شهرزاد پس از هزارویک قصه کجا رفت؟
گاهی اوقات دلم میخواهد، خودم را پیش از بعضی اتفاقها به یاد بیاورم. گاهی وقتها دوست دارم یادم بیاید بعضی خیابانها پیش از این روزها برایم چه معنایی داشت؟ چه رنگی بود؟ طولانی بود یا کوتاه؟ دلم میخواهد یادم بیاید که حوصلهام سر میرفت وقتی آن خیابان را گز میکردم ؟ یا شبیه این روزهایم دلم میخواست تمام نشود؟ چه شکلی بودم وقتی از آن خیابان رد میشدم؟ برایم مهم بود که چی بپوشم؟ حالم خوب بود یا زیر و رو؟ اگر در آن خیابان منتظر هیچ اتفاقی نبودم چطور تحملاش میکردم؟ چرا آن روزها فکر میکردم بیهیچ انتطاری آن خیابان زیباست؟ اگر آن روزها زیبا بوده است امروز پس چیست؟ چرا این خیابان برایم تکراری نمیشود؟ چرا هر بار که قرار است واردش شوم قلبم کف پایم است و از رویش رد میشوم؟ چرا چیزی از این خیابان یادم نمیآید؟ هر چه هم یادم میآید شبیه این روزهایم است. نکند در همان خیابان گم شدهام و این روزها خواب میبینم که این خیابان با قلبم یک قل دو قل بازی میکند. این خیابان یک شهرزاد قصهگو دارد که نمیگذارد بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. امشب اما قصهی هزارویکماش را میگوید، کسی میداند شهرزاد پس از قصهی هزارویکماش چه بر سرش آمد؟
No comments:
Post a Comment