معمای چشمهایم از نگاه یک آدمخوار
دهها بار خواستهام بنویسماش نشده
است. نشدنش، یک نوع ناتوانی و ناخرسندی از نوشتهام بوده است، فاصله
داشتنش با حس خودم و آنچه روی داده بود، کم شدنِ بار طنزش وقتی از گفتار به نوشتار درمیآمد همه و همه باعث میشد نوشتهام را دوست نداشته باشم. امروز یک بار دیگر مینویسم اگر الان
دارید این خطوط را میخوانید یعنی خودم، از نوشتهام کمی و فقط کمی خرسند بودهام پس
به اشتراک گذاشتهام.
سال هشتادو پنج، همین روزهای بهمن بود. خانهی آقاجان
بودیم و البته روزهای شادی هم نبود همه غمگین بودند، یک هفته بود که آنجا بودیم.
یک شب که رختخوابها را پهن کرده بودیم و برای خواب آماده میشدیم، به عادت همیشه،
همه در تشک خود نشسته بودند که چند ساعتی هم به حرف بگذرد و بعد بخوابیم. برای
اینکه کمی حال و هوای مامان و خالههایم را عوض کنم گفتم: «چند سال پیش در آمریکا
آدمخواری را گرفتهاند، یک گزارشگر سمج خواسته است با او دیدار خصوصی داشته
باشد و تنها از او یک پرسش بپرسد. پافشاری او پاسخ میدهد و او میرود پیش آدمخوار
و از آدمخوار میپرسد اگر من را در خیابان میدیدی برای خوردن میبردی؟ آدمخوار
چند لحظه به خبرنگار نگاه میکند و میگوید: نه! خبرنگار پرسیده بود: چرا؟ چگونه
آدمها را برای خوردن انتخاب میکنی؟ آدمخوار گفته بود به چشمهای آدمهای نگاه
میکنم.»
بلافاصله که داستانم به اینجا رسید رو
به مامان و خالههایم گفتم اگر هزارتا آدم را بگذارند و شما چهار نفر را هم در بینشان
بگذارند آدمخوار شما چهار نفر را انتخاب
میکند و میخورد. کلی خندیدیم و من هم که دیدم حال بزرگوارانکمی تا قسمتی خوش شد هی پرو بالش دادم و واقعیت و خیال را درهم و برهم تحویل دادم. فردا روزش من
و خاله و زنداییام نشسته بودیم. خالهام گفت: فائزه اون آدمخوار را برای زندایی
تعریف کن. من هم خوش و خرم تعریف کردم و زندایی بزرگوارم کمی خندید و بعد گفت
مطمئنی همهشان را میخورد؟ مثلا مامان تو خیلی مظلومتر و ساکتتر از بقیه است، خالهی
خوبم رو کرد به من و گفت من هم نمیتوانم جواب کسی را بدهم، مگر نه؟ در بد مخمصهای
افتاده بودم، قضیه جدی شده بود، نگاهی به چهرهی ملتمسانهی خالهام و نگاهی به
چهرهی نقادانه و پرسشگرانهی زنداییام انداختم و بیدرنگ گفتم: انشاالله این آدمخوار
بیاد من را بخوره که همچین چیزی به ذهنم رسید.
قضیه با تسلیم خودم به درگاه آدمخوار
بزرگ، به شوخی و خنده تبدیل و خاطرهای به یادماندنی شد.
سالهاست اما این آدمخوار دست از سر من
و روزگارم برنداشته است. بارها با خودم فکر کردهام بیشک من را هم انتخاب میکرد،
بارها از خودم پرسیدهام آیا من را هم انتخاب میکرد؟ بارها با خودم گفتهام: این
آدمخوار نیاز به پیش غذا هم دارد، اگر غذای کامل هم نشوم حتما پیش غذایش میشوم.
شاید هم از کنارم رد شود به چشمهایم نگاه کند و رد شود و برود شبیه یک رهگذر خیلی
معمولی. گاهی خودم را جای این آدمخوار میگذارم و به تمام عکسهایم و از تمام عکسهایم
به چشمهایم خیره میشوم تا شاید آنچه را ممکن است یک آدمخوار در چشمهایم ببیند کشف
کنم... هنوز اما کشف نکردهام. یک آدمخوار ممکن است در چشمهای آدم چه چیزهایی ببیند که مادر و پدر و همسر و خواهر و برادر و عاشق و معشوق و دوست و رفیق نمیتوانند در چشمهای همدیگر ببینند؟ یک گزینهاش شاید این باشد که آن چیزی را میبیند که آدم بدخواه و کلاهبردار و دشمن و حسود و ... ممکن است ببینند... چیزی شبیه اینکه درچشمهایش چیزی وجود دارد که میشود و باید با خاک یکسانش کرد...
No comments:
Post a Comment