟ گفتم این همون تئاتری است که بنفشه هم در آن بازی میکرد. درواقع، بنفشه تنها بچه دبیرستانی آن تئاتر بود و هر روز در مدرسه از تجربهی تمرینهایش در دانشگاه تعریف میکرد، ما هم کلی خوشمان میآمد و لذت میبردیم. از آن اسمها که هر روز نام میبرد شهاب و ستاره و امیر و پیمان یادم مانده بود که پیمان در حین بازی در فیلم سفر به چزابه در تصادفی از دنیا رفت بیست و دوم آذر سال ۷۵ دلیل اینکه تاریخش خوب یادم است این است که فوت پیمان اثر بدی روی بنفشه گذاشت و نوشتهای را که برای درگذشت او نوشته بود به من داد که هنوز هم دارماش. وقتی شهاب حسینی، که سال ۷۴ برای ما فقط شهابی بود که از زبان بنفشه میشناختیم، از تئاتر افسانه میگفت یادم افتاد از این تئاتر در روزنامه گزارشی تهیه شده بود و بر حسب تصادف عکس صحنهای چاپ شده بود که بنفشه در آن بود پدربزرگ خدابیامرزش دعوایی اساسی راه انداخت که نوهاش مطرب شده است. بنفشه، استعداد عجیبی در بازیگری داشت و شاید اگر با همان سرعتی که شروع کرده بود ادامه میداد این روزها برای خودش یک پا شهاب حسینی بود. در تمام مدت گفتوگو داشتم فکر میکردم، اگر تئاتر افسانه را مرکز قرار دهیم روایتهای متفاوتی در اطراف آن چرخ میزند که در یک جاهایی، این روایتها از حقیقت بهرهی بیشتری دارند و یک جاهایی از آن دور میشوند. شبیه فیلم راشامون! هر کدام از ما نه تنها داستانهای خودمان را داریم که نیز روایتهای ما بر روی هم میتواند بازگو کنندهی یک روایت باشد. نسبت من با تئاتر افسانه دورترین نسبت بوده است، من تنها همکلاسی، کلاس ۳/۱ انسانی، یکی از بازیگران آن بودم که تنها ارتباطم با آن، روایتهای شیرین دوستم بوده است و حالا بعد از گذشت پانزده، شانزده سال از آن روزها، حس میکنم از دورترین آدم به یک ماجرا شبیه من و این تئاتر تا فردی که با ماجرا یکی بوده است، شبیه تکههای پازلی هستیم که یک روایت را کامل میکنند ولو اینکه ما قطعهی کوچک و ساده و بینقشِ گوشهی پازل باشیم.
2 comments:
متن قشنگی بود حتی یادم میاد یه بار درباره این تاتر به منم گفتی پس منم یکی از مهره های این پازل هستم هوراااااااا. V.
آره وحیده جان حتی امروز یادم اومد وقتی توی همون سال یک تئاتر عروسکی به کارگردانی بنفشه بردیم منطقه داورها بنفشه را شناختند چون عکس اش را توی روزنامه دیده بودند و کلی ما را تحویل گرفتند تازه به بنفشه گفتند روی بچه هات کار کن تئاترت را اکران عمومی کن. منم جو گیر شده بودم هی می گفتم خیلی عالیه!!! بیچاره خانم ظهوری این قدر از دستم حرص خورد که این کارها به درد تو نمی خوره. یعنی یک گفت و گو دیدم از دیشب همین جوری خاطره است که جلوی چشمم رژه می رود.
در ضمن تو همون تکه پازلی هستی که یادم نبود یعنی یادم نبود برای تو هم تعریف کردم و الان یک روایت هم تو ازش داری
Post a Comment