بیست سال شد که قند و شکر نمیخورم، بیست سال است که حتی چای صبجانهام را هم تلخ میخورم. برای ضررش نه برای چاقیاش، برای خود قند بودنش، پنج سال شد که حتی یک ته استکان نوشابه نخوردهام و واقعی ترکش کردم، یک پیتزا اما همهی کارم را خراب میکند. امروز غروب پیتزا خوردم، چون از صبحانهای که خورده بودم و از خانه زده بودم بیرون، هیچ چیزی نخورده بودم. نرسیده به کانون طاقت نیاوردم و از فرط گرسنگی پیتزا خوردم، امشب دلم میخواهد پیتزا خوردن را هم شبیه قند و شکر و نوشابه ترک کنم، البته زیاد نمیخورم ولی همین کماش را هم قطع میکنم. امروز غروب، فقط گرسنه نبودم، دلم هم گرفته بود، شاید بیشتر از گرسنگی دلم میخواست جایی بنشینم که خودم باشم و خودم، حوصلهی کلاس نداشتم، اینجا باید کافه میبود که نزدیک کانون نبود. پیتزا بدترین راه حل برای تنهایی و با خود نشستن و با خود بودن بود و من بدترین راه را انتخاب کردم.
پیتزا با خیلی دیگر از اصولی که به آن پایبندم تناقض دارد، با اراده حذفش میکنم.
۲۵ دی ۹۳ پنج شنبه شب
No comments:
Post a Comment