واقعا این نیز بگذرد
سال ۷۷، شصت و دومین سالگرد ازدواج عزیز و باباحاجی را جشن گرفتیم. دیشب داشتم بعد از شانزده سال فیلمش را میدیدم. گذشته از اینکه چقدر خودم فرق کردهام، گذشته از اینکه تیکههای خیلی بامزه از خودشان دارد که شاید همتی میخواست سوا کند و در یکی از این برنامههای سیما پخش شود و گذشته از همهی چیزهایی که ممکن است همان لحظههای اول به ذهن آدم برسد از دیشب دارم فکر میکنم. سال ۷۷، ۶۲ سال بود که از ازدواجشان میگذشت، امسال ۱۶ سال است که از سال ۷۷ گذشته است و ۹ سال شد که از مردن هر دوتایشان گذشته است، به زبان بیزبانی یعنی هیچی! گاهی فکر میکنم حتی اگر من هم درک کنم زندگی به چیزهایی بند است و تلاش کنم که حواسم به همانها باشد اما تا پا نداشته باشی شبیه این است که در یک بزرگراه تمام نشدنی، تک و تنها تخته گاز بروی! از اینکه میتوانم در این هیچیها و پوچیهای عالم به معنا بخشیدنیها، آویزان شوم احساس شعف و قدرت میکنم. اما از دیشب بازهم بیشتر از پیش حس میکنم همین الان هم که هستیم، نیستیم...بیا تا قدر یکدیگر بدانیم از صد تا فحش بدتر است، چون اگر کسی قدر دان باشد نیاز نیست صدایش کنی که بیا دور هم تا قدر هم را بدانیم و این حرفها، خودش میآید. کسی هم که قرار نباشد که بیاید، نمیآید که نمیآید. از دیشب به این فکر میکنم چه حسی بهم دست خواهد داد اگر شبیه عزیز و باباحاجی بفهمم که یک جوری نیستم که انگار هیچ وقت نبودم...
No comments:
Post a Comment