سومین
شب است که سریال ابن سینا را میبینم، بسیار شگفتزده شدم که این سریال برای سال
۶۴ است، یعنی زمانی که من ۶ ساله بودم، تصورم این بود که وقتی برای اولین بار دیدماش
مدرسهای بودم از بس که صحنه به صحنهاش در ذهنم مانده است. من این سریال را در ۶
سالگی میبلعیدم بس که دوستش داشتم. نمیتوانم بگویم چون تبلت نبود، بازیهای
یارانهای نبود، گوشیهای همراه پر از بازی نبود، چون به اندازهی موهای سرم بازیهایی
بلد بودم که از آنها لذت میبردم و وقت هم برایشان کم میآوردم. دلیلش را نمیدانم،
من در ۶ سالگی از فلسفه چه میدانستم؟ شش سالگی که هیچ، تا شانزده هفده سالگی هم
نمیدانستم. در ۶ سالگی چه همذاتپنداری با شخصیتهای آن میکردم؟ گیرم که از بچگیِ
ابن سینا خوشم میآمده است و از اینکه با آن سن کم میتواند حرفهای بزرگتر از سناش
بزند، مابقی سریال چه؟ مثلا وقتی بحث حدوث عالم میشده است من حوصلهام سر نمیرفته
است؟ احتمالا حدوث عالم یا مابعدالطبیعهی ارسطو برایم شبیه آواها و اصواتی بوده
است که به گوش میرسد اما بیمعنی است. پس چه چیز آن مرا پای تلویزیون ۱۴ اینچ
سیاه و سفید مینشانده است. رنگی هم نبوده است که به قول بچهی دوستم شبیه این
کارتون پررنگها باشد و گرفتار رنگ و لعابش شده باشم. این چند شب که سریال را از قسمت نخستاش دیدهام
یکی یکی حسهای بچگیام دارد سر برمیآورد. صحنههایی که آن زمان بیشتر از همه
دوست داشتم دارد یادم میآید. دارد یادم میآید که سریال ابن سینا به اندازهی
مارکوپولو برایم دوست داشتنی بوده است. دارد یادم میآید، چند باری اتفاق افتاد که
زمان پخشاش ما خانهی آقاجان بودیم و وقتی سریال شروع شد من بازی را رها کردم و
پای سریال محبوبم نشستم. شگفتزدهترم که چگونه قهرمانهای دوران کودکیام کسانی
هستند که نقشآفرینان و حسآفرینان دوران جوانیام شدهاند. کودکی که روزی روزگاری
خالهبازی را رها و ابن سینا را نگاه میکرده
است، پانزده سال است که شیفتهی فلسفه است و دیوانهوار فلسفه خوانده است و میخواند.
پ.ن:
با هزاردستان هم همین نسبت را داشتم هنوز ترس و لذتهایم را در صحنههای مختلف
هزار دستان یادم هست. شاید اگر هزاردستان را هم دوباره ببینم بتوانم خود هشت سالهام را در نسبت با هزاردستان به یاد بیاورم.
No comments:
Post a Comment