ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, October 05, 2014

مادرم به من اجازه می‌دهد با خیال‌ات خوش باشم، اجازه می‌دهد گاهی از تو عکس بیندازم، عکس‌هایت را دستکاری کنم جوری که خودت هم شبیه‌شان را نداری، مادرم به من اجازه می‌دهد از بعضی لباس‌هایت ایراد بگیرم، بگویم کدام‌شان را دوست دارم و از کدام‌شان خوشم نمی‌آید.
مادرم گوش می‌دهد، لبخند می‌زند و یک چیزهایی، زیر لب زمزمه می‌کند.
مادرم به من اجازه می‌دهد از تو برایش بگویم و یک خاطره را هزار بار برایش تعریف کنم، مادرم شبیه همان بار اولی که همان یک خاطره را برایش گفتم گوش می‌دهد نه شبیه هزارمین باری که آدم چیزی را می‌شنود. مادرم به من به اجازه می‌دهد از تو گلایه کنم، از تو تعریف کنم، از  تو ناراحت باشم، از حسودی‌هایم بگویم، مادرم به من اجازه می‌دهد عکس کسانی را که بهشان حسودی کردم نشانش بدهم.
مادرم گوش می‌دهد لبخند می‌زند و یک چیزهایی، زیر لب زمزمه می‌کند.
مادرم به من اجازه می‌دهد گاهی رنگ‌های تو را به رنگ‌های خودم نسبت بدهم، مادرم به من اجازه می‌دهد هر شبی که خوابت را می‌بینم صبح برایش تعریف کنم، اجازه می‌دهد همه‌ي فال‌های حافظ را به نفع خودم تعبیر کنم، مادرم به روی خودش نمی‌آورد که تازگی‌ها حافظ چیزهایی می‌گوید که ربطی به من ندارد.
مادرم گوش می‌دهد لبخند می‌زند و یک چیزهایی، زیر لب زمزمه می‌کند.

راستی! تو می‌دانی مادرم زیر لب چه چیزهایی  را زمزمه می‌کند؟!

۱۳۹۳/۷/۱۳ یک‌شنبه

No comments: