در سن دبستان و راهنمایی که بودیم، تب
و تاب اسمهایی که روی (به اصطلاح) چوب میکندند بسیار زیاد بود. گوشهی خیابان و
در مغازههای کارت پستال فروشی و البته مکانهای زیارتی. غیر از اسم، گاهی نوشتههای
کوتاه از سر دلتنگی و عاشقانه هم در میانشان بود. در زمان خودش هیچ وقت یک بار هم
هوس نکردم بخرم چون خیلی بیکلاس میدانستم اگر هم کسی، همبازی یا همکلاسی
برایم هدیه میآورد خیلی بهم برمیخورد فکر میکردم گشته است و بیکلاسترین چیزی
را خریده است که میتوانسته است بخرد. (یکیاش را دارم رویش نوشته است دخترخاله
عزیزم دوستت دارم.) به مرور که از مُد افتادند و از بساط، بساطیها جمع شدند از
یاد من هم رفتند. حالا مدتی است دوباره بسیار میبینمشان. اولین بار، چند ماه
پیش در یک بازارچه دیدم رفتم به سمتش و گفتم آخی!!! یاد کودکی و نوجوانی و حسهایم
افتادم، اتفاقا از قضا در میان اسمهایی که گذاشته بود یک عدد فائزه هم داشت. درنگ
نکردم و خریدم، نه تنها حس بیکلاسی نداشتم که کلی هم ذوق کردم که اسم مرا هم داشت،
حس میکردم تنها یک اسم نخریدهام یک دنیا خاطره خریدهام.
پ.ن: دخترخالهی عزیزم ببخشید به حس آن
زمانام اعتراف کردم، شک نکن الان جزء باارزشترین هدایای کودکیام است.
No comments:
Post a Comment