روز نخست همایش بینالمللی فلسفهی تعلیم و تربیت در عمل، ۱۶ مهر ۹۳،
صحبتهای دکتر نقیبزاده
به نام
خداوند جان و خرد
۱۶ مهر ۹۳، دکتر نقیبزاده، همایش بینالمللی فلسفهی تعلیم و تربیت در عمل |
جان و
خرد، جان چه باشد جز خبر در آزمون و خرد به گفتهي بزرگمرد ایران، فردوسی خرد چشم
جامعه است. خرد یعنی توانایی شناختن و به کار بستن اصلها. زندگانی انسان دو جنبه
دارد زیست و زندگی. در زیست که جنبهی بیولوژیک ماست، بسا همانند دیگر جانورانیم و
زندگی آن جنبهای است که در آن جان و خرد جلوهگر میشوند و نمودهای گوناگون زندگی
ما را پدید میآورند. اخلاق و آیین و هنر و علم و دین و فلسفه که در یک کلمه اگر
گفته شود میشود فرهنگ ویژگی تمایزکنندهی انسان از دیگر جانوران امکان دستیابی
اوست به فرهنگ و فرهنگ تاریخی است. طبیعت تکرار شونده است فرهنگ تاریخی است به
همان معنایی که هگل میان آنها تفاوت میگذارد. خرد توانایی شنناختن اصلهاست آنجا
که شور شناسایی باشد و این شور به یاری خرد به نتیجهای بینجامد آن نتیجه فلسفیدن
است و فلسفه، بنابراین فلسفه جنبه و جلوهای است از زندگانی، فلسفیدن انسانی شیدن
است و اندیشیدن از طبیعت انسان برمیخیزد. طبیعت انسانی انسان یعنی آنچه متمایز
کننده انسان است: ای برادر تو همه اندیشهای... در زیست ما متمایز از دیگر جانوران
نیستیم در اندیشه میتوانیم متمایز شویم. نه اینکه همه سخن ما بر پایهی اندیشه
است بسا رفتارهای ما سرشتی است یا ناآگاهی است برپایهی عادت است بر پایهی آداب و
سنتی است که دانسته تصمیم نمیگیریم تنها بخش کوچکی از زندگی ماست که در آن اندیشه
میتواند کارآیی پیدا کند. بنابراین، چنانچه سنایی میگوید ما نمیتوانیم قدم از
جسم و جان بیرون بگذاریم اگر بخواهیم و بکوشیم میتوانیم چنان باشیم که در جسم
منزل کنیم گویی اینکه بخش بنیادین ماست. تفاوت آدمیان برمیگردد به نظمی که بین
این دو جنبه برقرار میشود. زندگانی میتواند به صورت نادانسته و ناآگاهانه در بند
عادات طی شود، میتواند به یاری آگاهی و به صورت آگاهانه پرتوی بر راهی که میرویم
بیفکند و راه ما را روشن کند. جانوران جهان ندارند محیط دارند، انسان جهان دارد درحالیکه،
محلول در پیرامون خودش است، به نیروی اندیشه به جهان میاندیشد. سخن بر سر زمین
نیست، آنچه اهمیت دارد این است جهان انسان، جهان ارزشهاست. جهان حقیقی انسان جهان
ارزشهاست و تربیت در برترین معنی کشاندن بهسوی ارزشهاست و در معنایی برتر رو
کردن به ارزشهاست، ارزشها واقعیتهایی نیستند همانند واقعیتهای جهان، قلمرو
اینها قلمرو جان و فرهنگ و زندگی است و فلسفه در معنای حقیقی خود رو کردن به بنیانهاست،
شناختن حقیقت آنهاست و روشن کردن راهی است که انسان میپیماید و باید بپیماید. ازاینرو،
فلسفه در معنای حقیقی خود که روشنگر زندگانی است تربیت کننده ما است. فلسفه در
معنای حقیقی، فلسفهي تربیت است و زندگانی است و جلوهای است از زندگانی اگر چنین
باشد نیاز به این نیست که همایش برپا کنیم تا در آن به این پرسش پاسخ دهیم که
فلسفه در عمل چگونه ممکن است؟ اما چرا این پرسش برای کسانی پیش آمد؟ و چرا چنین
همایشی برپا کردند؟ پرسش مهمی است. به این پرسش پاسخ میدهیم. پیشفرضهایی هست،
گفتههای بسیاری است، داوریهای بسیاری که نادرستاند. من سخنم را با فیلسوفان
شروع نکردم با شاعران و عارفان آغاز کردم از مولوی سخن آوردم که در زمرهی مخالفان
فلسفه است و فیلسوف نیست. بسیاری از اهل شریعت، عرفا و شاعران و بسیاری از
نمایندگان فلسفه پاس این گنج عظیم را که انسان در طی قرنها به دست آورده است نمیشناسند.
سنایی گفته است:
۱۶ مهر ۹۳، همایش بینالمللی فلسفهی تعلیم و تربیت در عمل |
شراب حکمت
شرعی خورید اندر حریم دین
که محروماند
از این عشرت، هوسگویان یونانی
برون کن
طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد
حکت یونان به پیش ذوق یونانی
حکمت برای
یونان است، شگفت آنکه هگل هم چنین میگوید و هایدگر در گفتاری که دارد میگوید
واژهی فلسفه یونانی است پس فلسفه یونانی است. فلسفه پیشرو و بنیاد علم است پس علم
یونانی است. یونان سرآغاز فرهنگ یونانی است، پس فلسفه اروپایی است تا جایی پیش میرود
که میگوید نیاز نیست که واژهی اروپایی را به فلسفه و علم بیفزاییم چون همانگویی
است این سخن نادرست است به اعتبار چیزهایی که پیش از این گفتیم. انسان میتواند به
خودآگاهی و آگاهی برسد و زمینهی این حرکت طبیعت طبیعی انسان است. فلسفه جهانی است
نه یونانی گویی اینکه واژهی فلسفه یونانی است. پیش از پیدایش فلسفه یونانی در چین
از تائو میگویند و در هند اوپانیشادها را داریم. معنای حقیقی فلسفه اگر روشن شود
در بسیاری از گفتههای عارفان هم میبینیم، عارفانی که فلسفه را نفی کردند. فلسفه
در معنای حقیقی خود جنبهای است از زندگانی و موثر در زندگانی. زرتشت برای نخستین
بار از نیک و بد گفت بازتاب اندیشهي زرتشت را در افلاطون مییابیم. گیرم فلسفه
یونانی است آیا کسان دیگری که یونانی نیستند نباید از آن برخوردار شوند؟ اگر
ارجمند است چیست که این اجازه را به ما نمیدهد. هنوز هم گفته میشود فلسفهی غرب.
سخن بر سر فلسفهي غرب نیست سخن بر سر فلسفه است که نمودی است جهانی که نمایندهی
آن میتواند در یک زمان و در یک مکان باشد. فرهنگ از فروترین پله شروع میشود تا
بالاترین. در پایههای فرودین ما تفاوتها را داریم. چینی و هندی و آلمانی زندگی
متفاوت دارند به اوج که میرسیم مرزها کمرنگ و حتی بیرنگ میشوند. در آنجا خویش
و بیگانه معنا ندارد. زیباترین تصویر از مولوی است جایی که میگوید:
گفتم ز
کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز
ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز
آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب
دریا نیمیم همه دردانه
گفتم که
رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که
بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیسر
و دستارم در خانه خمارم
یک سینه
سخن دارم این شزح دهم یا نه
سخن بر سر
یک سینه سخن است، آنکس که سینهای از سخن دارد میخواهد کسی را بیابد که او را
بشنود. ارسطو بیست سال با افلاطون است زمانی در کسوت شاگردی و زمانی در همکاری با
او وقتی دربارهی ایدهها نظر میدهد داوری و نقد او با کمال شگفتی میبینیم دقیق
نیست. معنای ایده را درنیافته است! سهروردی در زمان و مکان افلاطون نیست بااینهمه،
آنجا که سخن بر سر دریافت حقیقی ایده است آن را بهدرستی در مییابد و به ابنسینا
خرده میگیرد که آنچه تو پیروی از ارسطو کردی نیست. نتیجه: سخن بر سر یونانی
بودن و نبودن نیست. سهروردی سخن افلاطون را درمییابد: همدلی از همزبانی خوشتر
است. کسی به من خرده گرفته بود که ما باید کانت ایرانیک داشته باشیم. من سخن را
نفهمیدم مثل اینکه هر جامعهای باید کانت خودش را داشته باشد. آن ایرانی که به
جهان اندیشه و کانت راه بیابد خویشاوند کانت است و هنوز ما در بند این هستیم که یک
فلسفهی غرب داریم که آن را باید بومی کنیم. من شرق و غربی نمیبینم. این سخن را
در اسپینوزا میبینیم، کسانی که به رهبری خرد زندگی میکنند، یگانهاند، پس فلسفه
این است که چون به اوج برسی میتواند ما را یگانه کند و این چنین به داوری نادرست
آمیخته میشود. فلسفهای که باید روشنی بخش باشد در تاریکی گرفتار است دستخوش
اصطلاحات شده است. بدبختی ما این است که هنوز هم از این قرون وسطی بیرون نیامدهایم
هنوز هم زبان فلسفه برای ما ایرانیها زبان اصطلاحی است، شرط فهمیدن این است که من
چنان سخن بگویم که شنونده من بفهمد. نمیفهمیم بیآنکه گناهی داشته باشیم، اگر میخواهید
فلسفه در عمل معنی پیدا کند باید در نظر بگیرید برخی نمایندگان فلسفه هم به خطا میروند
زیرا اسیر افسون زبان شدهاند، فیلسوف اسیر افسون زبان نیست، پارمنیدس گفت نمیتواند
بگوید بود یا خواهد بود، در بلندایی سخن میگوید که افلاطون او را درک میکند و میشناسد،
دریدا میگوید فلسفه و ادبیات یکی است اما یکی نیست، شعر، فلسفه نیست اما گویندهای
که دید فلسفی دارد آنگاه که شعر میگوید شعرش فلسفه است. این سخن که فلسفه نباید
صدایی باشد رساتر از صداهای دیگر، سخن ناراستی است، فلسفه به معنای حقیقی بنیاد
فرهنگ است، چون به معنای حقیقیاش راه نمیبردند میگویند مضاف. فلسفه اگر حقیقی
باشد باید به همهی زندگی ما پرتو بیفکند، این معنا را اگر درک کنیم نمیگوییم این
فلسفه مضاف است. دینداری که دین روشن ندارد دین دقیق ندارد دینی که تنها شریعت را
میبیند و معنویت را در آن نمیبیند دین نیست. فلسفه در معنای حقیقی این روشنی را
به ما میبیخشد. فلسفه اگر نباشد عالم به زیادهروی کشیده میشود، فلسفه اگر
نباشد هنر به تفنن بدل میشود. فلسفه در معنای حقیقی خودش عمل استو فلسفه انتزاعی
نیست.
No comments:
Post a Comment