ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, January 16, 2015

امروز غروب فهمیدم، در عالم نگرانی‌هایی وجود دارد، که از جنس هیچ نوع نگرانی نیست، فهمیدم در کنار همه‌ی نگرانی‌ها می‌تواند یک نوع نگرانی وجود داشته باشد که فقط یک دانای کل می‌تواند از آن آگاه باشد، الان کمی نگران همان نگرانی شدم که امکان ندارد، امکان ندارد، امکان ندارد به آن راه داشته باشم. امروز غروب فهمیدم خواستنی‌ترین خواستنی‌ها هم ممکن است در رازی بزرگ از رازهای عالم پیچیده شده باشند که فقط همان دانای کل می‌داند و می‌تواند به آن راه داشته باشد. حالا دیگر دست و دلم می‌لرزد از اینکه دست دراز کنم به سمت هستی و بگویم از آنِ من‌اش کن، انرژی می‌گیرد از آدم وقتی می‌فهمی یک دنیا ناتوانی، ناتوان در دانستن، از این همه ناتوانی که راه به عالم بعضی امور و اتفاقات عالم ندارم احساس خفگی می‌کنم. 

دیگر تقاضایی از عالم ندارم مگر آنکه دانای کل داستان هستی، خودش داستانم را در بهترین و زیباترین و ساده‌ترین شکل ممکن‌اش بنویسد و خودش هر جا لازم شد مرا هم وارد کند و حرف‌هایی را در دهانم بگذارد و بنویسد که کی و کجا و چگونه بروم و بیایم، دیگر تقاضایی از هستی ندارم مگر اینکه دانای کل این داستان تصمیم بگیرد راوی داستانم اول شخص باشد و خودم روایتش کنم. وگرنه این خیال را خوش‌ترم که راوی داستانم سوم شخص باشد اما همان دانای کل در همان روایت سوم شخص هم تاب و توان مرا هم فراموش نکند. من تاب نگرانی‌هایی این همه عجیب و دور از ذهن را ندارم که ممکن است هر صد سال از هر صد نفر در یک طایفه برای یکی اتفاق بیفتد. فکر کنم ترسیده‌ام. ترسی دور از ذهن که از جنس تمام ترس‌های لحظه‌لحظه‌های زندگیم نیست. یک نوع نگرانی که به پس‌ِ‌پشتِ واقعیت‌های زندگی می‌راندم و در پستویی نمور و تاریک می‌نشاندم و می‌گوید همین جا بنشین تا صدایت کنند. چقدر این پستوی تاریک و امن را دوست دارم. جایم خوب است.

پ.ن: برای ثبت در تاریخ، رازی بزرگ از ترسی عجیب بین منِ راوی و دانای کل هستی...

۲۶ دی ۹۳ جمعه شب

No comments: