ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Saturday, January 31, 2015

برگشته بودی بشکنی من را شکستی!
این زخم‌ها جز با نمک درمان نمی‌شد
ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی
تا این خرابه کاملا ویران نمی‌شد

کارش به طغیان می‌کشد رودی که یک سد
راه وصالش را به دریا بسته باشد
اما اگر دریا نخواهد رود خود را...
اما اگر رود از دویدن خسته  باشد...

می‌ترسم و اصلا برای تو مهم نیست
لعنت به این دلشوره‌های دخترانه!
حالا کجایی با تعصب پس بگیری
بغض مرا از دیگرن شانه به شانه

دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست
یادم نمی‌ماند تمام حرف‌ها را 
مادر نمی‌داند که دلتنگ تو هستم
وقتی نشسته می‌گذارم ظرف‌ها را 

از خانه بیرون می‌زنم در کوچه‌ها هم
دنبال رد پای تو در برف هستم
گم می‌شوم در بین عابرهای این شهر
این روزها یک دختر کم حرف هستم

شاعر شدم تا در خیابان‌های این شهر
با این جنون لعنتی درگیر باشم
آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است
ترجیح دادم در نبودت شیر باشم!

رویا باقری

No comments: