دلم میخواهد در یکی از کارگاهها، دربارهی احترام بحث کنیم. احترام چیست و هر کس چه تعریفی از آن دارد. مدتی است دارم به تعریفهای مختلف احترام و بیاحترامی و مصداقهایش فکر میکنم. وقتی ما میگوییم به همدیگر احترام بگذاریم، دقیقا مصداقهایش چیست؟ نمیدانمهای زندگیم دارد سر به فلک میگذارد. رفتارهای انسانی پیچیده و غیرقابل پیشبینی است، تنها چیزی که قابل پیشبینی است این است که هر کدام از ما خودمان را مرکز یک ماجرا و قضیه قرار میدهیم و از آنجا نگاه و پیشداوری میکنیم. برای همین چند روزی است به این فکر میکنم شاید از جایی که من ایستادهام فکر میکنم که به من بیحرمتی شده است یا میشود یا غرورم له و لورده شده است شاید از جایی که من ایستادهام به قول دوست نازنینم مولانا حسِ مگر احمقم گرفتی.. دارم. شاید اگر در موضع دیگریها باشم، رفتاری که برای من سنگین تمام میشود، عین عقلانیت باشد. در هر حال با همهی این نظریهپردازیهایی که میکنم، باید بگویم من هم آدمم و احساساتم جریحهدار میشود دقیقا به معنای سینماییاش، من هم دلم میشکند و میگیرد اما نوشتن و بازشکافی قضایا و سخن گفتن دربارهشان شبیه اشک ریختن است فلسفی و غیر فلسفی مینویسی که در دل و گلویت عقده نشود ، نوشتن شبیه شکستن بغض است. حال آدم را اگر خوب نکند سبکات میکند. نوشتن درمانی را میتوانم به مولوی درمانی و خیام درمانی هم اضافه کنم. فقط همین قدر بگویم که گیجم و نمیدانم چرا؟؟؟؟!!!!!
۲۳ مهر ۹۳ چهارشنبه
۲۳ مهر ۹۳ چهارشنبه
No comments:
Post a Comment